باد صبا

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۳

چپرتور

سلام سلام صدتا سلام، یه داستانه واقعیه داغه باحال براتون دارم ، اگر میخواهید چند دقیقه خوش باشید و بخندید ، پس لطفا از پای مانیتور تکون نخورید، اماده اید............
چند روز پیش من با دو تا از هم کلاسیام (البته اونا از جنس مخالف بودن)توی صحن دانشگاه نشسته بودیم (برای اینکه بهتر تصور کنید باید بگم که من ایستاده بودم اونا نشسته ) و خلاصه داشتیم مثل سه انسان سالم با هم صحبت میکردیم (فاصله جانبیم رعایت شده بودا)گرم صحبت بودیم که ناگهان نیروهای مومن و همیشه در صحنه ( و مخلص) بسیج(حفظه الله ) که در غالب حراست دانشگاه در امده بودن طی یک اقدام سریع و متحورانه ما رو محاصره کردن و ما تا بخودمون اومدیم دیدیم یکی از برادرا میگه: کارتاتون لطفا ، مام که از عظمت و شدت عمل اونا سخت مورد شک (به ضم ش)واقع شده بودیم کاملا دستو پامونو گم کردیم و فی الحال تسلیم شدیم ، خلاصه ما رو بردن پیش جناب رئیس و چه اندیشمند مردی که او بود، من که شخصا متحول شدم با اولین حرفی که زد (الله اکبر)میپرسین چی گفت؟
شما چی حدس میزنید ؟ فکر نکنید چون عمری نمیتونید حدس بزنید ، آخه در اون حدی نیستید که این چیزارو بفهمید(خودمم میگما)حسا ب کنید سه تا دانشجو رو که خیلی عادی مثل سه تا دانشجو دارن با هم حرف میزننن تو محیط دانشگاه گرفتن بعد اولین سوال اینه: شما با هم چه نسبتی دارین؟......باورتون میشه؟ نه ....خدا وکیلی میگم، هیچ فکر میکردین مغز انسان تا این حد قدرت پردازش داشته باشه ؟؟؟؟البته خودش بنده خدا سریع بدش گفت : خب حتما با هم همکلاس هستید(اون جا بود که واقعا دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم که هر چی گفت اصلا من رو حرفش حرف نزنم یعنی یه جورایی ناراحتش نکنم)بعد نوبت رسید به مراسم پر فیض اگه گفتین چی؟(حال میکنین شما رو تو بحث وارد میکنما ،خودمونیم)نه دیگه دعای ندبه نبود ، مراسم نوشتن اسامی ، اولین نفر من بودم (باید بگم که همونطور که میدونید روی کارت نوشته نام ونام خانوادگی خب قاعدتا اول اسمم هست بعدم فامیلیم)ایشون بدون اغراق 5 دقیقه به کارت ما نگاه کرد آخرم تو برگش جلو نام خانوادگی ، اسممو نوشت ....منو میگین ، نزدیک بود یه لحظه کنترلمو از دست بدم .....، برم پشت میزش ، بپرم روش ، بگم بذار ببوسمت ، .بذار بغلت کنم ......
ولی هر جوری بود خودمو کنترل کردم ، واااااااای ...نمیدونید چه قد ناز بود این ، اصلا گوگوری بود(ای جونم، ناز بشی تو)،اللهی من.......اه اه ، ببخشید ، یه لحظه کنترلمو از دست دادم ، خواهش میکنم به من حق بدین، واقعا سخته، فکرشو که میکنم ....یه حالتی میشم .....یه حس خاصی پیدا میکنم ....اصلا ولش کنید.... خواهش میکنم اصرار نکنید......نمیتونم بگم.......نه.....نمیشه .....نه....التماس نکنید.....نه....ااااااااااااااه بابا ول کنید دیگه ،شمام گیر میدینا، اصلا تقصیر منه که برا شما خاطره تعریف میکنم ، جنبه داشته باشید دیگه ....به اون آقاهه میگما....اصلا حالا که اینطوری شد بقیشو تعریف نمیکنم ...نوموخوام ......توپه خودمه(یعنی مطلب خودمه) .........تقصیر خودتونه دیگه .....
ولی هر کی خواست بقیشو بشنوه بگه من براش یواشکی مینویسم ، فقط خواهش میکنم این قضیه بین خودمون بمونه ، یه جورایی نمیخوام پلیس ازش بویی ببره،
پس تا بعد...یا حق.

5 Comments:

  • :))
    خب بعدش چی شد؟؟
    من میخوام بدونم!!!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت آذر ۰۲, ۱۳۸۳ ۴:۴۹ بعدازظهر  

  • من فکر میکردم دوره این بازیها گذشته. به خصوص تو دانشگاه.اونم وقتی کلاسهای درسی بطور مختلط برگزار میشه.تو دانشکده ما که همه کلاسها جداگانه برگزار میشد. باورتون میشه؟ اونم تو رشته مهندسی!!البته الان گویا اوضاع بهتر شده ولی یادمه زمان ما هر نوع حرف زدن پسر و دختری زیر سوال بود!!کی میخوان بفهمن که این روش برخورد اشتباهه؟
    ولی خداییش این رئیس شما خیلی با نمکه:)

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت آذر ۰۲, ۱۳۸۳ ۵:۰۵ بعدازظهر  

  • نمی خواد بگی . من بقیشو می دونم . راستی مگه جدیدن تو سلول ها کامپیوتر گذاشتن ؟ ای بابا زمان ما که از این امکانات ها نبود !!!

    نوشتة Blogger harry potter, در ساعت آذر ۰۳, ۱۳۸۳ ۱۲:۲۷ قبل‌ازظهر  

  • هری جان، تو هم سابقه داری؟؟!!!
    در ضمن امکانات خودش جمعه امکانه دیگه نمیخواد با "ها" جمع ببندیش:) !!!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت آذر ۰۳, ۱۳۸۳ ۱۰:۴۴ قبل‌ازظهر  

  • یه برنامه بذار رئیس دانشگاتونو ببینیم!تیکه جالبیه!

    نوشتة Blogger آهوی کوهی, در ساعت آذر ۰۶, ۱۳۸۳ ۱۱:۴۰ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا