باد صبا

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۳

هم الان از رامسر بر گشته ام . اين چند روزه (فاطميه را مي گويم) به سنت سالهاي اخير ، هياتي را در يكي از دهات اطراف رامسر به پا مي كنيم . هيات بزرگي كه نيست ، هم به قدر بضاعت مضجاة است كه داريم . والبته چنان مراسم پرشكوهي مي شود كه نگو و نپرس . نه گمان ببري كه دسته راه مي افتد و زنجير ميزند ، نه . همه با همان لباسهاي محلي مي آيند . با پيراهن هاي كثيف و شلوارهاي گشاد و نمي داني كه صفاي عزاداري به سادگي است . وقتي در دل كوه در آن طبيعت بكر صداي عزاداري بلند ميشود گويي تمام جنگل با تو هم نوا شده اند يا شايد كه تو تازه صداي آنها را شنيده باشي .
........................................................................................
ميلي را از يك سردبير باز كردم ( سردبير يعني رئيس يكي از همان جاهايي كه آدم در آن مي نويسد و بعد مدتي آدم را از آنجا بيرون مي اندازند . رجوع شود به حول حالنا) البته ميل نه كه بمب . خبر فوت يكي از آشنايان قديم بود . خانم رفيعي . خدايش بيامرزد .
چند دقيقه اي بود سرودن شعري را شروع كرده بودم با اين آغاز :
دل تماشايي مهر است، صنم مي خواهد
رخت احرام به تن كرده،حرم مي خواهد
چند سالي است دوان مركب خود پي كردست
صحن و صحرا و سرا را پي هم طي كردست
...
و البته شعر با شنيدن اين خبر خيلي بيشتر از ازاين جلو نرفت . بماند ،شايد در آينده يكي خل تر از ما پيدا شد كه بقيه اش را بگويد .
خيلي نديده بودمش اما خبر تكان دهنده اي بود . يعني عزرائيل به سراغ هم سن و سالهاي ما هم مي آيد ؟ چند شب قبل با خودم داشتم حساب مي كردم اين همه آدم رو به موت ، از قطع نخاع بگير تا فلج و سكته اي وسرطاني وايدزي و... اوه اگر عزرائيل سه شيفته كار بكند و اضافه كاري هايي مثل بم هم بهش نخورد ، با محاسبه جمعيت كره زمين و يك حساب سرانگشتي بايد يك صدو هفتاد هشتاد سالي صبر كنيم تا نوبتمان شود و جناب عزرائيل وقت كند به سراغمان بيايد . اما اين خبر نشان داد كه خب ممكن است كمي زودتر از صد و هشتاد سال ديگر نوبت ما برسد . بر ميگردم به مهدي مي گويم :
-         ميداني آرزوي من اين است كه درست بميرم
اصلا گوش نمي دهد . نرمه بين شصت و سبابه اش را گاز مي گيرد :
-         مردن ، محال است ! اصلا چرا حرف از مردن ، فعلا خفشو داريم حالشو ميبريم .
اين دو بيت از سعدي در فكرم مي دود :
هردم از عمر ميرود نفسي              چون نگه مي كنم نمانده بسي
اي كه پنجاه رفت و در خوابي            مگر اين پنج روزه در يابي
و البته من پنجاه سالم كه نيست . بيست و چهار سالم است و در ضمن مجرد هم هستم .
اينبار نحوه مردن فكر مرا مشغول مي كند . اينكه هيچ كس نمي داند چطور مي ميرد خيلي هم بد نيست .اما من مي دانم سعيد (همان سعيد سارا . رجوع شود به اتوبوس مورچه خوار ) چطور مي ميرد . حتما در جاده مي ميرد . با آن رانندگي افتضاحش تا حالا بايد چند باري مرده باشد . يعني مرده باشيم . چون من هم با سارا توي ماشين بودم . همان باري را كه چپ كرد و ماشين را بردند  و به يكي از گاراژهاي آهن قراضه فروختند . برگرديم سر نحوه مرد ن . توي رختخواب كه حال نمي دهد . اكشنش كم است  . از ارتفاع افتادن هم كه كثافت كاري اش زياد است . تصادف هم كه خوب نيست . هر كه رد مي شود فحش خواهر مادر را مي كشد به ميت كه هم خودش را به كشتن داد و هم بقيه را . پس مي ماند درگيري مسلحانه . نه اين هم به درد نمي خورد همه مي گويند خونش گردن خودش بود . شهيد شدن بد نيست ، به شرطي كه با يك گلوله آن هم توي دست يا پاي آدم شهيد شود . با نارنجك و خمپاره و ... خيلي حال نمي كنم . مگر ما جسدمان را از سر راه آورديم كه تكه تكه اش كنيم . اصلا آدم با يك گلوله در دست و پايش كه شهيد نمي شود . از كجا معلوم شايد ، شايد طرف جوگير شد و به رگبار بست . آنوقت تكليف چيست ؟ نه اين هم راه مطمئني نيست . ديگر مخم قفل كرد .اين بار را به من حق بدهيد ،خستگي راه ، خبر فوت يك آشنا (آنهم از نوي همسال) ،شعر نيمه كاره و ... بهتر از اين هم در نمي آيد .
راستي اگر مي دانيد بهترين روش مردن چيست به من هم بگوييد .ولي من مطمئنم كه سعيد توي جاده مي ميرد.

                                                                                     در پناه حق                                                                        هري پاتر

1 Comments:

  • چون شقايق سرخ ميمرديم كاش
    از شهادت زخم مي خورديم كاش
    كاش ما هم چون كبوتر مي شديم
    پاك مي مرديم و پرپر مي شديم
    شهادت از همه بهتر است

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۱۳, ۱۳۸۳ ۱:۵۴ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا