باد صبا

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

آخرین طلوع

(اول رو به دوم دست مشت می کند ، بالا می برد و فریاد می زند )
اول – تو را خواهم کشت
دوم – به کدامین گنام ؟
اول - این بس نیست که کفر می گویی ؟کدام گناه مانده که نکرده ای ؟
دوم - کفر می گویم چون کافرم به خدایی که تو می خوانی ؟
اول - خدایی که من می خوانم خدایی است که محمد خوانده…
دوم - کجاست خدایی که تو می خوانی ؟ در کعبه نشسته و نظاره می کند ؟لابد منتظر ناصران خود است
اول - تکفیرم می کنی ؟
دوم - (صدایش را بالا می برد) این خدا چه خدایی است که به یاری نیاز دارد ؟ خدایی که رسولش را از احد رهانید نیازی به یاری من و تو ندارد .
اول - او نیازی به یاری تو ندارد . این تویی که محتاج یاری اویی . چگونه می خواهی یاری ات کند ؟ در خانه می نشینی و نان پختن زنان را نظاره می کنی ؟
دوم - من در خانه ننشته ام . دست بر زانوی خود گذاشته ام و عزم کرده ام . اینها که می بینی به ارث پدری نساخته ام که طعنم می زنی .
اول - (از دوم فاصله می گیرد ، رو برمیگرداند و آرام می گوید ) می دانم ، به ارث پدری نبود . پدرمان چیزی نداشت جز گناهی که راندش و توبه ای که پذیرفته شد . (بازمی گردد و رو به دوم و با صدای رساتر می گوید ) آن گناه را تو هم کردی . چه کردی که توبه ات را بپذیرند ؟
دوم - من گناهی نکرده ام . نکند ادعای خدایی هم می کنی که اینگونه به مسند قضاوت خلق نشسته ای ؟
اول - من خدا نیستم . اما تو خدای مرا ندیده ای .
دوم - من کفر می گویم یا تو ( به اول نزدیک می شود ، سرش را جلو می برد و با تمسخر می گوید ) تو خدا را به چشم دیده ای ؟
اول - کفر این نیست که بگویی خدا را دیده ام . تو که خدا را ندیده ای چگونه خود را خداپرست می دانی ؟
دوم - من خدا را دریافته ام ... با قلبم ... همه چنین اند ، هرکس به نحوی . تو را چه کسی تأیید کرده که جری شده ای و فریاد می زنی و می خواهی خدا را به همه نشان دهی ؟ تو رسولی ؟
اول - با رسولش هم دیدیم چه کردید .
دوم - من آن روز نبودم . اگر بودم چنان نمی کردم .
اول - امروز چه می کنی ؟
دوم - کارم را .
اول - ( با طعنه می گوید ) تو که به وظیفه اعتقاد نداری ...
دوم - (فریاد می کشد ) نه ....من آن وظیفه جبر آلود تو را نمی خواهم . من آزادم و آزاد آفریده شده ام .
(گوشه صحنه می نشیند ، زانوها را بغل می گیرد و ناله می کند) خسته ام ، خسته . از باد سرد و خشک سیاست . هیچ کس را یارای مقاومت نیست . من مرد سیاست نیستم ، مرد هنرم . نمی توانم پنجه در پنجه مردان سیاست بیندازم .
(اول به کنارش می آید . بر پای راست خود می نشیند . دست بر شانه دوم می گذارد و می گوید)
اول - وقت نیست . چه بسیار کسان که نشستند تا خستگی سالها را بدر کنند (صدایش را بلند می کند) اما حسین را در کربلا سر می بریدند و آنها نبودند تا یاری اش کنند .
(دوم سرش را بر می گرداند و روی زانوی خود می گذارد . )
اول - (بر می خیزد و به خود می پیچد ) آی مردم ! حسین را سر بریدند . چه فایده اگر هزار هزار مختار بپاخیزد
(به سمت دوم بر می گردد . دست بر شانه اش می گذارد و می گوید ) برادر امروز یاری اش کن .
دوم - (دست او را از شانه اس پس می زند ، بر می خیزد و با تندی می گوید )گفتم که .... نمی توانم ....
اول - ( به سمت دوم می رود ) آهای هوا برت داشته ...عهدی نیست مرا در قبال تو . بگرد به دنبال آن آزادی که از آن دم می زنی .
(دستهایش را باز می کند و گرد خود می چرخد )خدا کجایی ؟ این قوم کلام حق را شناختند و واگویش نکردند . چقدر غریبی .چقدر غریب ...
دوم - (به سمت او هجوم می برد) کدام کلام بود که واگویش نکردم ؟ نماز نخواندم ؟ جهاد نرفتم ؟ زکات ندادم ؟ چه بود که از دستم می آمد و نکردم ؟
(لحنش تغییر می کند ، با مهربانی می گوید ) عاقل باش . من مرد هنرم . تو هم هستی . دلم به حالت می سوزد . تو بهتر از این می توانی باشی اگر آزاد کنی خود را از شعار . هنر ، میدان جنگ نیست . عرصه عشق و طرب و مستی است . باید باده بنوشی و شعر بگویی ، یار در بغل بگیری و تار بنوازی ، باید به خال بیندیشی و رنگ را در هم بیامیزی. اینجا تیر و شعار و عقیده حاکم نیست . عقب می مانی طفلک ....
