باد صبا

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳

آقای (( بُوَد ))

در فرودگاه مشهد ماشین برای بردن ما به بجنورد آمده بود ، تا آمدم سوار شوم سر و کله قبیله ی رفقای شاعر ما پیدا شد . جماعتی که با آن قیافه های درب و داغان و تکه کلام های مخصوص از دو فرسخی هم قابل تمیزند . آمدند یقه ما را گرفتند که مگر می گذاریم امشب تو جایی بروی ، باید بیایی برویم دخمه . و البته دخمه اسم یک اتاق سه در چهار است در پستوی یکی از داروخانه های مشهد که شبهای جمعه پانزده بیست نفر از شعرای مشهد در آنجا جمع می شوند و تا صبح به گعده و شعر خوانی مشغولند .
خلاصه ما هرچه التماس کردیم که به سبیل نداشته تان قسم من باید ساعت هشت صبح بجنورد باشم ، جلسه دارم ، کار دارم ؛ فایده ای نکرد . راننده را هم با دلایل قانع کننده ای از قبیل اینکه خوب نیست شب جمعه مرد در خانه نباشد و ... فرستادند منزل !! . حالا دیگر زورشان پرزورتر هم شده بود و لایمکن الفرار من حکومتشان !. بالاخره قول دادند که خودشان صبح زود من را به بجنورد برسانند .
وارد دخمه که شدیم تقریبا همه آمده بودند . بعد از دو سه غزل یکی بلند شد و گفت که می خواهد یک تک بیتی بخواند و خواند :
(( فتح خرمشهر فتح شهر نیست
فتح ارزشهای اسلامی بُوَد ))
ما را می گویی ، از خنده کبود شده بودیم . چون نسخه اُریجینال این جمله از امام خمینی است به این صورت : (( فتح خرمشهر فتح شهر نیست ، فتح ارزشهای اسلامی است )) . و این حضرت آقا فقط زحمت عوض کردن جای یک ((است)) را با یک ((بُوَد)) کشیده بودند . دیگر اسم این نابغه ی دهر شده بود ( آقای بُوَد ) . یک نیم ساعتی همه این بیت را می خواندند و بُوَد آخرش را از ته دل فریاد می کشیدند . بعد از خواندن این بیت تنها کاری که در این جلسه انجام نشد شعر خواندن بود و جلسه تا صبح تبدیل شد به کلکسیونی از سوژه های کُمیک و جوک های ترکی ، رشتی ، قزوینی ، کردی ، لری ، عربی و ...خلاصه ساعت پنج صبح شد ، نماز را خواندیم و بنا شد که یک نیم ساعتی چرت بزنیم و بعد رفقا من را برسانند بجنورد . همین قدر بگویم که جلسه ساعت هشت که هیچ ، ساعت یازده هم هیچ ، اصلا بجنورد هم هیچ ؛ اولین قراری که رسیدم ساعت پنج عصر در مشهد بود .
در پناه حق
هری پاتر

3 Comments:

  • سلام
    سفر بخیر!
    این حس وبلاگ نویسیت منو تحت تاثیر قرار داد!!!
    من یه مسافرت مختصر رفتم ، از وقتی برگشتم هنوز حس نوشتن پیدا نکردم. البته وقتشم پیدا نکردم!!
    تو نیومده مطلب میذاری؟!!!
    ولی خب تو سوژه خوبی هم برای نوشتن داشتی : )) ؛))

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت اسفند ۲۳, ۱۳۸۳ ۵:۴۴ بعدازظهر  

  • خواهش می کنم ريیس ، من متعلق به همه شما هستم :))
    معمولا توی سفر چون غالبا شبها بی کارم ، انتهای شب چند خطی از حوادث جالب آن روز می نویسم . خوب برای گذاشتنش در وبلاگ هم مایه اش یک کپی پیسته .

    نوشتة Blogger harry potter, در ساعت اسفند ۲۴, ۱۳۸۳ ۱۲:۰۵ قبل‌ازظهر  

  • سلام هري جون ن ن!!
    منتظر سفرنامه ات هستم.
    راستي شرمندم كردي ديگه post بيش از 200 سطر نميذارم.

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت اسفند ۲۶, ۱۳۸۳ ۶:۳۴ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا