باد صبا

شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۴

همینطوری

هوالمحبوب
داره از خودم بدم میاد....
تو این دنیای شلوغ و پر از خبر و هیجان و اتفاقات تازه و .... من چسبیدم به ساده ترین مدل زندگی که خدا میدونه چه ارتباطی به من داره.
یه جورایی یه زندگی خاله زنکی که فلانی چی گفت و کیَک چی کار کرد و من چطورم و تو چطوری!! امید بستم به یه اتفاقاتی تو آینده که آیا بیفته یا نیفته! بعد بقیه زندگیم رو هم نگه داشتم رو هوا! آخه کدوم عقل سلیمی این کارا رو توصیه میکنه؟
تکون بخور . زندگی کن. همه چیز که تو این بحث های بی انتها خلاصه نمیشه. میشه؟
نه واللا ، نمیشه.
فیلم جدید چی دیدی؟ دنبال کتاب جدید رفتی؟ چقدر مطالعه میکنی؟ چقدر سعی می کنی امروز بیشتر از فردا بدونی ؟ چقدر دنبال معرفت می گردی؟
مگه از عمرت چقدر مونده؟ چهارتا کتاب بخون ببین آدمای بزرگ تو سن تو که بودن چه کار میکردن، اونوقت تو چکار میکنی؟
تو حتی جدیداً سینما هم نرفتی که دو تا فیلم ببینی دلت وا شه !
خودتو محدود کردی تو یه دایره و هی داری خودتو دور میزنی ، دور میزنی، دورمیزنی ...
در واقع زندگی نمیکنی. امروزِت رو به فردا تبدیل میکنی، فردات رو به پس فردا. همین. روزمرّگیِ صرف.
منتظری یه معجزه تو زندگیت رخ بده که همه چیز رو برات درست کنه. هه! به همین خیال باش که رخ بده ...

..............................

واقعیت اینه که از خودم و این مدل زندگیم خسته شدم، بدجور .
یه جورایی دیگه داره از خودم بدم میاد.
جالبه نه؟
دقیق نمیدونم این روزا تو زندگیم تکون و هیجان زیاد داشتم و این خستم کرده و حالا به استراحت فکری نیاز دارم؛ یا زندگیم به یه تکون، به یه اتفاق هیجان انگیز نیاز داره!
اما اینو میدونم که باید یه فکری به حال خودم بکنم. احساس میکنم از اصلم دور شدم.
دارم تکراری میشم ... .