(اول با دست بازوان خود را می گیرد ، انگار سردش شده . بی پاسخ به حاشیه صحنه می رود . دوم او را با نگاه دنبال می کند اول که در جای خود ثابت شد طول صحنه را در رفت و برگشت با قدمهای بزرگ طی می کند و فریاد می زند )
دوم - آنچه در دست گرفته ای تیغ نیست . تند بگویی دل یار می شکند . نرم باید شد پسر . نرم .... با چنگ نمی شود ستیزه کرد . بگذار این خرابات را دیوار نکشیم . بگذار نصرانی و مسیحی و مجوس کنار هم باشند . سماع کنند و خوش باشند .
(به وسط صحنه که می رسد دستهایش را در هوا تکان می دهد و فیلسوفانه می گوید ) هنر برای هنر ، هنرِ برخواسته از احساس مطلق ، هنر پاک . هنر فقط برای زیبایی ، هنر....
اول - (کلامش را قطع می کند ) کدام زیبایی ؟ چه زیبایی است که خدا در او نیست ؟ کدام چشم زیبابین می تواند به زیبای مطلق بسته شود ؟
(دوم با دلخوری رو به سمت دیگر صحنه می کند . اول به سمت او آرام قدم بر می دارد )
اول - نگو که احساس تو از اعتقادت بر نخواسته . نگو که خود را مجاز نمی دانی که زبان طعن و اشارت بر هر چه فلسفه و خدا و آفرینش و سیاست هست بگشایی .
( سرش را نزدیک گوش دوم می برد ) مگر مدح پادشاهان و مذمت دشمنانشان را نمی گویید ؟ (صدایش را اندکی بلند می کند) چگونه است به طریق خدا و دین رسول و یاری یاوران حق که می رسد یادتان می آید که آزادید و آزاد زاییده شدید ؟
اول - (اول در حالی که خسته به نظر می رسد به دوم پشت می کند و رو به میانه صحنه با خود می گوید )آزاد از کدام بند ؟ از بند هوا یا بند مولا ؟
(دوم انگار که با خود بلند حرف می زند ، آرام به سمت دیگر صحنه قدم بر می دارد )
دوم - کاش تو را نمی شناختم ...(با تردید از اینکه کلامش را بگوید یا نه، ادامه می دهد ) آ.. آنوقت .. می توانستم مثل خیلی ها بنشینم و بگویم دکانش تخته شده ، به تکاپو افتاده تا دوباره رونقی به آن ببخشد ... با خود می گفتم این حرفها را از آن رو می گویی . ...اما امروز که تو را می شناسم ....
(دوم به خود می آید رو به اول که اکنون پشت سر او قرار گرفته بر می گردد ) من بهتر از تو در صنعتت نمی شناسم . کیست که هنرمند تر از تو باشد در این حرفه ؟ می توانم بگویم که حرف اول را تو می زنی . حواست هست ...
اول - (کلام دوم را قطع می کند ) هنرمند واقعی کسی است که پرده را می آویزد و خود به روی آن می رود . نقاشی نمی کند ، رنگ نمی زند ، قربان هرچه بی رنگی . (با قدم های تند، تقریبا در حال دو، طول صحنه را طی می کند ) هنر مند اوست که با خون خود بی رنگی را شرمنده می کند . کجاست مرد خدا ؟ چه شد آن هیاهوی بهشتی ؟
دوم - (با لحنی که انگار می خواهد خود را از مخمصه برهاند) شب از نیمه گذشته ، من باید بروم . باز می گردم تا بار دیگر با هم حرف بزنیم . (با تردید از پاسخ اول که به او نگاه نمی کند ) خوب ... من رفتم ...کاری نداری ؟....
اول - (ایستاده و بازوان خود را در آغوش گرفته انگار به او توجهی ندارد ، با خود می گوید ) امروز دیگر هنرمندان در جستجوی حکمت نیستند ، آنها تنها سعی دارند فن کار خویش را بهتر دریابند .
(دیگر در صحنه تنها شده است . به خود می آید و به اطراف خود نگاه می کند، انگار به دنبال چیزی می گردد ، با صدایی محکمتر و رساترمی گوید )عشق ساحت عمل است نه حرف ، دیگر عهد آن لولی وشان باریک اندام گذشت که چشم به در داشتند تا عاشق دلسوخته شان به آنها رو کند . امروز عهد آخر است ؛ عصر دیدار؛ عصر آن یکدانه معشوق که هرچه داری باید بیاوری شاید که نظری بیفکند بر این سائل .
(جعبه ای چوبی و کنده کاری شده را از گوشه صحنه بر می دارد و در حالی که سعی دارد در آن را بگشاید ، با صدایی بلند تر و محکمتر از قبل می گوید ) آی معشوقه زیبای من ، این منم ، دلداده ای کوچکتر از دیگر عاشقان راستینت ، می دانم که در بزم تو جایی نیز برای چون منی هست . بنگر... می خواهم این بار نقش تو را به عالمی نشان دهم .

***
سید مرتضی آوینی :
*[بعضی] هنرمندان با رغبت فراوان حاضرند در خدمت تبلیغ صابون و پودر لباسشویی و آفیش فیلم های سینمایی کارکنند ، اما چون سخن از صدور انقلاب و یا پشتیبانی از رزم آوران میدان مبارزه با استکبار جهانی به میان می آید روی ترش می کنند که : «نه آقا ، قبول سفارش ، هنر را می خشکاند !»این کدام هنر است که برای پروپاگاند تجارتی فوران می کند ، اما برای عشق به خدا نه ؟ آیا هنرمند با این انتخاب ، نوع تعهد خویش را مشخص نکرده است ؟حال آنکه هنر آنگاه حقیقتاً آزاد می شود که غایتش وصول به حق باشد ؛ هنر برای وصول به حق .
* این را نیز باید اذعان داشت که اگر هم توصیه و سفارش و شعار از بیرون بخواهد بر او تحمیل شود ، به ناچار ذوق را خواهد کشت . تعهد هنرمند باید از باطن چشمه سار هنر او بیرون بجوشد ، نه آنکه از بیرون چون لعابی نازک از رنگ بر هنر او بنشیند . غلیان درد است که باید پیمانه وقت هنرمند را پر کند و سرریز شود در هنر او ، نه آنکه هنرمند بی آنکه دردمند باشد بخواهد ذوق خویش را در خدمت سیاست قرار دهد .
* هنر باید طریق توبه خویش را بازشناسد و به اصلی که از آن بُعد و غربت گرفته است بازگردد . و اصلاً این روزگار بُعد . غربت انسان است از بهشت اعتدال ، روزگار هبوط است و در روزگاری اینچنین نه عجب اگر هنر و فلسفه و علم و سیاست ، هریک مستغرق عکس منعکس خویش در آینه جام باشد و غافل از آن حقیقت واحد و ثابتی که در آنها به تناسب شأن و منزلتشان تجلی کرده است

1 Comments:

  • امضا محفوظ نمي نويسه وقتي هم كه مي نويسه يه چيز درست درمون مي نويسه ها:)
    چطوريد باد صبايي ها؟ ايششششش از كم پيداييتون

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت خرداد ۰۸, ۱۳۸۵ ۹:۳۸ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا