باد صبا

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

ای خدای مهربان ...

هوالمحبوب
سلام به بر و بچ دوست و همسایه.
راستش نمی دونم چی بنویسم یا چجوری بنویسم.
شب شنبه بود که همه قبیله من (به قول ئه سرین بانو!) خونه ما جمع بودند و گل می گفتند و گل می شنفتند.
ولی فرداش با شنیدن خبر تصادف کردن عمو حال همه گرفته شد.
عموی عزیز من تصادف کرده و الان حدود 4 روزه که از کما بیرون نیومده.
4 روزه که بیهوش روی تخت بیمارستان دراز کشیده و هیچ فکر نمی کنه که اگر بیدار نشه، ما برای خوردن یک سیب چقدر تنها می مانیم. *
برای ما دعا کنید ... خواهش می کنم.

*: شعری از سهراب سپهری
... و رفت
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم ...

4 Comments:

  • از معصومه شنیدم خبر رو! ایشالله زودی خوب شن! دعا می کنیم حتماکه قبیله تون دوباره همه باشند، گیرم با حساب مسافت زیاد! باشن همینش کافیه!

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت دی ۰۶, ۱۳۸۴ ۱۰:۰۱ قبل‌ازظهر  

  • تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ...
    ایشالا که به همین زودی خوب میشن

    نوشتة Blogger harry potter, در ساعت دی ۰۶, ۱۳۸۴ ۱۰:۱۱ قبل‌ازظهر  

  • بچه ها ازتون واقعا می خوام که واسش دعا کنین.
    هری بابت کامنتت ممنون.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت دی ۰۶, ۱۳۸۴ ۳:۰۸ بعدازظهر  

  • از اون خبرهايي كه هيچوقت دوست ندارم براي هيچكدام از دوستان و دشمنانم اتفاق بيافته.
    خدا كليه بيماران، مخصوصا مذكور را شفاي كامل عنايت نمايد

    نوشتة Blogger بائوباب, در ساعت دی ۰۶, ۱۳۸۴ ۴:۴۴ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا