باد صبا

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

...

اين هم شعر ديگري از همان دوست خوبم :
زن در را باز مي كند
-به سختي -
و مي بندد .
در آسانسور چمدانها را به خود مي فشارد ،
ولي او از آپارتمان بيرون نيامده است .
دست هايش در ظرفشويي
چشمهايش پشت پنجره ها
بالشت و عطري كه دوست دارد ...
همه ي زن در آپارتمان باقي مانده است .
اما در حاشيه ي اتوبان
اولين تاكسي را نگه مي دارد .
نگاه مي كند به پنجره هاي طبقه ي سوم
شبيه مسافري كه به اتاق هتلش .
....
در آپارتمان
مرد مبهوت و گيج
سيگاري ديگر مي گيراند ،
مي انديشد ؛
قرار نبود اينقدر بالا برويم
اينقدر سخت
اين قدر عجيب باشد .
....
تاكسي به سرعت دور مي شود
چيزي در قلب مرد ، چند تكه مي شود
چند قطره اشك مي شود
و زير چادري تيره
در خياباني دور
ازچشماني سياه ، بيرون مي ريزد .
....
(بهار 84 - محمد حسين جعفريان )