باد صبا

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۴

بخت و وقت

ديشب يكي از رفقاي گرمابه و گلستان روزهاي نوجواني را ديدم . از همان روزهايي هم كه ياد دارم بسيار متشرع بود . اين بار كه ديدمش تبديل شده بود به يك فاشيست به تمام معنا ! و اگر آدرس خانه شان را نمي دانستم يقين مي كردم كه در غار زندگي مي كند !! دين و دينداري اگر همراه با فهم نباشد مي شود همين دوست غار نشين من كه گمان مي كرد اصلا غايت و هدف خلقت انسان سختي كشيدن است . و البته اين دوستمان از همان اول هم اهل فهم نبود كه هيچ ، مريد مداح هايي امثال حاج منصور و ... بود .
شايد او درست مي گويد اما من فكر مي كنم كه زندگي زماني است براي استفاده از فرصت ها ، از جواني ، از زيبايي ، از ... . در اين بيست و اندي سال ياد گرفته ام كه غالب انسان ها در زندگي هر كاري را انجام مي دهند . اما بعضي ها در وقتش ، كه اگر درست باشد يا غلط كسي مسخره شان نمي كند و برخي ديگر وقتي انجام مي دهند كه مورد تمسخر همه قرار مي گيرند . يادم است خاطرات دكتر سروش را مي خواندم . مي گفت كه در نوجواني وقتي از در قهوه خانه ها رد مي شد داخل را نگاه نمي كرد ، چرا كه شنيده بود چشم هاي آدم هاي داخل قهوه خانه جادويي دارد كه انسان را از راه راست منحرف مي كند و بعد از مبارزات با نفس خود در دوران جواني تعريف كرده بود و ... و ايشان وقتي يادش مي افتد چكار مي بايست مي كرده كه نكرده كه ديگر دير شده است . آن وقت است كه در پيرانه سر مي رود و دختر هفده ساله مي گيرد كه مسخره ي همه بشود .
وقتها را بايد يافت و از دست نداد كه اگر بگذرد ديگر بدلي برايش نيست و اساسا بخت و وقت دو چيز تكرار نشدني اند و اگر بروند با تمام ثروت دنيا هم نمي شود برشان گرداند .
مي گويند ابن سينا در هشت سالگي ( سن دقيق را يادم نيست ) رفته بود بالاي درخت . مردي به او مي گويد آن بالا چه كار مي كني ؟ تو دانشمندي و اين كارها برازنده ي تو نيست . مي گويد : دانشمندي اقتضاي عقلم است و بازي اقتضاي سنم .
من هم تا به حال با كرامت تريت آدم ها و بزرگوار ترينشان را معمولي ترينشان ديده ام . از آدم هايي كه مثل دوستم اداي دين داري ، روشنفكري ، ... را در مي آورند بدم مي آيد . و البته هر وقت با يكي از اين دست آدم ها طرح رفاقت ريخته ام ، يك ماه نشده مثل سگ پشيمان بوده ام . اكثرا زواياي بسيار تاريكي در گوشه هاي دلشان دارند كه حداقل براي من قابل تحمل نبوده است .
باز هم شايد غلط مي گويم اما به نظرم مي آيد احساس متفاوت بودن از ديگران خودش يكي از زواياي تاريك دل انسان است . مي گويند بايزيد نفس خود را فربه ديد ، گفت : از چه فربهي ؟ گفت : تا خلق تو را سجود كنند و تو حق خويش پنداري . گفت : اي غالب من تو را مغلوب نتوانم كرد !!!
باز از اين هم بگذريم اما من باز هم نمي توانم با آدم هايي كه سعي مي كنند خودشان را از بقيه متفاوت جلوه دهند دلم را صاف كنم . با انسان هاي ظاهر ساز ، ريا كار ، دو رو ... و البته اين همه حرف با ديدن دوست قديمي ام به يادم نيامد كه علت اصلي اش خاطره اي بود كه يكي از دوستانم كه در صدا و سيما كار مي كند برايم تعريف كرد . درباره ي ابراهيم نبوي كه حتما معرف حضور همه باشد و الآن هم كه در كانادا پناهنده است . مي گفت در سال 69 و 70 كه ابراهيم نبوي مدير كل طرح و برنامه ي شبكه ي اول سيما بود ، يك روز يكي از راننده هاي صدا و سيما من و نبوي را برد كه به منزل برساند . راننده ي مادر مرده در ماشين هواسش نبود و نوار اكبر گلپا ( گلپايگاني ) گذاشت . يك هفته نكشيده جناب آقاي نبوي به خاطر همان نوار اكبر گلپايگاني زيرآب اين بنده ي خدا را از محل كارش زد !!!!!!!! آن از نبوي 70 و آن هم از نبوي 78 !!
به هر حال فكر مي كنم يكي از ريشه هاي اصلي تمام مشكلات بالا مثل همه زندگي نكردن است . بخت ها و وقت ها را درنيافتن است . فرصت ها را نديدن است . به قول علي عليه السلام : فرصتها را غنيمت بشماريد كه مثل ابر مي گذرند .
..........
اگر مطالب مقداري به هم ريخته بود ببخشيد . در واقع يك جور بلند فكر كردن بود . البته مي خواستم درباره ي چيز ديگري بلند فكر كنم اما پاي سيستم كه نشستم چيز ديگري شد . به هر حال خودم كه جرات دوباره خواندن مطلبم را ندارم .
در پناه حق
هري پاتر

5 Comments:

  • سلام هري جون!
    داداش بايد اين دستاي تو رو طلا گرفت.حق مطلب رو به جا آوردي.من هم از اين تناقضهاي درون خودم خسته شدم.من شديد پايه كارهاي به وقت هستم ، خلاصه اگر خواستي كار يا بخت سر وقت انجام بدي من رو خبر كن.
    فداي هري

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت اردیبهشت ۰۴, ۱۳۸۴ ۱۲:۲۶ قبل‌ازظهر  

  • یک سوال دوستانه: آن موقع که خودت هم دبیرستان بودی این جوری نبودی؟ هر وفت مطالبت را می خوانم احساس می کنم خیلی عوض شده ای و با آنی که دوران دبیرستان می شناختم خیلی فرق کرده ای. برایم جالب است که بدانم چطور عوض شدی؟ دوست دارم از نزدیک ببینمت و ببینم واقعاً عوض شدی یا در پس این نوشته ها قایم شدی

    امیدوارم آن دوست مطالب وبلاگت را نخواند. بیچاره ممکن است خیلی تو ذوقش بخورد.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت اردیبهشت ۰۷, ۱۳۸۴ ۲:۲۴ قبل‌ازظهر  

  • اولن که اون موقعی که حضرت عالی به زن دایی می گفتی دمپایی من به جلسه ی حاج
    منصور می رفتم.خیلی های دیگه هم هستند که مثل من به جلسه ی او می روند و این در
    حالی است که بسیاری از نظرات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی او را قبول ندارند.امثال
    حاج منصور در حدی نیستند که بخواهند خودشان را به کسی تحمیل کنند و با سرنگ
    نامرئی دیگران را هم کیش خویش سازند و این کار مخصوص تبلیغات چی هاست.
    دومن حاضرم برایت اثبات کنم که، ضرری که از جانب این مداح و دیگر مادحین متوجه
    ی اسلام و فهم دینی می شود به مراتب کمتر از آن سازمان عریض و طویلی است که تو
    در آن کار می کنی ،حتی از وقتی که این طلبه ی به ظاهر خوش فکر رییس آن شده .
    سومن ،توی جوجه قرتی که جو گیر شدی و با دو روز مثلا کار دینی کردن برای خودت
    این حق را قائلی که به دیگران انگ خوارجی بزنی در نظر بگیر که حاج منصور بالای
    بیست سال است که خودش را خادم اسلام فرض می کند و اینکه تا به حال خودش را نائب
    امام زمان ندانسته نشان می دهد که از تو با جنبه تر است
    چهارمن توصیه می کنم که به همان با یزید و بی یزیدتان بپردازید و کمتر برا ی خودتان
    این حق را قائل شوید که به سان جوجه پارسالی ها بخواهید به جوجه امسالی ها جیک
    جیک یاد بدهید.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت اردیبهشت ۰۸, ۱۳۸۴ ۲:۲۷ بعدازظهر  

  • در ضمن ازآنجایی که از کامنت بی نام گذاشتن متنفرمخدمتتون عارضم که: من رفیق حمیدی ام

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت اردیبهشت ۰۸, ۱۳۸۴ ۲:۳۱ بعدازظهر  

  • خواستی خصوصی تماس بگیر تا بهت بگویم طرف کیست. مثلاً ایمیل یا تلفن. تلفنم را از مصطفی اجودی می‌توانی بگیری.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت اردیبهشت ۱۷, ۱۳۸۴ ۱۱:۲۲ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا