باد صبا

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳

آخر شاهنامه

سه شنبه .
یحتمل فی الحال اهالی باد صبا حکما جلوی بخاری مچاله شده اند و فقط من باب حال گیری می گویم که من الان جلوی کولر گازی ام و این مرقومه را در چابهار برایتان قلمی می کنم . هوا بهشت است ودریا آبی تر از همیشه و دماغ ما هم چاق . پس فردا هم برای رفع و رجوع پاره ای امورات مهمه عازم زاهدان هستم . ( در ضمن برای همتون از سوغاتی های معروف زاهدان هم میارم ). فقط امیدوارم در برگشت به طور اون وروشکایی (جیمبوی خودمان) که ما را آورد نخوریم .
........................
چهارشنبه .
امروز برای دومین بار کوه های مریخی را دیدم . کوهایی در چهل کیلومتری چابهار ، سر به آسمان کشیده ، شبیه سنگ پا با این تفاوت که نوک هایی تیز دارند و با کوه های فیلم های تخیلی فضایی مو نمی زند .
بعد الظهر هم روی اسکله بندرکنارک ماهی گرفتیم . اسکله ای با طول چهار کیلومتر در داخل دریا . لب اسکله که می نشینی گله های ماهی از زیر پایت رد می شوند ، حتی با دست هم می توانی بگیریشان . آبِ آبی آبی ، با خرچنگ هایی که به صف روی سنگ های ایستاده اند تا ماهی هایی را که موج روی سنگ ها می انداد را به نوبت بردارند .
.......................
پنجشنبه
چهار ساعت در فرود گاه سماغ مکیدیم تا بالاخره معلوم شد که پرواز زاهدان لغو شده است . من هم که شب حتا می بایست زاهدان می بودم یک سواری گرفتم تا نهصد کیلومتر را در دل بلوچستان گز کنم . در تمام راه اعصاب سپاتیک و پاراسمپاتیکم با هم گفتمان می کردند و من منتظر این بودم که ببینم آخر از کدام طرف جاده یک بلوچ با صورت بسته بیرون می آید تا با یک استینگر ماشین ما را منفجر کند .
تجربه جالبی بود . مسافرت در جاده های بلوچستان ، تنها ، آنهم در شب ... تنها چیزی که به غیر از ماشین های سنگین در آن جاده بود وانت تویوتاهایی بودند که پشت هر کدامشان پهار پنج نفر بلوچ نشسته بود . شاید هر بیست دقیقه از کنار یکی از اینها رد می شدی و سرنشینانش مانند خری که به نعلبندش نگاه می کند به تو زل میزدند .
اما از همه بدترهفتاد کیلومتری خاش بود .یک موتور با دو سر نشین که صورتهایشان را بسته بودند و سر کلاشینکوف از پشت لباس شان بیرون آمده بود جلوی مان را گرفتند . ساعت ده شب ، در بیابانهای بلوچستان اگر با دو موتور سوار مسلح برخورد کنی شرافتمندانه ترین حالت این است که کشته شوی ،البته خوب حالت های بدتری هم دارد که به خاطر رعایت عفت عمومی و خصوصی از ذکر آنها خودداری می کنم . به قول قدما که در این جور موارد تنها راه این است که رویت را بکنی به دیوار و توکلت را بکنی به خدا . به هر حال من خودم را برای هر اتفاقی اماده کرده بودم (البته از نوع شرافتمندانه) که معلوم شد آنها نیروی انتظامی اند و جزو آدم خوبان و من هم خوشحال از هپی اند شدن قضیه ای که ...
خلاصه هر طور که بود جنازه مان رسید به زاهدان و قصه ما به سر رسید و کلاغه به خونش نرسید . اما شما یادتان باشد که اگر وقتی خواستید تنها در دل بلوچستان سفر کنید بدانید که همیشه آخر شاهنامه خوب تمام نمی شود .
در پناه حق
هری پاتر

1 Comments:

ارسال یک نظر

<< باد صبا