باد صبا

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

عجب شير 3

رسيدن ماه رجب و ميلاد حضرت امام باقر عليه السلام را به همه ي بچه ها تبريك ميگويم . قسمت سوم عجب شير را بخوانيد :
در پناه حق
هري پاتر
.....
قطار راه افتاد . بنيامين سرش را چسبانيده بود به شيشه ي پنجره . گفتم :(( در چه فكري ؟؟)) گفت :(( چقدر بزرگ است اين تهران و چقدر خانه دارد . دارم فكر مي كنم اگر در هر كدام از اين خانه ها دست كم يك جفت كبوتر باشد مي كند به عبارت سه چهار ميليون جفت ... !!! . آنوقت ما مانده ايم بي كبوتر ...)) گفتم : (( راستش تا به حال آماري به اين قضيه نگاه نكرده بودم !! پس با اين حساب ما بايد هميشه يك آفتابه آب همراهمان باشد . حتا لب دريا ...))
بحث كش پيدا كرد و از كبوتر رسيد به اجنه و نحوه ي ارتباط با از ما بهتران كه يقينا راحت تر از ارتباط با كبوترها است ... كه بنيامين گفت :(( هري ... نگاه كن ... )) و با دست پنجره را نشان داد . دشت پر شده بود از دوستان كه داشتند دنبال قطار مي دويدند و چيزي مي خواندند كه درست نفهميدم . شايد چيزي شبيه ( شهيدان زنده اند الله اكبر )
برايشان دست تكان دادم ، تا چشمم افتاد به بائوباب كه عقب تر از بقيه روي تخت بيمارستان خوابيده بود و با سرعت پارو مي زد تا خودش را به قطار برساند . خواستم ترمز خطر را بكشم تا او هم به ما ملحق شود كه بنيامين نوشته ي زير ترمز را نشانم داد ؛ (( 20000 تومان جريمه )) ؛ نه انصافا براي بائوباب اينقدر نمي ارزيد ، بي خيالش شدم و فقط برايش دستي تكان دادم . فافا هم كه لباس هاي سكسي اش را پوشيده بود(همان هايي كه در سواد كوه تنش بود) آويزان به ميله ي عقب قطار مي آمد . گفتم :(( پس چرا نمي آيي بالا)) . گفت :(( فكر نكنيد براي بدرقه ي شما آمده ام ، دكتر برايم ورزش تجويز كرده است . چون ورزش خرج دارد روز ها تا قرچك دنبال قطار مي دوم )) گفتم :(( تو كه نمي دوي ، آويزان به قطار شدي ؟؟!)) گفت :(( پس خيال كردي مي دوم كه بعد گشنه ام بشود مجبور شوم كلي خرج كنم كه نهار بخورم !! ))
حرا هم بود كه مدام زير پنجره ي كوپه ي ما مي دويد و از خاطرات سربازي و جناب سركار و پوست كندن سيب زميني و ... تعريف مي كرد كه مجبور شديم با بنيامين با هم به او بگوييم :(( ... ))
خانم ها هم عقب تر سوار بر دليجاني دنبال قطار مي آمدند به قطار كه رسيدند دو سيب قرمز به ما تعارف كردن ، به سختي از لاي پنجره سيب ها را گرفتم . بنيامين گفت :(( اصرار نكن ، من نمي خورم ))
كم كم همه داشتند از قطار دور مي شدند و من هم مشغول خوردن سيب ها و دست تكان دادن براي دوستان بودم كه از دورترها گردو خاكي بلند شد و حسن را ديديم كه به دو به سمت ما مي آمد . داد زدم :(( تو چرا آمدي ؟؟ اسباب زحمت شد ... )) گفت :(( نه ، بايد مي آمدم . كارت پايان خدمتم گم شده ، گفته اند بايد بروم عجب شير بگيرم . فقط از قطار جاماندم)) ديگر حسن به كنار پنجره رسيده بود . گفتم :((خوب دست من را بگير بيا بالا )) گفت:(( آخر پاسپورت ندارم)) گفتم :(( عيبي ندارد ، اين كار با يك "يا هو" حل مي شود))
يا هو را نگفته پاسپورت حسن دستش بود و حسن در كوپه كنار ما ...

9 Comments:

  • سلام:)
    امروز مبارك!
    اميدوارم اين سلسله داستانها مورد توجه همه قرار بگيره!
    از اونجايي كه اين داستانها بين دو تا وبلاگ نوشته ميشن، روي عنوان هر داستان تو وبلاگ ما كه كليك كنين، لينك ميشه به قسمت قبلي داستان تو وبلاگ مجنون !! ( بابا پيشرفت .. بابا امكانات ... بابا كلاس ... من خودم تحت تاثير اين سيستم قرار گرفتم!!!)

    هري خان:
    ميبينم كه همه تو داستان شما دوتا شريكند!!!خدا عاقبت اين داستان سرايي رو ختم به خير كنه!!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت مرداد ۱۶, ۱۳۸۴ ۱:۵۴ بعدازظهر  

  • سلام و تحنيت عرض ميكنم.
    رييس ديگه شرمنده نكنين. همينكه به من امان دادين بسه.
    در ضمن بادصبايي ها وقت سحر و افطار يادي از ايدزووي بلاگستان كنند ممنون ميشم، قول مي دم زياد وقتتون رو نگيره.
    ايول سربازي رفتن!!! خداييش كي همچين بدرقه اي داشته؟؟؟

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت مرداد ۱۷, ۱۳۸۴ ۱:۱۵ قبل‌ازظهر  

  • ایول جناب هری خان با خاطره نویسی توپتون. خانم "جی-کی-رولینگ" حتما باید بیاد و یه دوره پیش شما ببینه. دقیقا وقتی داستان سربازیتون رو داشتم می خوندم احساس کردم شما سوار قطار جادویی شدین.
    می گم حالا هر جا تونستین یه کبوتر (نه کفتر) واسه بنیامین خان دست و پا کنین ، یه وقت خدای ناکرده ، زبونم لال، مثه بائوباب دچار دپرسی نشه، اونوقت سر از ... در بیاره. خدا به دور!

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۱۷, ۱۳۸۴ ۸:۴۰ قبل‌ازظهر  

  • سلام
    ايول پيشنهاد!! اگر خواستين دنبال كبوتر واسه بنيامين خان بگردين منم حاضرم كمك كنم!!!!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت مرداد ۱۷, ۱۳۸۴ ۹:۲۷ قبل‌ازظهر  

  • بله، خيلي پيشنهاد خوبيه. من هم پايه ام براش بگردم كبوتر پيدا كنم، روي كمك من هم حساب كنيد.

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت مرداد ۱۷, ۱۳۸۴ ۱۱:۰۲ بعدازظهر  

  • تبريكات از طرف من هم:)
    من فقط منتظرم به عجب شير برسيد ببينم چي ميشه:))
    آهان حالا كفتر يا كبوتر فرق چندان زيادي نداره به هرحال زودي يه دونه اش رو جور كنيد كه اين بنيامين انگار داره از دست ميره. اون يه دونه هم كه نيمه از دست رفته رو برگردونيد سر خونه زنديگش بهش بگيد ايشالله تو يه روز جفتشون رو به كفتراشون ميرسونيم.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۸:۱۳ قبل‌ازظهر  

  • البته اين بنيامين اول بايد تكليف گروه تجسس رو مشخص كنه كه دنبال كبوتر بگردند يا غزال!!!!
    ايشون قبلاً گفته بودند كه تمايل دارند يك غزال داشته باشند!
    بالاخره ما دنبال چي بگرديم؟ كبوتر يا غزال؟؟

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۹:۰۳ قبل‌ازظهر  

  • خوب پس بنیامین داره لو می ره. ما رو باش که گفتیم پسر ساده و سر به زیر هست، خودمون بگردیم دنبال یه کبوتر واسش. پس آقا تمایلشون به غزال هم هست(!!!)
    باشه اشکالی نداره دوتاش رو واست پیدا می کنیم. هر کدوم رو که خودت پسندیدی، همون رو برات می گیریم. ایشالا مبارک باشه:)

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۱۰:۲۵ قبل‌ازظهر  

  • سلام
    من تا آخر داستان رو می دونم چون اونجا افسر آموزش بودم ( پیشاپیش از فحش و نفرینهاتون ناراحت شدم! ) البته من سه ماه اونجا بودم بعد ارشد قبول شدم زدم به چاک ( همه بچه های گروهانم هم ازم راضی بودند ) باور ندارید برید بپرسید! ( گردان 2 بودم )

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آبان ۱۴, ۱۳۸۷ ۲:۱۴ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا