باد صبا

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

ما رفتیم آنتالیا !

روز پنجشنبه جای همه اونایی که با ما نیومدن آنتالیا خالی بود! خیلی خوش گذشت!!
خرید کردن برای 10 تا بچه خودش کار سختیه چه برسه به اینکه خود 10 تا بچه رو هم با خودت ببری خرید! ولی این کار انجام شد! البته به همت آقایان سپار و فرقان و دوست جدیدمون آقای زاهدی!
انصافا جا داره از هر سه تاشون تشکر کنیم به خاطر وقتی که برای این کار گذاشتند و وظیفه رانندگی رو به عهده گرفتند و با این که از زمان پیدایش بشر به این طرف خرید کردن برای آقایون یک کار سخت و خسته کننده بوده (بر عکس خانم ها!) قبول زحمت کردند و اومدند و اصلاً هم غر نزدند.
دقیقاً نمیدونم از کجای اون روز براتون تعریف کنم؟ از نگرانی های من و آسمان و دوست عزیز من مریم و خانم موسوی (مادر بچه ها) برای گم نشدنشون تو شلوغی نمایشگاه بهاره و دیدن پسرها در حالی که یکیشون داره با موبایلش صحبت می کنه و اون یکی خودش گم شده:
یه لحظه سپار غیبش زد، البته پیداش کردیم! ولی این بنده خدا آقای زاهدی خیلی همکاری می کرد . همواره دست دو تا از بچه ها رو گرفته بود و مواظبشون بود. ولی امان از دست سپار و فرقان! تازه وقتی بهشون می گفتیم دست دو تا بچه رو بگیرن، دست همدیگرو می گرفتند!
اونوقت تصور کنین ما هرکدوم یکی دو تا بچه همراهمون بود و تازه حواسمون هم به غرفه ها بود که بتونیم لباس مناسب براشون پیدا کنیم!!
یا براتون از صحنه بی نظیری که دیدیم بگم:
چون تو غرفه ها شلوغ بود پسرها رو با بچه ها فرستادیم تو هوای آزاد و خودمون داشتیم می گشتیم. وقتی اومدیم بیرون فرقان رو دیدیم که رو زمین نشسته و دو تا بچه هم تو بغلش نشستند و دارند با موبایلش بازی می کنن!! انصافاً برای عکس انداختن عالی بود!
یا تابلوی ورودی غرفه لباس بچه گانه!:
ورودی چادری که لباس بچه گانه داشت یه پارچه زده بودند: " لباس مردانه و بچه گانه " !!
یا از شیطنت های بچه ها بگم و شیرین زبونی هاشون و سوال های عجیب و غریب که هیچ وقت تمومی نداره و اینکه بچه ها با ما دوست شده بودند، مثل آرمین که با من دوست شده بود و وقتی ازش خداحافظی می کردم ازم پرسید: " کی برمیگردی؟ " یا فاطمه که با همه شیطنتش با سپار دوست شده بود و به حرفش گوش میداد! ( اصولاً برای کنترل کردن فاطمه به حداقل سه نفر نیاز هست!!!)
یا براتون از خانم و آقای فروشنده ای بگم که حسابی به ما کمک کردند:
بچه ها تو مغازشون حسابی شلوغ می کردند و هرکسی یه چیزی می خواست ولی اون دو نفر با روی خوش به همشون جواب می دادند و لباسایی که می خواستند براشون می آوردند. آخرسر هم وقتی می خواستیم حساب کنیم کلی تخفیف دادند و علاوه بر اون از طرف خودشون هم به بچه ها جوراب یا کمربند عیدی دادند.
خلاصه اینکه می تونم بگم ماموریت با موفقیت انجام شد! از همه اونایی که تو این کار به ما کمک کردند، مالی و غیر مالی، تشکر می کنیم. انشا الله برکتی که تو خرج بچه ها هست رو زندگی شما هم تاثیر بذاره و روز به روز دستتون برای کار خیر بازتر بشه. ( شب که آسمان به من زنگ زد و گفت که چقدر پول اضافه اومده باورم نمیشد حسابی که برای بچه ها باز کردیم انقدر با برکت باشه. یادمه پارسال وقتی براشون لباس عید خریدیم همه پولمون تموم شده بود!)

امیدواریم تو سفر های بعدی هم ما رو همراهی کنیم. در ضمن ما همچنان از هر نوع برنامه تفریحی برای بچه ها استقبال می کنیم .

