باد صبا

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

بدون عنوان!

هوالمحبوب
سلام. دچار خود درگیری ذهنی شدم!! یا شایدم از هم گسیختگی عاطفه و اندیشه... یا شایدم درهم گسیختگی عاطفه و اندیشه!!! بماند.هر وقت فهمیدم دچار چجور حسی شدم دقیقش رو بهتون میگم!
چند تا مطلب با هم به ذهنم فشار میارن که نوشته بشن!
از یکی فقط تیترش تو ذهنمه !
یکی فقط یک سری حرف بدون چهار چوبِ که دوست دارم تو وبلاگ بنویسمشون ( چون جای دیگه ندارم که بنویسم!) .
یکی دیگه هم دو تا طرح برای دو تا داستان کوتاه هست!
حالا به نظر شما کدوم رو بنویسم؟ ... داستان کوتاه رو مینویسم:
..................................................
"مناظره لیلی و مجنون"

پسر: سلام عزیزم.روزت به خیر.خوبی؟
دختر: سلام .نه، من اصلاً حالم خوب نیست... احساس میکنم دارم میمیرم...
پسر: چرا؟
دختر: نمیدونم ... یه چیزی شبیه مسمومیت غذایی ...صبح یه لیوان شیر عسل خوردم.
پسر: الان کجات درد میکنه؟
دختر: آخه آدم حسابی وقتی یکی مسموم میشه جاییش درد نمیگیره که!
پسر: خب ...نمیدونم چه کاری از دست من بر میاد. استراحت کن .بهتر میشی.
دختر: باشه. راستی یادت باشه اگر من مردم از شرکت (...) شکایت کنی بابت این شیر عسلی که درست کرده بود.
پسر: از گاو هم میتونی شکایت کنی :)
دختر: از گاو و زنبور :)
.
.
.
دختر: سلام ! من حالم خوب شده. احساس میکنم خیلی بهترم: )
پسر: اِ ! چه بد!
دختر: این که حالم خوب شده چه بد؟
پسر: آخه میخواستم بعد از مرگت یه داستان ملودرام در مورد خودمون بنویسم. فروش میکرد...
دختر: خب فقط به خاطر تو باشه ... ولی علت مرگ لیلی رو سوزناکتر بنویس، بهتره.
پسر: مثلاً چی؟
دختر: مثلاً تصادف خوبه . یه مرگ ناگهانی !
پسر: آره به نظرم خوبه.
دختر: ببینم تو کتابت بعد از مرگ دختر به سر مجنون چی میاد؟
پسر: مجنون خودکشی میکنه ولی نمیمیره و سالهای سال با خوبی و خوشی به زندگیش ادامه میده!
دختر: این پایان دراماتیک داستانت بود؟ به این میگن پایان سوزناک؟
پسر: نبود؟
دختر: نه. به نظرم اینطوری بنویس: " مجنون بعد از اون حادثه دیگه نتونست به زندگی عادیش برگرده. مجنون تمام روز رو در خیابان ها و لا به لای ماشینها به دنبال لیلی خودش میگشت و میگشت و میگشت ... "
پسر: اینطوری دختر ها یک میلیون نسخه از کتاب رو ظرف یک هفته میخرند . نه؟
دختر: آره دیگه. مگه نمیخواستی بفروشه؟ ... حالا داستان رو مینویسی؟
پسر: خب تو بمیر(!) که من شروع کنم به نوشتن !
دختر: باشه . فقط یه سوال ؛ وقتی داستان رو نوشتی قول میدی به سرنوشت مجنون توی داستان دچار بشی؟
پسر: ... جان؟ ... الو؟ ... الو؟ ... صدا نمیاد ... الو؟ عزیزم فکر کنم DC شدی ...تا فردا ...
دختر: DC؟ نه . من همینجام ! الو؟ بابا کجا رفتی؟ ...

..........................
این یک مکالمه کاملاً ساختگی بود بین یه پسر و دختر خیالی که توی یه چت روم اتفاق افتاده ... یا شایدم پای تلفن ... یا شایدم با استفاده از سرویس sms تلفن های همراه که طرحش دیروز وقتی تو اداره داشتم مثل یک کارمند نمونه وظایفم رو انجام میدادم (!) به ذهنم خطور کرد.
چطور بود؟

6 Comments:

ارسال یک نظر

<< باد صبا