هوالمحبوب
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست،که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
.
.
.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با حوشه انگور میاید به دهان.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم
ریه های لذت،پر اکسیژن مرگ است.
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم.
به یاد یک عزیز،خانوم رفیعی ، که نمیشناختمش ولی خبر پر کشیدنش برایم عجیب و دور از ذهن بود.
هنوز برایم زود است که خبر هایی از این دست را عادی تلقی کنم.هرچند میدانم مرگ آنقدر به من نزدیک است که گاهی صدای نفس کشیدنش را میشنوم.هر روز از کنارم میگذرد، به من سلام میکند و چه بسا که من هم جوابش را میدهم! اما به نظرم زود است که بخواهیم عادت کنیم به شنیدن اسم دوستان در کنار واژه مرگ.
بچه های دانشکده فردا مراسمی به رسم یادبود برگزار خواهند کرد.خیلی دوست داشتم شرکت کنم، ولی امروز مسافرم.این روزها به این فکر میکردم که یک روز هم نوبت من میشود که بچه ها برایم مراسم برگزار کنند. (اگر بکنند!)
آن یک روز شاید دور نباشد... .
2 Comments:
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیک تر داری بگوی
Labbaf
نوشتة
ناشناس, در ساعت مرداد ۱۰, ۱۳۸۳ ۶:۳۴ قبلازظهر
ز مادر همه مرگ را زاده ايم
همه بنده ايم ار چه آزاده ايم
اميدوارم هرگز برايت عادت نشود
دوستت دارم فرناز
نوشتة
ناشناس, در ساعت مرداد ۱۱, ۱۳۸۳ ۱۰:۳۰ قبلازظهر
ارسال یک نظر
<< باد صبا