باد صبا

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

شانس یا بدشانسی

در دهکده ای در کشور چین پیرمردی بود که از مال دنیا یک فقط یک گاو داشت. بر اثر بیماری که بین حیوانات آن دهکده پخش می شود همه حیوانات می میرند بجز گاو پیرمرد. مردم دهکده به پیرمرد می گویند: " تو چقدر خوش شانسی! حیوانات ما همه مردند، ولی گاو تو زنده ماند. خوش به حال تو! "
پیرمرد جواب می دهد: " نمی دانم، شانس بود یا بد شانسی. در آینده معلوم می شود. "
بعد از مدتی یک روز گاو لگد می زند و پای تنها پسر پیرمرد را می شکند. مردم به دیدنش می آیند و می گویند: " وای! تو چقدر بد شانسی! در تمام دهکده فقط گاو تو زنده ماند و آن هم پای پسرت را شکست. تو چقدر بد شانسی! " پیر مرد پاسخ می دهد: " شانس یا بد شانسی؛ نمی دانم. هیچ چیز معلوم نیست. باید منتظر آینده بمانیم. "
بعد از مدتی کشور وارد جنگ می شود و ارتش همه پسران جوان را برای جنگ به جبهه ها می فرستد. ولی پسر پیرمرد به خاطر پای شکسته اش به جنگ نمی رود. مردم دهکده به پیرمرد می گویند: " تو چقدر خوش شانسی! گاوت پای پسرت را شکست و حالا او به جنگ نمی رود در حالیکه همه پسران ما را به جنگ برده اند. تو خیلی خوش شانسی. "
پیرمرد با آرامش پاسخ داد: " شانس یا بد شانسی، نمی دانم. این آینده است که معلوم می کند این اتفاق شانس بود یا بد شانسی. باید منتظر شویم و ببینیم. "

...............................................
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت