باد صبا

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۳

هوالمحبوب

سلام
كامپيوترم درست شد‌!! هيپ هيپ هورا !!!!‌ اين هيجان انگيز ترين خبر در هفته هاي اخيره !!
واقعا تحمل دوري از كامپيوتر خيلي سخت بود.نميدونم اين خوبه كه ما اين همه به اينترنت وكامپيوتر عادت كرديم يا نه.
بعد از اون خبر هيجان انگيز (درست شدن كامپيوترم رو ميگم !) ميرسيم به باقي خبر ها. يه خبر جالب كه شايد شنيده باشين اينكه از 16 تا 20 شهريور نمايشگاه نان وشيريني و شكلات براي اولين بار در ايران ‍‌، در نمايشگاه بين المللي تهران برگزار ميشه. فكر كنم نمايشگاه خوشمزه اي باشه ولي نميدونم بازديد براي عموم آزاده يا نه. هركي اطلاعات دقيقتري داره به من هم بگه ، شايد رفتم.
………………………………………….
آرمين و آرش، حسين و رسول، علي و رضا ، ايمان و ميثم ، نرگس و فاطمه.
ده تا بچه. ده تا وروجك با نمك . ده تا فرشته .
ما با اين بچه ها رفته بوديم دنياي دايناسورها !!
فكر نميكردم اينقدر راحت با ما دوست بشن. يا شايد فكر نميكردم كه ما اينقدر راحت بتونيم باهاشون ارتباط برقرار كنيم. ولي همه چي خيلي ساده تر از اوني كه فكر ميكردم پيش رفت. زود با ما رفيق شدن و شروع كردن به حرف زدن و تعريف كردن و بازي كردن. يه جورايي انتظار داشتم با بقيه بچه ها فرق داشته باشن ، نميدونم. ولي مثل همه بچه هايي بودن كه تا حالا ديدم. ساده و صميمي و شفاف . مثل همه بچه هايي كه من هميشه به سادگيشون حسوديم ميشه. وقتي اولين نفرشون ، نميدونم كدومشون بود ، دستشو خيلي آروم تو دستم گذاشت ، يه حس عجيبي داشتم . ولي بعد عادي شد. انگار سالهاست كه ميشناسمشون. شايد به اين خاطر بود كه خودشون اصلا غريبي نميكردن.ما دست همديگه رو گرفتيم و راه رفتيم ،‌ حرف زديم ، از آرزوهامون گفتيم ، دويديم وخنديديم.
تو يه بعدازظهر گرم جمعه من احساس كردم تو زندگيم يه كار قشنگ انجام دادم.

اين فرشته هاي كوچولو تو خونه اي زندگي ميكنن كه ما بهش ميگيم :موسسه آغوش مهر؛ ولي خودشون به اونجا ميگن خونه ،‌ به همين سادگي.
از اين خونه ها چند تا ديگه تو اين شهر هست ؟؟ چند تا بچه تو خونه هايي مثل اين زندگي ميكنن؟؟ و آيا همشون ميتونن يه بعداز ظهر خاطره انگيز مثل اوني كه ما داشتيم داشته باشن؟؟
ما چقدر ميتونيم توي اين شادي سهيم باشيم . . . .
ما يه فكرايي داريم كه دوست داريم به تنشون جامه عمل بپوشونيم. كمكمون كنيد.

3 Comments:

  • سلام دختر خاله عزیزم!خوبی؟خوشی؟
    گفتم ایندفعه یه اثری از خودم بجا بذارم که بدونی که بابا!Weblogetoono
    میخوانم:)
    چرا دیگه کسی نمیاد عضو بشه؟راستی یادت نره بهم یاد بدی چجوری وبلاگ بزنما!;-)
    من واقعا لذت می برم از اینکه جوونا تو کار خیرشرکت میکنند
    در پایان:
    شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
    که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
    سراغ نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت شهریور ۱۵, ۱۳۸۳ ۶:۵۴ بعدازظهر  

  • سلام
    شما در اين دنياي پست و كثيف و در اين كوير خشك نامردي ها مثل چشمه آب زلالي هستيد كه واقعا زبان الكن از شرح و تذكره نويسان قلم نتوانند فرسوده تواند بود ((:
    اما بعد
    واقعا آدم شماها رو كه مي بينه از مرفهين بي دردي كه به جاي كمك به هم نوع ، در گردش و عيش وعشرت به سر مي برند متنفر ميشه . نه ؟

    نوشتة Blogger harry potter, در ساعت شهریور ۱۶, ۱۳۸۳ ۱۲:۲۹ قبل‌ازظهر  

  • سلام به همه.
    اولا من این مطلبو ننوشتم که ذوق ادبی بعضیا گل کنه.نوشتم که دسته جمعی به این موضوع فکر کنیم شاید اتفاقات خوبی بیافته.دوم اینکه دختر خاله عزیز اگه نوشیدنی مورد نظر رو پیدا کردی واسه منم نگهدار :)وبلاگ زدن هم بهت یاد نمیدم،اصرار نکن

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت شهریور ۱۶, ۱۳۸۳ ۱۲:۰۴ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا