باد صبا

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

-

آی مردم ! رحم کنید
من راه را که نه؛ بلد را گم کرده ام . شب بود و ترس بر من غلبه داشت ،
آی مردم !
من دست از دستش کشیدم یا نه ، نمی دانم ؛ اما می دانم - خوب می دانم - که قلندرم را گم کرده ام .
من ساربانم را همین نزدیکی گم کرده ام . رحمی ! بیابیدش ، من سخت مضطرّم . من در راه مانده ام .
آی مسلمان !
من یگانه ای را دیشب گم کردم که هنوز گرمی نفسش هر باد بیگانه ای را از من دور می کند . کسی به داد برسد .
کدام چشم بد نگاه بر پیکر دردانه ام کرد ؟ کدام دل ناپاک دست بر طلسم زد ؟ چه شد ؟ اگر او رفته ، کسی مرا بگوید که من اینجا چه می کنم ؟
آی سوار !
از کجا می آیی ؟ یگانه مرد این دشتستان را ندیدی ؟ یا چوپانی که به دنبال گوسفندش بگردد ؟ یا پدری که چشم بر راه داشته باشد تا فرزند سربه هوایش بازگردد ؟ من چوپانم را گم کرده ام ، پدرم را ، تو می دانی کجا پدرها را خاک می کنند؟ می دانی چقدر دلم تنگ می زند ؟ می دانی چشمانم خیال خشک شدن ندارند ؟ می دانی ؟

من نگاری گم کرده ام که با آنکه بسیار بزرگ بود اما بچه های کوچک را گم نمی کرد . نگار من آسان می خندید و سبک گریه می کرد . زود مهربان می شد
حبیبم حرف نمی زد ، شعار نمی داد ، عمل می کرد .
بارالها!
آیا می شود بازش گردانی ؟ کدام توبه ببندم که روحت را از کالبدم نستانی ؟ به کدام شفیع ؟ به کدام شفیع ؟