باد صبا

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

داستان کوتاه: صنوبر

دختر اسمش صنوبر بود.
مثل صنوبر هم بود ... بلند و کشیده ...
با موهایی قهوه ای ... مثل رنگ قهوه .
با چشمانی قهوه ای ... مثل رنگ چشمهای خیلی آدمهای دیگر ...
حالتش طوری بود انگار همیشه با خودش حرف میزد ... حرف میزد و نمی زد ...

صبحها زود بیدار می شد. زود آماده می شد . زود راه میافتاد. به محل کارش که می رسید اول برای خودش یک لیوان چای می ریخت.گرم و دلچسب. آرام آرام می نوشید . با طمانینه ... پری، دختر خاله وسطی همیشه میگفت چای باید لب سوز و لب دوز و لب ریز باشد و البته خوش رنگ ، رنگ شراب!
عطر چای را دوست داشت. یاد روزهای خوش کودکی اش میافتاد . هنوز که هنوزه حاضر نبود صبحانهء بدون چای بخورد.
بعد از چای کارش را شروع می کرد. نامه هایی که باید ارسال شوند. تماسهایی که باید گرفته شوند. مکاتباتی که باید آرشیو شوند. گزارش جدید که باید تایپ شود و ... تا عصر که جمع و جور می کرد که برود خانه .
اگر خیلی خسته نبود پیاده میرفت ، قدم زنان. مغازه ها را نگاه میکرد و آدمها را که تند تند راه میروند، انگار که همه دریک مسابقه شرکت دارند.
صنوبر ولی آرام آرام راه میرفت . راه میرفت نه فقط بخاطر اینکه به خانه برسد، که نگاه کند ، مردم را ، خیابان را ، آسمان را، زندگی را. کم کم این برایش حکم تفریح هر روزه را پیدا کرده بود.
به خانه که می رسید دیگر شب شده بود. همینقدر وقت داشت که شامی بخورد و کتابی به دست بگیرد که بخواند ... و شروع نکرده خوابش ببرد . یا دفترش را باز کند که چند خطی به نوشته های قبلیش اضافه کند. چه می نوشت؟ نمیدانیم. یک داستان، یا شاید هم خاطرات هر روز و یا ... نمیدانیم. ولی می نوشت اگر فرصت می کرد. اگر ...
ونوشته هایش را به هیچکس نشان نمی داد.مثل یک راز ...
دختر اسمش صنوبر بود ...

.......................................
روی صفحه اول دفتر با خطی بلند و کشیده نوشته شده بود :
صنـــــوبــر

و بالای مطالب نوشته شده در صفحه 63 دفتر تاریخ خورده بود :
دهم شهریور ماه سال 1382


و بعد ... هیچ .

...................................................
حالا که از داستان قبلی استقبال کردین یکی دیگه هم نوشتم!!
نظر بدین.

7 Comments:

  • قبليه بهتر و محكم تر بود. اين يكي يه جوريه. راستش اول فكر كردم روزمرگي خودت رو نوشتي با اسم هاي ديگه. خيلي زندگي معمولي ايه. ..
    از معصومه پرسيدم دخترخاله به اسم پري داريد؟ گفت نه:)))

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت تیر ۱۵, ۱۳۸۴ ۳:۱۹ بعدازظهر  

  • آخه من چيكاره هستم؟؟؟ لابد دختر خاله رئيسه. ها اينطور نيست رئيس؟!!

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت تیر ۱۵, ۱۳۸۴ ۳:۲۱ بعدازظهر  

  • البته جسارت نشه ها! منظورم اين نيست كه زندگي تو يه جوريه. منظورم اينه كه عين روزمره گيهاي معمولي همه ي ماست

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت تیر ۱۵, ۱۳۸۴ ۳:۲۲ بعدازظهر  

  • اما در مورد داستانت، مي گم زندگي اغلب آدما همين طوره. همين قدر ساده كه از سر صبح شروع ميشه و تا آخر شب تموم مي شه. بدون هيچ هيجان و اتفاق خاصي.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت تیر ۱۵, ۱۳۸۴ ۳:۲۴ بعدازظهر  

  • خب بی انصافا رحم کنین. تازه داستان نویسی رو شروع کردم!!!!!!!
    چشم ، قول میدم تمرین کنم بهتر بنویسم!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت تیر ۱۸, ۱۳۸۴ ۳:۱۴ بعدازظهر  

  • ايول رييس، اسمهاي قشنگي انتخاب مي كني
    راستي اگر مغروف شدي اگر ازت پرسيدن كي مشوقت بود اسم من رو فراموش نكني

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت تیر ۲۰, ۱۳۸۴ ۷:۳۹ بعدازظهر  

  • ايول رييس، اسمهاي قشنگي انتخاب مي كني
    راستي اگر معروف شدي اگر ازت پرسيدن كي مشوقت بود اسم من رو فراموش نكني

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت تیر ۲۰, ۱۳۸۴ ۷:۳۹ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا