باد صبا

سه‌شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۶

موجي در سكوت

پس (در آنجا) بنده اي از بندگان ما را يافتند كه از جانب خود، رحمتي (عظيم ) به او عطا كرده بوديم و از نزد خود علمي (فراوان ) به او آموخته بوديم .

موسي به او (خضر) گفت : آيا (اجازه مي دهي ) در پي تو بيايم ، تا از آنچه براي رشد وكمال به تو آموخته اند، به من بياموزي ?

(خضر) گفت : تو هرگز نمي تواني بر همراهي من صبر كني .

و چگونه بر چيزي كه آگاهي كامل به (راز) آن نداري صبر مي كني ?
(موسي ) گفت : به خواست خدا مرا شكيبا خواهي يافت و در هيچ كاري ، تو را نافرماني نخواهم كرد.

(خضر) گفت : پس اگر در پي من آمدي ، از چيزي (از كارهاي شگفت من ) مپرس ، تا آنكه خودم درباره ي آن سخن آغاز كنم .

پس آن دو (موسي و خضر) به راه افتادند، تا آنكه سوار كشتي شدند. (خضر) آن را سوراخ كرد. موسي (از روي اعتراض يا تعجّب ) گفت : آيا آن را سوراخ كردي تا سرنشينان آن را غرق كني ? راستي كه كار ناروايي انجام دادي !

(خضر) گفت : آيا نگفتم تو هرگز نمي تواني همراه من شكيبا باشي ?

(موسي ) گفت : مرا به خاطر فراموشي ام مؤاخذه مكن و از اين كارم بر من سخت مگير.

پس به راه خود ادامه دادند تا به نوجواني برخورد كردند، پس خضر او را كشت . موسي گفت : آيا بي گناهي را بدون آنكه كسي را كشته باشد، كشتي ? به راستي كار زشت و منكري انجام دادي !

گفت : آيا نگفتمت كه نمي تواني همپاي من صبر كني ?

(موسي ) گفت : اگر از اين پس چيزي از تو پرسيدم ، ديگر با من همراه مباش ، قطعا از سوي من معذور خواهي بود (و اگر رهايم كني حق ّ داري ).

پس آن دو به راه خود ادامه دادند تا به اهل يك آبادي رسيدند، از اهل آنجا غذا خواستند، آنان از مهمان كردن آن دو سرباز زدند. پس آن دو در آنجا ديواري را يافتند كه در حال ريزش بود. خضر، ديوار را برپا كرد. (موسي با تعجّب ) گفت : اگر مي خواستي براي اين كار مزد مي گرفتي !

(خضر) گفت : اين (بار) جدايي ميان من و توست ، بزودي تو را از تأويل و راز آنچه نتوانستي بر آن صبر كني آگاه خواهم ساخت .

اما آن كشتي (كه سوراخ كردم ) از آن بينواياني بود كه در دريا كار مي كردند. خواستم آن را معيوبش كنم ، (چون ) در كمين آنان پادشاهي بود كه غاصبانه و به زور، هر كشتي (سالمي ) را مي گرفت .

و امّا نوجوان (كه او را كشتم ) پدر و مادرش هر دو مؤمن بودند. ترسيديم كه او آن دو را به كفر و طغيان وا دارد.

(از اين رو) خواستيم كه پروردگارشان به جاي او (فرزندي ) پاك تر و بهتر و با محبّت تر به آن دو بدهد.

و امّا آن ديوار، از آن دو نوجوان يتيم در آن شهر بود و زير آن ديوار، گنجي براي آن دو بود و پدرشان مردي صالح بود. پس پروردگارت اراده كرد كه آن دو به حدّ رشد (و بلوغ) خود برسند و گنج خويش را كه رحمتي از سوي پروردگارت بود استخراج كنند و من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم . اين بود تأويل و راز آنچه نتوانستي بر آن صبر و شكيبايي ورزي .

چهارشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۶


می خواهم اعتراف کنم که سخت دلم برای کلام مرحوم زرین کوب تنگ است ، و بیشتر از آن برای لحن آرام اش و فرار از مدرسه اش که سیر نمی شوم هرچه می نوشم از جام برگه های کاهی اش . نمی دانم چرا اما شبیه همان حس نرم و ظریفی است که در چهل حدیث امام (ره) داشته ام ، با همان ردپای سبکی که در روح آدمی باقی می گذارد :
"درباره یک مجلس گفت و شنود که بین فقیه جوان و حکیم سالخورده روی داد نیز حکایتی گفته اند - شاید افسانه آمیز- . می گویند ابوحامد از خیام پرسید که اگر فلک - آنگونه که حکماء ادعا دارند - تمام اجزایش از یک گونه است چه شده است که یک جزء خاص آن قطب شده است - از بین سایر اجزاء-. خیام که خود را در یک مسأله ریاضی با یک سوال فقیهانه مواجه دید ، سعی کرد در جواب طفره برود ، و می گویند که این رسم وی بود . حکیم نیشابور در جواب ابوحامد آنقدر درازگویی کرد و آنقدر ازین شاخه به آن شاخه پرید که بانگ نماز برخاست . غزالی که جواب فیلسوف را با سوال خویش چندان مربوط نمی دید از جای برخاست و گفت و شنود بی فایده پایان یافت . شاید نیز در اینجا با لحنی فقیهانه که در حق فیلسوف نیش طعنه آلودی داشت چنانکه می گویند گفت :جاء الحق و ذهق الباطل.
در حقیقت ابوحامد در این ایام چنان خشک هم نبود که اقوال حکماء را نتواند تحمل کند ، اگر روایت درست باشد باید حرف وی تعریضی باشد بر شیوه محافظه کارانه خیام که می گویند در تعلیم حکمت بخل داشت و آنچه را می دانست نمی خواست به دیگران تعلیم کند."
سخت تشنه قدیمی ها می شوم گاهی و افسوس می خورم بر همه آنچه که در ایام از ایرانیان ستانده اند که همه چیز را سطحی می بینیم و سطحی می شنویم و سطحی می گوییم .
بگذریم .
با حضرت دوست ای مکالمه می کردم و ایشان مدام بذل توجه افاضه می فرمود ، تا آنجا که کار را یکسره کرد که "اسم وبلاگتون رو از Favorites ام پاک کردم . خیال نکنید باز می آم سر می زنم ببینم به روز کردید یا نه ."
چیزی نیست که بگویم . دعا می کنم آنچه خیر است بر دست و زبان و قلممان جاری شود تا بیش ازین "خسر الدنیا و الآخرة" نشویم . خودش می داند که دیگر نای جوانی ها را نداریم .
دعا کنید پیش از آنکه دیر بشود بفهمیم معنای نوری که قلب ها می بینندش وپرده حجاب چاک می کنند به سوی آن بی نهایت
الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنابضیاء نظرها الیک ، حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور ، فتصل الی معدن العظمة و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک