باد صبا

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۳

خدا چه شکلیه؟

هوالمحبوب
خانه بدوش چند روز پیش مطلبی نوشته بود که با خوندنش یاد یه نوشته دیگه افتادم که مدتها قبل به دستم رسیده بود.فکر میکنم خیلی از شماها این مطلب رو دیده باشین، اما احساس کردم به دوباره خوندنش بیارزه:
***
مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود. ساکی مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند. پدر و مادر میترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد آسیبی به او برساند.این بود که جوابشان همیشه "نه" بود.
اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد. بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
ساکی خوشحال به اتاق نوزاد رفت و در را روی هم گذاشت. پدر و مادر کنجکاوش مخفیانه داخل اتاق را نگاه کردند و گوش سپردند. آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت ، صورتش را به صورت نوزاد نزدیک کرد و به آرامی پرسید : " نی نی کوچولو به من بگو خدا چه جوریه؟؟ من داره یادم میره! "

آن میلمن

***
میگن "انسان" از ریشه " نَسَیَ " میاد. " انسان " یعنی موجودی که فراموش میکنه. فراموش میکنه . . .
ما چه چیزهایی رو فراموش کردیم... به چه قیمتی... چی شد که فراموشمون شد..
آره ، انسان موجودیه که فراموش میکنه.