3 Comments:

  • خدارو شکر پس. ولی من نمی دونستم که میشه باهاتون اومدها! خنگم دیگه
    واسه برنامه تفریحی تو عید بدک نیست اتفاقا خلوت هم هست همه جا
    همیشه این پولها برکت دارند. همچین جاش خرج می شه که آدم کیف می کنه.
    ما هنوز سر حرف هستیم که اگه برنامه بیرون ردیف شد قسمتی از پذیرایی به عهده ما. اگه نمی خواید بچه هارو پیتزا اینا بدید!

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت اسفند ۲۰, ۱۳۸۴ ۱۱:۱۹ قبل‌ازظهر  

  • سلام بر اساتيد حاضر و غايب باد صبا!!
    دست عوامل و متصديان درد نكنه كه باعث شدند ما خاطيان فراموشكار به خود بياييم و دست همنوع را بگيريم تا گم نشويم. بنده از همين تريبون از خودم و دوستان به خاطر اينكه اصلا و اصلا و اصلا غر نزديم كمال امتنان و سپاسگزاري ام رو اعلام ميكنم و همونطور كه گفته بودم و عيان بود از چشمان مشتاق ما ميل به برگزاري چنين مجالسي با حضور بچه ها كاملا مشخص بود و همچنان هست.
    اين فاطمه خانم شما كه لقب «ملوسك من» رو بهش اعطا كردم، اوايل كه با اون پسره دعوا كرد دلم براش سوخت ولي در ادامه متوجه شدم كه براي چندمين بار الكي دلم براي دختري سوخته.
    تازه شما تشريف نداشتيد ببينيد كه چطور يكي از بچه ها جناب شيخ فرقان رو دنبال خودش ميكشيد و اينور و اونور ميبرد، زمونه عوض شده. در مورد لباس ها هم كه اصلا افت داره خانمها از بازارچه هاي اين مدلي خريد كنند وگرنه مغازه هاي تجريش و جردن ورشكست ميشوند.
    دخترم آسمان خانم،بهتره با زبون خوش از مرام بودايي گري دست برداري و بسيار منطقي به راه درست برگردي و توبه كني وگرنه به يبون خوشتر و دين گرايانه ارشادت ميكنم، آفرين دختر خوب، ببين حواست نبود خوردي زمين اوف شدي پس دست از بودايي گري بردار كه ...(همين طوري منطقي با ملوسكم حرف زدم و دختر خوبي شد)
    همه كساني كه به طريقي گوششون رو بريدم ميتونن از اين فرصت خداپسندانه اي كه براشون ايجاد كردم از من ممنون باشند. بنده و رفقا با چشماني مشتاق و داوطلبانه آماده برگزاري هرگونه مراسم با بروبچ هستيم (عاجزانه خواهش ميكنم كه حتي المقدور خريد نباشه)
    به نظر شما ايجاد الفت با بچه ها باعثه ارتقا،بلوغ و پرورش عواطف،احساسات،تحصيل و اجتماعي شدنشون ميشه يا تضعيف و اختلال روحي و معنوي؟
    در انتها از يك شير پاك خورده اي خواهش ميكنم بياد، جوانمردي كنه و كامنت اسرين بانو رو براي من ترجمه كنه.
    با سپاس فراوان مسوول واحد ارتباطات و هماهنگي صنف رانندگان از مبدا به مقصد و برعكس و همچنين عضو جامعه مخالفين خريد خانمها، سپار

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت اسفند ۲۱, ۱۳۸۴ ۱۲:۲۹ قبل‌ازظهر  

  • خرسند شدیم از اینکه امروز
    رنگی دگر است نه رنگ دیروز
    تا شب نشده رنگ دگر شد
    گفتیم از این نکته هزار نکته بیاموز

    این شعری بود که بعد از جدا شدن از بچه ها ، دائم توی ذهنم تکرار میشد.
    ممنونم از دوستان عزیزم که منو هم با خودشون همراه کردند تا از لبخند شیرین بچه ها انرژی بگیرم .
    روز زیبایی بود , و پر هیجان !
    وجود بچه ها ، انقدر انرژی بخش هست که بشه به شیطنت هاشون خندید و خسته نشد.
    این حس شیرین و دلنشین تقدیم دوستانی که جاشون خالی بود .

    مریم

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت اسفند ۲۲, ۱۳۸۴ ۶:۳۷ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا