امشب ساعت رسمي كشور يك ساعت عقب مي آيد . دو سه روزي است فكر مي كنم اين يك ساعت اضافه امشب را چه كار كنم . دست آخر نذر باد صبايش كردم، باشد كه در اين شب مبارك و با اين نذر اساسي ما نيز حاجاتمان را بگيريم .پس اين هفته دو نوبه در اين مرقومه داني خواهم نوشت . اين بارش را به دو نيت نوشتم . اول اداي نذر و دوم تبريك اعياد اين چند روزه ، خاصه اين كه فردا ولادت جد چهلم اين قلم است .
عطف به سخن پراكني هاي مرقومه قبلي و من باب بدست آوردن دل حضرت آي.كيو. كه آن كامنت تاريخي را برايمان گذاشته بود ، در اين مرقومه هم گزيده قسمت ديگري از مقاله هاي ((نام اين ژنرال را به خاطر بسپاريد)) را -البته با اجازه مرتضي سرهنگي- برايتان قلمي مي كنم .
.................................
نام اين ژنرال را به خاطر بسپاريد
اين سرهنگ هنوز زنده است: سرهنگ احمد زيدان
«...ايرانيان آمدند...». اين اولين جملهاي است که سرهنگ «احمد زيدان»، فرماندهي نيروهاي عراقي در خرمشهر، روي ورقهي تلفنگرام خود مينويسد. اين تلفنگرام وقتي به فرماندهان او ميرسد که باران آتش راه را بر نيروهاي عراقي بسته است. نيروهايي که نوزده ماه پيش، روي ديوار خانههاي خرمشهر نوشته بودند: «آمدهايم تا بمانيم». ...
«...ايرانيان آمدند...». اين اولين جملهاي است که سرهنگ «احمد زيدان»، فرماندهي نيروهاي عراقي در خرمشهر، روي ورقهي تلفنگرام خود مينويسد. اين تلفنگرام وقتي به فرماندهان او ميرسد که باران آتش راه را بر نيروهاي عراقي بسته است. نيروهايي که نوزده ماه پيش، روي ديوار خانههاي خرمشهر نوشته بودند: «آمدهايم تا بمانيم». ...
در آخرين شب خرمشهر، اين سرهنگ ميدان نبرد را خالي ميکند؛ اما خيلي زود گرفتار ميدان مين ميشود و لرزش قدمهايش يکي از مينهاي خفته را بيدار ميکند. هيکل نيمهجان سرهنگ در ميدان مين باقي ميماند و به خاطر شدت آتش، کسي جرأت نميکند به او نزديک شود. سه ساعت بعد، در يک فرصت کوتاه، چند سرباز وارد ميدان ميشوند و سرهنگ را که بيهوش و غرق در خون است، با يک جيپ جابهجا ميکنند. رانندهي جيپ که يک سرباز است، بعد از طي مسافتي جيپ را نگه ميدارد و فحش و ناسزا را به جان سرهنگ ميکشد و او را مسبب همه بدبختيها و تيرهروزيهاي خود و همقطارانش ميداند. سرباز راننده، جيپ و سرهنگ نيمهجان را به حال خود رها ميکند و به سويي ميگريزد. اما نيروهايي که در آن حوالي بودند جيپ و سرهنگ را مييابند و او را به طرف اروندرود ميبرند.
سرهنگ شبانه با يک قايق به جزيرهي امالرصاص برده ميشود. ...
سرهنگ شبانه با يک قايق به جزيرهي امالرصاص برده ميشود. ...
چند روز بعد، صدام فرماندهان خود را براي اعطاي نشان شجاعت به کاخ رياست جمهوري فراميخواند؛ با فرماندهاني که با دست خالي از خرمشهر بازگشتهاند.
احمد زيدان در اين ملاقات با عصا حضور پيدا ميکند. صدام خطاب به فرماندهانش - که حالا سربازي برايشان باقي نمانده است - ميگويد: «...من از مقاومت شما در خرمشهر راضي نيستم. اين مدالها براي تسکين افکار عمومي است. آرزو ميکردم در خرمشهر کشته ميشديد و عقبنشيني نميکرديد. آيا شما واقعا شايستگي دريافت نشان شجاعت را داريد؟ نه؛ اصلا نداريد. وجدان من آرام نخواهد شد، مگر اينکه سرهاي له شدهي شما را زير شني تانکها ببينم». (در اين حال، صدام از فرط عصبانيت ليواني که جلوي دستش بود چنان روي ميز ميکوبد که تمام تکههاي آن در کف سالن پخش ميشود).
صدام با يأس و نااميدي ادامه ميدهد: «...اي واي؛ خرمشهر از دست رفت. چگونه آن را دوباره بگيريم؟»
در اين هنگام، سرتيپ ستاد «ساجت الدليمي» ميگويد: «قربان ببخشيد...»
صدام، در حالي که از خشم دندان روي دندان ميفشرد، نگاه تندي به ساجت ميکند و ميگويد: «ساکت باش بيشعور! ساکت باش ترسو! همهي شما ترسو هستيد! همهي شما مستحق اعدام هستيد! چرا عليه ايرانيان از سلاحهاي شيميايي استفاده نکرديد؟»
يکي از افسران در پاسخ صدام ميگويد: «قربان! در اين صورت سلاح شيميايي بر سربازان ما هم تأثير ميگذاشت. چرا که نيروهاي ايراني به نيروهاي ما خيلي نزديک بودند.»
صدام بلافاصله جواب ميدهد: «سربازان تو بميرند، مهم نيست. مهم اين است که خرمشهر در دست ما باقي بماند... اي حقير... اي پست...»وقتي سرتيپ ستاد «نبيل الربيعي» شروع به صحبت ميکند، صدام کفش خود را از پاي درآورده، به طرف سرتيپ نبيل پرتاب ميکند. محافظان او فوري کفش را به صدام برميگردانند.
صدام در پايان سخنانش، با لحني که نفرت و خفت از آن ميباريد، ميگويد: «من در مقابل خودم چهرهي مرد نميبينم. همهي شما زن هستيد. غيرت زنان عراق از شما بيشتر است.»
بعضي از فرماندهان هنگام خروج از سالن گريه ميکردند؛ چون صدام براي سومين بار در اين جلسه به صورت آنها تف کرده بود. ...
احمد زيدان در اين ملاقات با عصا حضور پيدا ميکند. صدام خطاب به فرماندهانش - که حالا سربازي برايشان باقي نمانده است - ميگويد: «...من از مقاومت شما در خرمشهر راضي نيستم. اين مدالها براي تسکين افکار عمومي است. آرزو ميکردم در خرمشهر کشته ميشديد و عقبنشيني نميکرديد. آيا شما واقعا شايستگي دريافت نشان شجاعت را داريد؟ نه؛ اصلا نداريد. وجدان من آرام نخواهد شد، مگر اينکه سرهاي له شدهي شما را زير شني تانکها ببينم». (در اين حال، صدام از فرط عصبانيت ليواني که جلوي دستش بود چنان روي ميز ميکوبد که تمام تکههاي آن در کف سالن پخش ميشود).
صدام با يأس و نااميدي ادامه ميدهد: «...اي واي؛ خرمشهر از دست رفت. چگونه آن را دوباره بگيريم؟»
در اين هنگام، سرتيپ ستاد «ساجت الدليمي» ميگويد: «قربان ببخشيد...»
صدام، در حالي که از خشم دندان روي دندان ميفشرد، نگاه تندي به ساجت ميکند و ميگويد: «ساکت باش بيشعور! ساکت باش ترسو! همهي شما ترسو هستيد! همهي شما مستحق اعدام هستيد! چرا عليه ايرانيان از سلاحهاي شيميايي استفاده نکرديد؟»
يکي از افسران در پاسخ صدام ميگويد: «قربان! در اين صورت سلاح شيميايي بر سربازان ما هم تأثير ميگذاشت. چرا که نيروهاي ايراني به نيروهاي ما خيلي نزديک بودند.»
صدام بلافاصله جواب ميدهد: «سربازان تو بميرند، مهم نيست. مهم اين است که خرمشهر در دست ما باقي بماند... اي حقير... اي پست...»وقتي سرتيپ ستاد «نبيل الربيعي» شروع به صحبت ميکند، صدام کفش خود را از پاي درآورده، به طرف سرتيپ نبيل پرتاب ميکند. محافظان او فوري کفش را به صدام برميگردانند.
صدام در پايان سخنانش، با لحني که نفرت و خفت از آن ميباريد، ميگويد: «من در مقابل خودم چهرهي مرد نميبينم. همهي شما زن هستيد. غيرت زنان عراق از شما بيشتر است.»
بعضي از فرماندهان هنگام خروج از سالن گريه ميکردند؛ چون صدام براي سومين بار در اين جلسه به صورت آنها تف کرده بود. ...
پروندهي اين سرهنگ، مانند ساير افسران اشغالگر بعثي، سياه و سنگين است. اين افسران در شهرها و روستاهاي اشغال شدهي ما از انجام هيچ جنايت و تجاوزي کوتاهي نکردند. سرهنگ احمد زيدان، حتي قبل از اينکه وارد ميدان مين شود، دستور اعدام سه بسيجي اسير ما را صادر کرده بود. او بارها و بارها دستور اعدام گروهي اسيران ايراني را داده بود و حتي افسران ديگر را به اعدامها و قتلعام مردم بومي ترغيب ميکرد و معتقد بود اين اعدامها در بالا بردن روحيهي افراد براي نبرد با ايرانيان مؤثر است. ...
......................................
شكر كه نذر ما هم ادا شد ببينيم حاجتمان كي روا مي شود . آسمان همه رقمش لطف دارد . چه آفتابي اش ، چه ابري اش ، چه نيمه ابري اش ، چه باراني اش .فقط رعد و برقش آدم را ياد عذاب الهي مي اندازد . عسي ربكم ان يرحمكم
اين اختصار نويسي رئيس آدم را دق مي دهد . نمي كند به قاعده سه خط مطلب تايپ كند . خوب است رئيس يك مرقومه داني پيزوري است ، اگر شهردار بود مي خواست چه كار كند . البته خوب به هر حال رئيس رئيس است ديگر ، كاريش هم نمي شود كرد .
در پناه حق
هري پاتر
4 Comments:
اگر شهردار بودم هم همین کار رو میکردم.یعنی تقسیم کار بین افراد و کنترل از راه دور!!!!
اعیاد بر شما هم مبارک باشه.
نوشتة
توسن, در ساعت شهریور ۳۱, ۱۳۸۳ ۱۲:۱۵ بعدازظهر
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
نوشتة
ناشناس, در ساعت شهریور ۳۱, ۱۳۸۳ ۱۰:۴۸ بعدازظهر
سلام
سوال مهمی رو مطرح کردین که برای جواب دادنش ترجیح میدم یه مطلب بنویسم نه اینکه تو ستون نظریات جواب بدم:)
منتظر باشید.
نوشتة
توسن, در ساعت مهر ۰۱, ۱۳۸۳ ۱۱:۴۰ قبلازظهر
من توضیح میدم.به مطلب نوشته شده رجوع کنید!
نوشتة
توسن, در ساعت مهر ۰۱, ۱۳۸۳ ۴:۱۷ بعدازظهر
ارسال یک نظر
<< باد صبا