باد صبا

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

خيزيد و خزآريد كه هنگام خزان است ... (2)

با عرض سلام و خسته نباشيد
احتراما پيرو خيزيد و خزاريد كه هنگام خزان است (1) http://baadesaba.blogspot.com/2005/11/blog-post_11.html#comments به عرض مي رساند كه :
جاي همتون خالي ، جمعه باز هم شهوت پاييز و جاده ي چالوس تمام سلول هاي بدنم را احاطه كرده بود و ديگر در اين شرايت چه كار مي شود كرد الا آتش كردن اُتُل و رفتن در دل جاده . و البته اين بار به همراه بنيامين ، حسن و استاد جعفريان .
راه افتاديم تا اگر بخت يار باشد نهار را در سياه بيشه بزنيم و قليان را لب آب .
جاي همتان خالي ، رفتيم در حالي كه چهار چرخ ماشين روي جاده بود و برگشتيم در حالي كه فقط دو چرخ عقب روي زمين مي چرخيد .
راستي يادتان هست كارتون پلنگ صورتي را كه گهگاه (بسته به شانسش) گاو صندوقي از هوا روي سرش مي افتاد. حتما دلتان برايش خيلي مي سوخت ، نه ؟!!! مثل من .اما نه اين قصه نيست ، اين ماجرا ممكن است براي هر كدام ما اتفاق بيافتد ، مثل ديروز كه از كوه برايمان سنگ آمد اندازه ي هندوانه و زد پدر جد ماشينم را در آورد . كاش پلنگ صورتي هم مي توانست اين صحنه را ببيند ، شايد دل او هم براي من مي سوخت .
قبل از تونل كندوان سنگي از كوه افتاد و زد تمامِ جلوي اُتُل اينجانب را با خاك يكسان كرد . آنچناني كه نه از تاك نشاني ماند و نه از تاك نشان . و حتي رادياتور و كارتر زير ماشين !!!
جاي همتان خالي بود . خيلي خوش گذشت . مخصوصا قسمت دويدن در سرماي كندوان دنبال امداد خودرو ، يا بكسل كردن ماشين تا تهران با جرثقيل ، يا منجمد شدن در ماشيني كه بخاري ندارد در سرماي شب جاده ، يا سرما خوردن فجيع ، يا اقامت 4 ساعته در هتل گچسر ، يا نصف شب رسيدن به خانه ، يا ...
راستي مي دانيد خوردن آش گرم پشت فرمان ماشيني كه در حال بكسل شدن است خيلي مي چسبد ؟؟!!!

8 Comments:

  • من شرمنده ام! اصولا نباید به مشکلات مردم خندیدی خصوصا از این نوع ولی من دقیقا همینجا تو اداره ولو شدم از خنده! احتمالا به خاطر لحن نوشتاری بود!
    ببخشید دیگه قبلا از شما پوزش می طلبم
    =))

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آبان ۲۹, ۱۳۸۴ ۱:۰۲ بعدازظهر  

  • خب البته كه الآن يك كم دقيقتر شديم به موضوع فهميديدم كه عجب بلايي از سرتون گذشته ها! يا حسادت اهالي وبلاگستان گريبانتون رو گرفته كه تنها تنها رفتيد از اين مناظر ديدن كنيد يا آه اون بدبختهايي كه اون سري مچلشون كردي! به هرحال هرچي بوده به قول ملكه مادرمان ببين به دست كدوم پيري آب دادي كه نجات پيدا كردي!
    يه شكرانه بجا بيار

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آبان ۲۹, ۱۳۸۴ ۳:۳۸ بعدازظهر  

  • دیروز موضوع رو از ئه سرین و رئیس شنیدم. راستش گفتم من اگر جای هری بودم، احیانا مدت یه هفته در کما به سر می بردم.
    خدا بهتون رحم کرد. نمی شه ساده از کنار همچین اتفاقی گذشت. با ئه سرین موافقم. حتما شکرانه دادن را فراموش نکن.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آبان ۳۰, ۱۳۸۴ ۸:۵۷ قبل‌ازظهر  

  • ولی منظور من و ئه سرین از شکرانه دادن ، اصلا گذاشتن یه برنامه ای واسه خالی کردن جیب تان نیست. بلکه منظور همان صدقه دادن برای رفع بلاست.

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آبان ۳۰, ۱۳۸۴ ۱۰:۵۶ قبل‌ازظهر  

  • هه هه اومدم همینو بگم دیدم معصومه نوشته:)
    راستش دقیقا منظور همون دعا و اینا بود حالا نه صرف صدقه. البته دروغ چرا یاد نماز شکر افتادم:)
    به قول معصومه تو این شرایط دیگه ظلمه که بخواهی اینجوری شکرانه بدی! اگر هم قرار گذاشتیم ما همیشه دنگی هستیم مگه دعوت باشیم که اونم که مارو دعوت می کنه؟:))
    برنامه هم ایشالله ردیق می کینم، هم شما از تو شوک در بیا هم من خودم یک کم سرم خلوت بشه ایشالله قرار میذاریم برو بچ وبلاگی جمع شن:)

    نوشتة Anonymous ناشناس, در ساعت آبان ۳۰, ۱۳۸۴ ۱۱:۴۹ قبل‌ازظهر  

  • از وقتی این ماجرا رو شنیدم فقط به یه چیز فکر می کنم:
    گر نگهدار من آنست که من میدانم ...

    نوشتة Blogger توسن, در ساعت آبان ۳۰, ۱۳۸۴ ۱۲:۲۳ بعدازظهر  

  • سلام هري جون!!!
    شنيدم ميخواي همه رو دعوت كني و شكرانه به جا بياري، آقا منم هستم، منم پايه ام، تو كه داري كلي خرج ماشينت ميكني و به صغير و كبير پول براي حمل ماشينت تا تهران دادي اينم روش، زياد سخت نگير دادا تو خوردن تنهات نميذارم.
    ولي اون آشه چه حالي داد، من كه آش خور نيستم (البته فعلا) دو تا آش زدم بلكه از شوك داغون شدن ماشين تو دربيام.
    زده به سرم ماشين رو رديف كنم يه قرار همون ورا بذاريم آخه بحث كل با جاده داره پيش مياد حبيبي.
    خدا رو شكر به جاي اون صخره آدم نبود، حالا هي گوش به خرف اين حسن بيچاره نده.
    من هنوز آماده’ اون ماجرا هستم هر وقت تكليف روشن شد خبرم كن.
    مي خوامت اندازه يك صخره سنگ وسط جاده چالوس تو پيچ تند قبل از تونل كندوان.
    دمت گرم خيلي حال داد.

    نوشتة Blogger سپار, در ساعت آبان ۳۰, ۱۳۸۴ ۱۱:۳۲ بعدازظهر  

  • اي بنده خدا
    اين چندباري هم كه مسافرت رفتيد و بلايي سرتون نيومده به خاطر شخص بنده بوده كه همراهيتون مي‌كردم و گرنه با اون پيچيدن جواد تو كاشون همه‌تون نفله شده بودين.
    حالا هي من رو بپيچونيد تا ببينيد كجا عذاب الهي نازل مي‌شه :))

    نوشتة Blogger بائوباب, در ساعت آذر ۰۱, ۱۳۸۴ ۱۱:۳۰ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< باد صبا