باد صبا

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

عجب شير 5

شهادت امام هادي را به همه ي شما تسليت مي گويم . بنيامين خاطرات را در پادگان عجب شير نوشت و از آنجايي كه در مسير اتفاقات مهمي برايمان پيش آمد كه گفته نشد ، ترجيح مي دهم دو سه قسمت ديگر را به قطار اختصاص بدهم و بعد پادگان را بنويسم .
در پناه حق
هري پاتر
.....
داشتم زير لب با خودم مي خواندم :(( در ميان اين قطارم روز و شب ..... روز و شب را مي شمارم روز و شب ))
كه بنيامين در ميان كوپه ايستاد . چشمم به دو آينه ي روبروي هم در دو طرف كوپه افتاد . دو هزار بنيامين در آنها ديده مي شد . بنيامين باريش ، بنيامين بي ريش . بنيامين با مو ، بنيامين كچل . بنيامين عاشق ، بنيامين دپرس . بنيامين در لباس سربازي ، بنيامين در لباس دامادي . بنيامين با كبوتر ، بنيامين بي كبوتر . بنيامين كلاس اول دبستان ، بنيامين مهندس . بنيامين ... فكري بودم كه كدام اينها خود بنيامين است يا اصلا همه ي اينها يا ... كه قطار ايستاد ، گفتند ايستگاه شيخ صفي الدين اردبيلي است ، پس همه به احترام شيخ ايستاده سه تكبير زدند .
ناگهان موبايلم شروع كرد به چرخيدن دور خودش و زنگ زدن كه در كوپه ي مان باز شد و عاقله مردي با جامه ي كرباسين و بلند و محاسني شانه كرده وارد شد . خيلي برايم آشنا بود . تا آمدم سلامش كنم گفت :((
گه زاهد تسبیح به دستم خوانند
گه رندو خراباتی و مستم خوانند
ای وای به روزگار مستوری من
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند ))
و بعد با صداي بلند گفت :(( هو ، علي مدد )) جوابش دادم :(( يا علي ))گفتم :(( خيلي برايم آشنا هستيد ؟؟)) گفت :((آن سفر كه رفتيم بغداد را يادت هست ، هري ؟ شهادت امام هادي بود، ميهمان جنيد بوديم . بايزيد بسطامي هم بود ، چند ساعتي دير آمد ، مي گفت در راه كه مي آمد همه ي بادها عزادار بودند و به سمت سامرا ميرفتند و هيچ بادي نبود كه او را برساند .))
بلند شدم و داد زدم :(( باش تا دوستي تو ببرم تا لب گور )) و در آغوشش گرفتم . آري ابو سعيد بود . ابوسعيد ابي الخير .
گفت :(( با اين سن و سال چه كم حافظه شده اي ؟ )) گفتم :(( چله چله مستم ، از شما چه پنهان .... در خودم شكستم ، از شما چه پنهان ))
روبرويم نشست . يك نگاهي به بنيامين انداخت و گفت :(( چقدر چاق و چله شده است اين رفيقت . بگو سماع كند به جاي فكر كردن به كبوتر ها . بگو هروله كند به جاي سوار شدن بر پيكان ... )) گفتم :(( بنيامين است ، از عرفا . مي تواند در هوا پرواز كند )) شيخ گفت :(( سهل است ، مگسي بيش نيست )) گفتم :(( آن يكي حسن است ، از اوتاد . مي تواند روي آب راه برود . )) شيخ گفت :(( سهل است . جغزي و سعوه اي بيش نيست .)) و ادامه داد :(( مرد آن است كه بخورد و بخسبد و با خلق در آويزد و در بازار داد و ستد كند و زن بخواهد و يك لحظه از خدا غافل نباشد .))
بنيامين گفت :(( اتفاقا من هم زن مي خواهم )) شيخ گفت :(( زود است كه زن بستاني و پس از آن تا آخر عمر به سه كار خواهي بود : شست و شوي و رفت و روب و گفت و گوي ))
در كوپه را زدن ، در را باز كردم ، مهماندار قطار بود . گفت :((شام كباب تيهو است . مي خواهيد ؟ )) گفتم :(( چهار تا )) ابو سعيد نگاه معني داري به من كرد . سريع اصلاحش كردم و گفتم :(( يعني سه پرس كباب و يك پرس نور ...))
در را بستم .
به اين فكر مي كردم كه چه خوب مي شد كه رئيس الكتاب را هم برد سربازي تا انتقام تاريخي پسرها گرفته شود . ابو سعيد گفت :((به چه فكر مي كني ؟؟ مي خواهي بيايد ؟)) گفتم :(( حيف كه دخترها سربازي نمي روند )) گفت :(( عجب شير كه نه ، اما اگر بخواهي دو سه ايستگاه را مي تواند با شما باشد )) گفتم :(( چطور ؟؟!)) با انگشت آيينه را نشان داد . ايستادم و به همان دو آيينه روبروي هم نگاه كردم . ته آن دو هزار آيينه ي تو در تو به سختي مي شد نوزادي را ديد . گفتم :(( اين كه يك نوزاد است )) شيخ گفت :(( بيا جلوتر )) و آن نوزاد آيينه به آيينه جلوتر آمد و كم كم به سن دبستان ، راهنمايي ، دبيرستان ، دانشگاه و ... رسيد و آمد تا اولين آيينه و حالا ديگر رئيس هم نفر پنجم كوپه ي ما بود ...

8 Comments:

  • ايول !!!!!!
    !!!!!!!!!!!
    !!!!!!!!!!!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۱:۳۵ بعدازظهر  

  • =))))))))))))))))))
    یه جورایی دارم می میرم از خنده. پس این ماجرا سر دراز داره، رئیس رو هم بردین سربازی! خــــــــــوب!!!
    ابو سعید چه خوب شما رو می شناسه !سلام ما رو هم بهش برسونین:)

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۱:۴۴ بعدازظهر  

  • =))
    محض اطلاع خضور يك بانو در كوپه اي كه آقايان در آن ساكن هستند ممنونع است. الآن رئيس قطار يا شمارو يا رئيس رو بايد از كوچه ببره بيرون . دهه. نميشه كه.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۱:۴۶ بعدازظهر  

  • چه قده غلط املايي داره. از ذوق خوندن مطلبتونه ها:))

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۱:۴۷ بعدازظهر  

  • سلام!! مي بينم كه براي گروهتون اسم هم گذاشتين. آرزوي موفقيت براي گروه تجسس مي كنم. اولش اومدم از زحماتي كه تا حالا كشيدين تشكر كنم و بخوام كه گروه رو منحل كنيد ولي پس از رايزنيهايي به اين نتيجه رسيدم كه معيارهاي كبوتر يا غزال مطلوبم رو بگم و ببينم گروه شما چي تو چنته داره؟؟
    شراب شيره’ انگور خواهم
    حريف سرخوش مخمور خواهم
    كه اينجا حريف به معني هم پياله هست. خلاصه به قول اون بنده خدا كسي باشه كه وقتي با هم مي ريم دشت و دمن مثل سگ و گربه دنبال هم بيافتيم.
    راستي، حالا كه از اون عكس دزدي خوشتون اومده اصلش رو اينجا گذاشتم:
    https://www.sharemation.com/bmtafreshi/pics/moon%20dancers.gif?uniq=batpl4

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت مرداد ۱۸, ۱۳۸۴ ۱۰:۵۱ بعدازظهر  

  • نثر مزخرفت منو کشته.فکر کردی اینجا ایالت تگزاسه و ما آمریکاییهای احمق هستیم.بگو مرگ بر آمریکا.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۲۰, ۱۳۸۴ ۴:۴۸ بعدازظهر  

  • ئه سرین میگه تاخیر دارین.
    به هری: الان اونجا دارین بشین پاشو می کنین که پیداتون نیست.:)

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت مرداد ۲۲, ۱۳۸۴ ۱۱:۵۹ قبل‌ازظهر  

  • سلام:)
    نگران نباشين، دوره ركود وبلاگ نويسيه!!!!
    ايشاللا بر طرف ميشه!!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت مرداد ۲۳, ۱۳۸۴ ۹:۲۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا