باد صبا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

صراط

براي من " صراط " از يه سوال فوق فلسفي شروع شد: " تو ميميري اگر 50 تومن بدي صراط بخوني؟ "
خب، به خودي خود اين سوال مي تونست خيلي مهم يا خيلي بي اهميت باشه . اما به هرحال من رو انداخت داخل يه جريان عجيب غريب در عين حال خنده دار و هم زمان ناراحت كننده و كسالت آور، شاد، مفرح و حتي عصبي كننده و زجر آور! (فكر كنم منظورم رو خوب بيان كردم.)
براي اونايي كه نميدونن بگم كه " صراط " يك نشريه دانشجويي بود كه اون زمان كه من دانشكده ميرفتم زير نظر بسيج دانشكده (اين خيلي مهمه) چاپ ميشد و اينكه چقدر مورد استقبال واقع ميشد موضوعيه كه قرار نيست تو اين مطلب بهش اشاره بشه. و اينكه هنوزم اين نشريه به قول دوستان ضالّه، چاپ ميشه يا نه و عزيزان دانشجو در دانشكده فني مهندسي دانشگاه آزاد تهران مركز از مطالب بي نظير اين نشريه برخوردار ميشن يا نه بازهم موضوعيه كه راقم اين سطور (يعني بنده!) از اون بي اطلاعم. بنابراين ما فقط نصبت به زمان حضورمون در اين گروه ميتونيم اظهار نظر كنيم و لا غير.
خلاصه دردسرتون ندم سوال فلسفي كار خودش رو كرد و ما از خير 50 تومن از پولمون گذشتيم و گفتيم عيب نداره حالا يه شمارشو مي خونيم! اما همين جا بود كه سوال فلسفي دوم مطرح شد: " نظرت چيه؟ " خب اين ديگه شوخي نبود. به هرحال از من خواسته شد كه نظر بدم. و نظر دادن يكي از مهمترين فعاليت هاي بشر امروزه، چه ازش بخوان چه نخوان. (اگر بخوان كه ديگه خيلي مهمتر هم ميشه) ما هم سرمون رو يه تكون داديم و صدامون رو صاف كرديم و شروع كرديم به نظر دادن. اگر درست يادم بياد، حدود 45 دقيقه بعد بود كه طوق دبيري بخش ادب و هنر رو انداختن گردن من. البته اونموقع كامل رو نكردن كه من فرار نكنم. (امان از رفيق بد و ايضاً ذغال خوب، من هرچي ميكشم از دوستان مي كشم!)
اينجوري شد كه من نخواسته وارد مجموعه يه نشريه دانشجويي شدم.
ما يه عدّه دانشجو بوديم كه سرمون داغ بود از حرف، از عقيده، از نظريه، از حكم حتی! فكر مي كرديم با نوشتن مطلب تو اين نشريه داريم طرز تفكر جامعه دانشجويي دانشكده رو متحول مي كنيم. شايد همه هيجان فعاليت هاي دانشجويي به همينش باشه . اينكه تو ايمان داري به اون كاري مي كني، به حرفي كه ميزني. و با ايمان ميري جلو تا اونجايي كه جون داري! شوخي نمي كنم گاهي وقتها بچه ها يادشون ميرفت خواب و خوراك از ابتدايي ترين نيازهاي بشر محسوب ميشه! درس و مشق كه بماند!
همه بچه هاي گروه يه وجه اشتراك داشتند اون هم مذهب بود ( گفتم كه نشريه مال بسيج بود.). اما تو همين وجه اشتراك هم دعوامون ميشد، بحث ميكرديم، داد ميزديم (بيشتر من داد ميزدم!) آخه ميدونيد كه، ميگن قرائتهاي مختلفي از دين وجود داره!! ولي به نظرم در واقع اگر همين وجه اشتراك رو هم نداشتيم عمراً (اين كلمه از لحاظ ادبي غلطه!) كنار هم براي يك روز هم دووم نمي آورديم. تجربه كار گروهي در هر زمينه اي كه باشه جالبه. بخصوص براي ما ايرانيها كه زبانزديم در تك روي. اينكه مجبور باشي خودت رو با يك گروه هماهنگ كني، يا شايدم يك گروه رو مجبور کنی با تو هماهنگ بشن!
به نظر من اون گروه چند تا مشكل داشت كه بعضي هاش رو نميتونم بگم! بقيش رو هم پيش خودم نگه ميدارم! ولي نهايتاً از هم پاشيده شد. اونم نه وقتي كه همه فارغ التحصيل شدن يا اينكه همه با هم تصميم گرفته باشن تعطيلش كنن. نه . خيلي ناگهاني و خيلي بي مقدمه و خيلي بدون برنامه. كه اين هم ناشي ميشد از همون مشكلات. در واقع وقتي يكي از مهره هاي اصلي كنار كشيد (فارغ التحصيل شد) عملاً شيرازه كار وا رفت و با فارغ التحصيل شدن مهره يا مهره هاي بعدي ديگه هيچ چيزي باقي نموند.
شايد اشكال اصلي اينجا بود كه مهره اصلي ها (يا ميتونم بگم نسل اولي ها) هيچ فكري براي نسل هاي بعدي نكرده بودن. البته يه زمزمه هايي مبني بر تشكيل زير گروه و آموزش جانشين مطرح بود ولي خب همه ميدونيم كه بي برنامگي از خصوصيات يك كار دانشجوييه! در واقع كارهاي دانشجويي مجموعه منظمي از بي نظمي ها هستند، يا به قول فيزيكدانها تروپي در عين آنتروپي و برعكس!
و البته اون تنشها و مشكلات بين اعضاي گروه رو نبايد نا ديده گرفت. اينكه خيلي وقتها آماده كردن مطالب براي نشريه و پي گيري كارهاي اون تبديل ميشد به تسويه حساب شخصي.
نه كه فكر كنين دارم فقط بديها رو ميگم، نه. تو اون دوره كاراي فوق العاده هم داشتيم. متن هايي كه در نوع خودشون عالي بودن، شماره هايي از نشريه كه ميشد بهشون افتخار كرد. دوستی هایی شروع شد که اگر صراط نبود هیچوقت شکل نمی گرفت. شاید اگر صراط نبود من هیچوقت انقدر با دخترای بسیج دانشکده رفیق نمی شدم که حالا خیلی از بهترین خاطرات دانشجوییم با اونا شکل گرفته و بهترین دوستانم از بین همون بچه ها هستند. بچه هایی که من به دوستی باهاشون افتخار می کنم(اینو خیلی جدی گفتم).
من به شخصه تو اين جريان خيلي چيزها ياد گرفتم، شايد معادل بقيه زندگيم. در مجموع نا راضي نيستم از اينكه وارد اين نشريه شدم. فقط با خودم ميگم كاش آخرش خراب نميشد. كاش ماها ظرفيتمون بيشتر از اون بچه بازيا بود. كاش ... .