خانۀ سوخته
ماشین ایستاده بود مقابل باب الرضا . چاره ای نبود ؛ باید سلام آخر را می دادند و بعد عبور از زیر گذر فرصت ماندگاری آخرین تصویر را از مهر ماندنی رضا می داد .
مهربانانه سرش را برد کنار گوش نازنینش : سلام کن به امام رضا !
کودکانه زمزمه کرد : شلام !
مادرانه برای یادآوری پرسید : امام رضا کیه ؟ می دونی ؟
چشمان زیبایش برق زد : آره ! همونایی که آدم بدا خونشونو آتیش زدن ....
مهربانانه سرش را برد کنار گوش نازنینش : سلام کن به امام رضا !
کودکانه زمزمه کرد : شلام !
مادرانه برای یادآوری پرسید : امام رضا کیه ؟ می دونی ؟
چشمان زیبایش برق زد : آره ! همونایی که آدم بدا خونشونو آتیش زدن ....
افسوس بر خیمه ای که آتش گرفت ، بر خانه ای که سوخت ، بر داغی که ماندگار شد ، بر احساسی که برای همیشه زخمی شد.
شانه ای آرام لرزید...
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< باد صبا