باد صبا

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۳

عمله ي ديپلمات
...................................
من باب وفاي به عهد آمدم تا نوبه دوم اين هفته را هم قلمي كنم . پيغام هاي زيادي داشتيم . اما يك جمله اش را خيلي نپسنديدم . منظورم
اين جمله است :(( ما که قشر تحصیلکرده و روشن فکر جامعه هستیم باید عملکردی متفاوت و گفتاری متفاوت نسبت به بقیه افراد داشته باشیم.))
اين ادبيات را اصلا نمي پسندم و حتي اطلاق اين نسبت -روشنفكر- را به خودم نوعي تخدير ميدانم . چيزي شبيه به ترياك . سالهاي شروع دانشجويي مثل اين دوستمان فكر مي كردم اما بعد ها آنقدر از همان( به قول شما) عوام حكمت ياد گرفتم كه في الحال آنان را انتلكتوئل تر از خودمان مي دانم.(نگين فلاني خارجكي حاليش نيست ) .
يك قضيه اي ديروز برايم پيش آمد كه بيربط به اين بحث نيست و ذكر آن هم خالي از لطف نيست .
ديروز رفته بودم كارگاه ساختماني كه مهدي (برادرم ) در آن كار مي كند . وارد كه شدم ديدم مهدي و يك مشت مهندس ديگر دارند بحث مي كند كه چه كسي ديشب در عراق سر گروگان آمريكايي را بريده است .( توضيح : در ادامه پروژه سر بريدن گروگانهاي كشورهاي مهاجم در عراق ، دو شب قبل شبكه هاي بي.بي.سي. ، سي.بي اس. ، و چند سايت اينترنتي صحنه هايي از سر بريدن يك گروگان آمريكايي را توسط پنج نفر كه لباس كاملا يك دست سياه وصورت پوشهاي سياه داشتند ، نشان دادند و البته در اخبار ذكر شد اينها مبارزان مسلمانند ! )
بحث بالا گرفته بود ، يكي مي گفت:(( كار سيا و موساد است)) ،(( نه قطعا كار واجا است )) ،(( بن لادن از چند ماه قبل تهديد كرده بود كه امريكايي ها را مي كشد . كار كار القاعده است .)) ،(( خود عراقي ها هستند ، خوب خسته شدند ديگر)) ،(( كار مسلمانان عربستاني است ، همان جيش الچي چي ، اسمشو يادم رفته )) . در بين اين نظرات يك عمله داشت از كنار جمع رد مي شد گفت :((عمرا كار مسلمانها نيست . اگه اينا مسلمون بودن هر كدومشون يه جور لباس مختلف مي پوشيدن با پنج تا رنگ مختلف . احتمالا يكيشون شلوار لي مي پوشيد اون يكي شلوار كردي ، سومي هم لباس عربي داشت و چهارمي و پنجمي ، اين كه همه اينا لباس يك دست سياه پوشيدن معلومه كه مسلمون نيستند ، اين كارا مال يا سياس يا موساد . ))
نظر آنچنان قاطع بود كه همه كنگ هايشان را انداختند . با خودم فكر مي كردم هوش ساسي اين عمله به صدتا آدم سياسي و روشنفكر مثل من شرف دارد . اصلا اگر اين عمله انگليسي بلد بود و مي نشت با كسينجر مناظره كند ، حتما اشك كسينجر را در مي آورد .
..............................................
اين هفته يكي از شعراي دفاع مقدس به رحمت خدا رفت . سپهر را مي گويم . شعرهايش زيبا بود . نه اينكه بگويم آش دهن سوزي بود اما احساسات هر سنگي را به قليان مي انداخت . يكي از شعرهايش را برايتان و به ويژه براي حضرت آي . كيو . قلمي مي كنم :
اتل متل يه جانباز
مرحوم بهزاد سپهر
.............................
اتل متل يه بابا
که اون قديم قديما
حسرتشو مي‌خورن
تمامي بچه‌ها
......
اتل متل يه دختر
دردونه‌ي باباش بود
بابا هرجا که مي‌رفت
دخترش هم باهاش بود
......
اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته‌ي بچه‌ها:
بابا چه مهربون بود
......
يه روز آفتابي
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه‌ها شد
دخترو جا گذاشتش
......
چه روزاي سختي بود
اون روزاي جدايي
چه سال‌هاي بدي بود
ايام بي بابايي
......
چه لحظه‌ي سختي بود
اون لحظه‌ي رفتنش
ولي بدتر از اون بود
لحظه‌ي برگشتنش
......
هنوز يادش نرفته
نشون به اون نشون
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه
......
زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
اداي احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد
......
خاک کفش بابا را
سرمه‌ي تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد
......
زهرا براش زبون ريخت
دو صد دفعه صداش کرد
پيش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد
......
اتل متل يه بابا
يه مرد بي ادعا
براش دل مي‌سوزونن
تمامي بچه‌ها
......
زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهي به فکر ديروز
گاهي به فکر فردا
......
يه روز مي‌گفت که خيلي
براش آرزو داره
ولي حالا دخترش
زيرش، لگن مي‌ذاره
......
يه روز مي‌گفت: دوست دارم
عروسيتو ببينم
ولي حالا دخترش
مي‌گه به پات مي‌شينم
......
مي‌گفت: برات بهترين
عروسي رو مي‌گيرم
ولي حالا مي‌شنوه
تا خوب نشي نمي‌رم
......
وقت غذا که مي‌شه
سرنگ را بر مي‌داره
يک زرده‌ي تخم مرغ
توي سرنگ مي‌ذاره
......
گوشه‌ي لپ بابا
سرنگ رو مي‌فشاره
براي اشک چشمش
هي بهونه مياره
......
غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پيازه
بابا با چشماش مي‌گه:
خدا برات بسازه
......
هر شب وقتي بابا رو
مي‌خوابونه توي جاش
با کلي اندوه و غم
مي‌ره سرکتاباش
......
" حافظ" رو بر مي‌داره
راه گلوش مي‌گيره
قسم مي‌دهد حافظو
" خواجه! " بابام نَميره
......
دو چشمشو مي‌بنده
خدا خدا مي‌کنه
با آهي از ته دل
حافظو وا مي‌کنه
......
فال و شاهد و فال و
به يک نظر مي‌بينه
نمي‌خونه، چرا که
هر شب جواب همينه
......
اون شب که از خستگي
گرسنه خوابيده بود
نيمه شب، چه خوابِ
قشنگي رو ديده بود
......
تو خواب ديدش تو يک باغ
تو يک باغ پر از گل
پر از گل و شقايق
ميون رودي بزرگ
......
نشسته بود تو قايق
يه خرده اون طرف‌تر
ميان دشت و صحرا
جايي از اين‌جا بهتر…
......
بابا سوار اسبه
مگه مي‌شه محاله…
بابا به آسمون رفت
تا پشت يک در رسيد...
.................................
اشكال قافيه هاي بند آخر را به حساب من بذاريد
در پناه حق
هري پاتر

5 Comments:

  • salam
    en vaja dige kiye ?

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مهر ۰۲, ۱۳۸۳ ۸:۴۳ بعدازظهر  

  • مردان خدا پرده پندار دریدند
    یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
    هر دست که دادند همان دست گرفتند
    هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
    یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصود
    یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
    فریاد که در رهگذر آدم خاکی
    بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
    همت طلب از باطن پیران سحر خیز
    زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
    زنهار مزن دست به دامان گروهی
    کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

    ********فروغی بسطامی*******


    دشنام پست آفرينش

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مهر ۰۲, ۱۳۸۳ ۱۱:۳۷ بعدازظهر  

  • سلام!منظور از روشنفکر نه اون معنای خاص مد نظر بود بلکه احترام گذاشتن به افراد دارای فکر در مقابل افرادی بود که چشم به دهان دیگران دوخته اند.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مهر ۰۳, ۱۳۸۳ ۹:۰۴ بعدازظهر  

  • بیا به خانه آلاله ها سری بزنیم
    ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
    به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوئیم
    سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم
    شبی به حلقه درگاه دوست دل بندیم
    اگرچه وا نکند ، دست کم دری بزنیم
    تمام حجم قفس را شناختیم ، بس است
    بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم
    به اشک خویش بشوییم آسمانها را
    ز خون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم
    اگرچه نیت خوبیست زیستن ، اما
    خوسا که دست به تصمیم بهتری بزنیم

    قیصر امین پور

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت مهر ۰۳, ۱۳۸۳ ۹:۰۹ بعدازظهر  

  • 1-واجا يعني : وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي ايران
    2-اين شعر فروغي خيلي قشنگه ، من دوم دبستان بودم كه حفظش كردم و اين يه بيتش هميشه سرلوحه زندگيم بوده :
    يك جمع نكو شيده رسيدند به مقصد
    يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند

    نوشتة Blogger harry potter, در ساعت مهر ۰۴, ۱۳۸۳ ۸:۵۶ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا