باد صبا

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

عجب شیر 8

در میانه ی راه بودیم همراه با شیخ ابوسعید ، بنیامین ، حسن و رئیس هم که به تازه گی از میان آن دو آیینه ی روبروی هم به جمع ما اضافه شده بود . گشنه مان بود به رستورن قطار رفتیم . پیشتر از ما دو نفر از کارگران راه آهن آنجا نشسته بودند ، کنارشان نشستیم . اولی تند تند و بلند حرف می زد مثلِ صدای قطار و دومی تند تند و بلند گوش می داد . شیخ ابوسعید سرش را به طرف من آورد و آرام گفت : (( این دوتا را می باید که در هاون بکوبی و با هم مخلوط کنی شاید دوتای درست و حسابی از اینها در بیاید ؛ شاید هم چهارتا !!! )) بنیامین اسمشان را پرسید . اولی گفت نامش ئسرین است . شیخ تاملی کرد و گفت : ئسرین همان ( هُوَخشَتَرَه ) است ، که بعد از مدتی شده است ( هُوَخسَتره ) ، و پس از چندی به علت ثقالت کلام تبدیل به ( هُوَخسرَه ) گردیده ، و باز در طول زمان در تبادل بین لهجه های مختلف تبدیل به ( هَخ سره ) شده است ، بعد از حمله ی مغول به ایران و سختی حرف خ در زبان مغولی تبدیل می شود به ( هَه سَرَه ) ، و در تغییر آوایی می شود ( هه سَرین ) که امروزه آن را ( ئسرین ) وُوی گولنزج .
دومی هم آنقدر چیزی نگفت که مجبور شدیم از شیخ بخواهیم سر کتابی باز کند تا فهمیدیم اسمش معصومه است . مطابق معمول برای شیخ نور سفارش دادیم و برای خودمان و معصومه و هوخشتره کباب . باران می آمد و باعث ریزش کوه شده بود . ریز علی خواجوی را در کنار قطار دیدیم که دارد پیرهنش را تکان می دهد و اعلام خطر می کند. قطار با سرعت می رفت و رگباری از سنگها بود که از کوه می افتادند روی قطار . شیخ می گفت کافی است روح قطار را در تسخیر خودت درآوری آنوقت است که دیگر حتی آمدن سنگ از آسمان هم نمی تواند جلوی حرکتت را بگیرد .
در جاه ی آن طرف تر پژویی را بکسل می کردند که ظاهرا از همین سنگ ها رویش افتاده بود . داشتیم نگاهش می کردیم که موبایل من و بنیامین و حسن شروع کرد به زنگ زدن . برای هر سه مان یک اس.ام.اس آمده بود (( الخیر فی ما وقع ))
کنار قطار دسته ای از کلاه نمدی های لُر با اسب و تفنگ های سرپرشان قطار را اسکورت می کردند . بنیامین به یکی شان اشاره کرد و گفت : من این را می شناسم ، ایدزوو بیک است . قبل تر او را در کوه های نزدیک ابیانه دیده ام . در این میان یک شان سوار بر اسب به جای تفنگ یک جفت راکت بدمینتون روی دوشش بود . شیخ خنده ای زد و زیر لب گفت : (( نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند ... ))
کم کم باران قطع شد .حالا دیگر ما در حال عبور از روی دریاچه ی ارومیه هستیم و شیخ یادش می آید که منتظر ایمیلیست از بایزید . معصومه موبايلش را از جیبش درمی آورد و مي‌دهد به شیخ . پيشرفته‌تر از آن است كه بتوانم با آن كار كنم. دو تا كليد را مي‌زند و به اينترنت وصل مي‌شود. شیخ صاف مي‌رود سراغ چك كردن ايميلش. دو نفر يكي از طبرستان و يكي از بلاد كفر ميل زده‌اند . نوعي حال و احوال طبق معمول. اما ایمیل بایزید در آن نیست . بعد هوخشتره يك صفحه‌اي را مي‌آورد و ميل‌هايش را چك مي‌كند. حدود شصت هزار ميل چك نشده دارد. مي‌گويم اين مربوط به چند سال است؟ مي‌خندد و مي‌گويد ميل‌هاي از ساعت 2 بعدالظهر تا حالاست. يعني چيزي حدود چهار ساعت! مي‌گويد اين تعداد کامنت ها و آف لاین هایی است که برای وبلاگ و مسنجرش گذاشته شده است. بعد يك كليد ديگر را مي‌زند تمام كاربراني كه مشغول خواندن پرشین بلاگ هستند مي‌آيند روي صفحه نمايش. بعد هوخشتره شروع می کند به تعریف کردن از لشگر وبلاگ هایشان و اینکه چطور و با دست خالی به کمک همین شصت هزار وب گرد استعمار را به زانو درآورده اند و سِرور فلانی را خوابانده اند و تنباکو را تحریم کرده اند و به کمک تنگستانی ها پلیس انگلیس را از خاک ایران بیرون کرده اند و ...
شیخ ابوسعید خواست تا با آن شصت هزار جماعت وب گرد چت کند که یک نفر ريش بزي از یکی از اتاق های چت آمد و گفت: ((من نمي‌دانم ابو سعید ابوالخیر چه ربطي به چت دارند. آقا اين‌جا دروازه مدرنیته است و شما اجازه نداريد پايتان را از سنت بيرون بگذاريد)) . شیخ خندید و گفت :(( اینها نمی فهمند که ما صدها سال قبل با هم چت می کردیم . بدونه این مانیتور و سیستم و اینترنت و ... آن هم چتی عینی و واقعی . همراه با حضور کامل. )) شیخ تعریف کرد که چگونه با جنید بغدادی از حال هم با خبر بودند و با هم چت می کردند . بعد شروع کرد تعریف از چت مولانا با شمس تبریزی .شیخ گفت: (( بين شمس و مولانا تله پاتي بوده. شمس به مولانا گفته بود كه تو هر جا باشي من تو را زير نظر دارم. بعد فضا عوض شد و ما ديديم كه شمس در خانه مولانا را در نيمه شب مي‌زند و مي‌گويد: (( بيدارت كردم، چون در خواب داشتي به جاي بدي مي‌رفتي. مولانا سري تكان داد و اين بيت را خواند؛
دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو كه او گل‌هاي تر دارد
مولانا مي‌گفت: ((من نمي‌توانم خودم را از زير نظر اين مرد ژوليده پنهان كنم. او از زادروز مرا تا مابعد مرا، تا قيامت و بهشت مرا خبر مي‌دهد.))
در همین میان بودیم که تمام آن شصت هزار وب گرد سیستم هایشان را از خجالت ری ست کردند و شیخ شصت هزار آف لاین برایشان فرستاد که :
پرستش به مستی است در کیش مهر
برونند زین حلقه هشیارها

10 Comments:

  • هري جان خيلي متن پرباري بود ممنون.اين قطار خيلي قطار پر خاطره و پر مخاطره اي هست.اتفاقاديشب يكي از اون بيك هايي كه ديديم تيري سه سر از تركش بركشيد و آنچنان زد بر هوش و شعور و دل من،تو گويي دو چشمان اسفنديار رويين تن را هدف گرفته است، و مرا چه چاره جز اصابت سنگ ستبر بر پيكره.

    ولي ما با اين قطار ماجراها داريم:
    درميان اين قطارم،اين قطارم روز و شب

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت آذر ۱۱, ۱۳۸۴ ۶:۳۸ بعدازظهر  

  • هاهاها! هری خیلی باحال بود مبسوط شدم:))ولی از شما انتظار نبود اصلا ها! از مجنونی جمعات نیستی که بیسوادند بلد نیستند اسم بنویسند که!!! اون هوخشتره معرکه بود حال کردم اساسی! تندتند بلند بلند:)) من شخصا شرمنده ام ولی هرکاری می کنم نمیشه درست شه:))
    خوشمان آمد:)

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آذر ۱۱, ۱۳۸۴ ۱۱:۳۱ بعدازظهر  

  • هاااااااا
    خيلي باحال بيد
    حال از خودمون در وكردييم جيييييگر

    نوشتة Blogger بائوباب, در ساعت آذر ۱۱, ۱۳۸۴ ۱۱:۴۰ بعدازظهر  

  • در مورد عوض شدن 7 به 8 تعجب نكنيد . بنيامين به بنده تذكر داد كه 7 رو قبلا ايشون نوشته بود . من هم شماره رو اصلاح كردم

    نوشتة Blogger harry potter, در ساعت آذر ۱۲, ۱۳۸۴ ۱۲:۱۶ قبل‌ازظهر  

  • لذت بردیم از خواندن این سفرنامه:)))
    ایول!

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت آذر ۱۲, ۱۳۸۴ ۹:۱۶ قبل‌ازظهر  

  • عالی بود. حرف نداشت.
    ولی من اونطورها هم که گفتی ساکت نیستما!!!

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آذر ۱۲, ۱۳۸۴ ۳:۱۸ بعدازظهر  

  • هری! ببین فقط دو دقیقه گوشیمو دادم دستت. اونوقت دادی شیخ 60تاتا میل با هاش چک کرد. واقعا که:)

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آذر ۱۳, ۱۳۸۴ ۱:۱۱ بعدازظهر  

  • من واقعا از همه ي دوستان (رئيس ، بني ، معصومه ، بائوباب ، هوخشتره ، فافا ) كه مشوق من در نوشتن اين دري وري ها هستن تشكر مي كنم . و همينطور مراتب قدر داني خودم رو از همه ي بروبچس ( بخصوص هوخشتره و معصومه ) اعلام مي كنم به دليل جنبه ي شوخي بالاشون . اميدوارم قسمت بشه با همين قطار يه دفعه دسته جمعي بريم عجب شير . آي چه حالي مي ده ...
    در ميان اين قطارم ، اين قطارم روز و شب
    در ضمن سركارِهوخشتره ، براي حل شدن اون مشكلم من برات يه راه حل خوب سراغ دارم : (( دِ.دِ.تِ )) امتحان كن جواب مي ده
    راستي عمه معصومه چرا كامنت دونيت رو بستي ؟؟ مي خواستم برات كامنت بزارم .

    نوشتة Blogger harry potter, در ساعت آذر ۱۳, ۱۳۸۴ ۱۱:۴۰ بعدازظهر  

  • ما مخلصیم هری:)
    راستی د.د.ت و امثالهم تست شده جواب نداده! چیز دگه سراغ نداری؟:))
    رئیس هنوز که این Word werification اینجاست که:(

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آذر ۱۴, ۱۳۸۴ ۱۲:۰۸ قبل‌ازظهر  

  • هری جان ما هم همچنان مراتب قدردانی از شما رو بجا می آریم.
    راجع به کامنت دونی ، باید بگم راجع به بعضی از پست هام دوست ندارم نظر داده بشه. اما اگر دوست داری چیز خاصی رو بگی می تونی برای پست های قبلیم کامنت بذاری.
    یا حق!

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آذر ۱۴, ۱۳۸۴ ۸:۲۴ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا