باد صبا

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۳

من چگونه خويش ر ا صدا كنم
.......................................
يك بار ديگر خاطرات اصفهان را مرور كردم ببينم چيزي راست كار اين مرقومه داني پيدا مي شود يا نه . ديدم تنها چيز لطيفي كه پيدا شد همين شعر استاد امين پور است كه آنجا به خاطر سپردم .حيفم آمد برايتان ننويسم .
دردهاي من
جامه نيستند تا ز تن درآورم
چامه و چكامه نيستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نيستند
تا ز ناي جان برآورم
دردهاي من نگفتني
دردهاي منن نهفتني است
...............
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
دردهاي مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه نام هايشان
جلد كهنه شناسنامه هايشان
درد مي كند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد مي كند
...............
انحناي روح من
شانه هاي خسته غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي كجا
درد دوستي كجا
...............
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي كهنه لجوج
...............
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم
درد
رنگ و بوي غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا كنم
دفتر مرا
دست درد ميزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم
درد حرف نيست
درد نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا كنم
.....
قيصر اين پور

1 Comments:

ارسال یک نظر

<< باد صبا