باد صبا

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴

مرام کُش

چه می توان کرد از دست این جماعت نهروان که هرچه می کنی بهانه ای تازه می گیرند !! در این دو روز چند کامنت و چندین تلفن داشته ام که تو فرق مطلب نوشتن و پیغام گذاشتن را نمی فهمی ؟؟! و چرا پیغام طولانی می گذاری؟!!
روز ولادت پیامبر و حضرت صادق آمدم مرقومه ای را برای تبریک قلمی کنم ، دیدم آسمان قبل از من مطلبی برای تبریک گذاشته است . فکر کردم که قلمی کردن مطلبی از نو لزومی ندارد که هدف همان تبریک بود که خوب آسمان گفت و انصافا مطلبش هم مطلب زیبایی بود .و ضمناً دور از مرام بود و شرط مروت نبود که مطلب آسمان را از صدر مرقومه دانی پایین می کشیدم و مرقومه ی خودم را در جای اولین مطلب وبلاگ قرار می دادم ؛ آنهم مطلبی که کم از یک ساعت از قلمی کردن آن گذشته بود ! این بود که گفتم به جای نوشتن مطلبی جدید ، گزیده ای از آن را در قسمت پیغام ها بگذارم .
اصلا من چرا برای شما از مرام و معرفت حرف می زنم ؟!!هر وقت مثل ما قسم راست تان (( طِیّب )) شد بیایید با هم از معرفت حرف بزنیم ...
.............
خواسته شد که کامل مسمط ادیب الممالک فراهانی در میلاد حضرت رسول را برایتان قلمی کنم . به روی چشم :
برخيز شتربانا! بر بند كجاوه
كز چرخ همي گشت عيان رايت كاوه
در شاخ شجر برخاست آواي چكاوه
وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رودِ سماوه
در ديده‌ي من بنگر درياچه‌ي ساوه
.
وز سينه‌ام آتش‌كده‌ي پارس نمودار
.
از رودِ سماوه ز رهِ نجد و يمامه
بشتاب و گذر كن به سوي ارضِ تهامه
بردار پس آن‌گه گهرافشان سرِ خامه
اين واقعه را زود نما نقش به نامه
در مُلكِ عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه
.
جوشند چو بلبل به چمن كبك به كهسار
.
بنويس يكي نامه به شاپور ذوالاكتاف
كز اين عربان دست مبر، نايژه مشكاف
هشدار كه سلطانِ عرب داورِ انصاف
گسترده به پهناي زمين دامنِ الطاف
بگرفته همه دهر، ز قاف اندر تا قاف
اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
.
آن را كه درد نامه‌اش از عُجب و زِ پندار
.
با ابرهه گو خيره به تعجيل نيايد
كاري كه تو مي‌خواهي از فيل نيايد
رو تا به سرت جيشِ ابابيل نيايد
بر فرقِ تو و قومِ تو سجّيل نيايد
تا دشمنِ تو مهبطِ جبريل نيايد
تا كيد تو در موردِ تضليل نيايد
.
تا صاحبِ خانه نرساند به تو آزار
.
بوقحف چرا چوب زند بر سرِ اشتر
كاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملك را نگر اي خواجه بهاد
ركز بال همي لعل فشانند و ز لب در
ور عدت‌شان سطح زمين يك‌سره شد پر
چيزي كه عيان است چه حاجت به تفكر
.
آن را كه خبر نيست فگار است ز افكار
.
اين است كه ساسان به دساتير خبر داد
جاماسب به روزِ سيُمِ تير خبر داد
بر بابكِ برنا پدر پير خبر داد
بودا به صنم‌خانه‌ي كشمير خبر داد
مخدومِ سرائيل به ساعير خبر داد
وان كودكِ ناشسته لب از شير خبر داد
.
ربّيون گفتند و نيوشيدند احبار
.
از شقّ و سطيح اين سخنان پرس زماني
تا بر تو بيان سازند اسرارِ نهاني
گر خوابِ انوشروان تعبير نداني
از كنگره‌ي كاخش تفسير تواني
بر عبدِ مسيح اين سخنان گر برساني
آرد به مداين درت از شام نشاني
.
بر آيتِ ميلادِ نبي، سيدِ مختار
.
فخرِ دو جهان خواجه‌ي فرخ رخِ اسعد
مولاي زمان، مهترِ صاحب‌دلِ امجد
آن سيد مسعود و خداوند مويد
پيغمبرِ محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
اين بس كه خدا گويد "ما كان محمد"
.
بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴

"" مرثیه ای از زبان خودم خطاب به خودم ""

کی اشکاتو پاک میکنه وقتی منو نداری ؟
دست رو موهات کی میکشه شبا که غصه داری ؟
شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره ؟
از کی بهونه می گیری شبای بی ستاره ؟

برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟
از جلو پات جمع میکنه برگای زرد و خسته
کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا
تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا ؟

کی از سرود بارون قصه برات میسازه ؟
از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه
کی از ستاره بارون چشماشو هم میذاره ؟
نکنه ستاره ای بیاد و یاد تو رو نیاره

کی اشکاتو پاک میکنه . . .


به قول ئه سرین بانو ، گلپونه های وحشی احساسم ، خیلی خَرید اگه پلاس و پژمرده بشید !!!
(جمله جالبیه به نظرم!!)
.....................................
بین دو تا مطلب مردد بودم ، قرعه به این یکی افتاد!

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۴

تقویم تاریخ!

هوالمحبوب
منت خدای را عزّ وجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.
... باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد ... .
سلام! امروز روز بزرگداشت سعدی بود. و از اونجایی که وبلاگ ما یک جور تقویم است (!!) هرچند که نمیخواستم امروز مطلبی بنویسم ولی مجبورم!!
بچه که بودم مادرم اصرار داشت که هر شب یا یک شب در میان حکایتی از گلستان سعدی را قبل از خواب بخوانم . و لحن گفتار سعدی به قدری شیرین و سلیس بود که من را پی خودش میکشید. معمولاً وقتی گلستان را به دست میگرفتم به ندرت به یک حکایت رضایت میدادم . میدانم این حرفها کمی تا قسمتی کلیشه ای به نظر میاید ولی من چشمه های معرفت و شناخت رو به حقیقت در حکایت های ساده گلستان سعدی میدیدم. مدتیست ولی از سعدی دور مانده ام ( مثل خیلی چیز های دیگر). باید دوباره شروع کنم...
خوندن گلستان سعدی رو به همتئن پیشنهاد میکنم و قول میدم خوشتون بیاد .
و دیگه اینکه امروز میلاد "سرور کائنات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلّی الله علیه وسلّم "به روایت اهل سنت هست و آغاز هفته وحدت . تبریک میگم.
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتیبان
بَلَغَ العُلی بِکَمالِه کَشَفَ الدُّجی بِجَماله / حَسُنَت جَمیعُ خِصالِه صَلّوا عَلیه وآله
و دیگه ... فردا هم روز زمین پاک هست. یک شعر از دکتر شفیعی کدکنی به ذهنم فشار میاره:

" آخرین برگ سفرنامه باران
این است
که زمین چرکین است. "

این زمین ارثیه ای از پدرانمان نیست که به ما رسیده ، میراثیه که ما برای آیندگانمان میگذاریم. دقت کنیم.
بخش تقویم تاریخ امروز همینجا تموم میشه. از اینکه اینقدر زود زود وبلاگ رو به روز میکنیم که شما فرصت خوندنش رو پیدا نمیکنید عذر خواهی میکنم !!!!
حق نگهدار.

بخت و وقت

ديشب يكي از رفقاي گرمابه و گلستان روزهاي نوجواني را ديدم . از همان روزهايي هم كه ياد دارم بسيار متشرع بود . اين بار كه ديدمش تبديل شده بود به يك فاشيست به تمام معنا ! و اگر آدرس خانه شان را نمي دانستم يقين مي كردم كه در غار زندگي مي كند !! دين و دينداري اگر همراه با فهم نباشد مي شود همين دوست غار نشين من كه گمان مي كرد اصلا غايت و هدف خلقت انسان سختي كشيدن است . و البته اين دوستمان از همان اول هم اهل فهم نبود كه هيچ ، مريد مداح هايي امثال حاج منصور و ... بود .
شايد او درست مي گويد اما من فكر مي كنم كه زندگي زماني است براي استفاده از فرصت ها ، از جواني ، از زيبايي ، از ... . در اين بيست و اندي سال ياد گرفته ام كه غالب انسان ها در زندگي هر كاري را انجام مي دهند . اما بعضي ها در وقتش ، كه اگر درست باشد يا غلط كسي مسخره شان نمي كند و برخي ديگر وقتي انجام مي دهند كه مورد تمسخر همه قرار مي گيرند . يادم است خاطرات دكتر سروش را مي خواندم . مي گفت كه در نوجواني وقتي از در قهوه خانه ها رد مي شد داخل را نگاه نمي كرد ، چرا كه شنيده بود چشم هاي آدم هاي داخل قهوه خانه جادويي دارد كه انسان را از راه راست منحرف مي كند و بعد از مبارزات با نفس خود در دوران جواني تعريف كرده بود و ... و ايشان وقتي يادش مي افتد چكار مي بايست مي كرده كه نكرده كه ديگر دير شده است . آن وقت است كه در پيرانه سر مي رود و دختر هفده ساله مي گيرد كه مسخره ي همه بشود .
وقتها را بايد يافت و از دست نداد كه اگر بگذرد ديگر بدلي برايش نيست و اساسا بخت و وقت دو چيز تكرار نشدني اند و اگر بروند با تمام ثروت دنيا هم نمي شود برشان گرداند .
مي گويند ابن سينا در هشت سالگي ( سن دقيق را يادم نيست ) رفته بود بالاي درخت . مردي به او مي گويد آن بالا چه كار مي كني ؟ تو دانشمندي و اين كارها برازنده ي تو نيست . مي گويد : دانشمندي اقتضاي عقلم است و بازي اقتضاي سنم .
من هم تا به حال با كرامت تريت آدم ها و بزرگوار ترينشان را معمولي ترينشان ديده ام . از آدم هايي كه مثل دوستم اداي دين داري ، روشنفكري ، ... را در مي آورند بدم مي آيد . و البته هر وقت با يكي از اين دست آدم ها طرح رفاقت ريخته ام ، يك ماه نشده مثل سگ پشيمان بوده ام . اكثرا زواياي بسيار تاريكي در گوشه هاي دلشان دارند كه حداقل براي من قابل تحمل نبوده است .
باز هم شايد غلط مي گويم اما به نظرم مي آيد احساس متفاوت بودن از ديگران خودش يكي از زواياي تاريك دل انسان است . مي گويند بايزيد نفس خود را فربه ديد ، گفت : از چه فربهي ؟ گفت : تا خلق تو را سجود كنند و تو حق خويش پنداري . گفت : اي غالب من تو را مغلوب نتوانم كرد !!!
باز از اين هم بگذريم اما من باز هم نمي توانم با آدم هايي كه سعي مي كنند خودشان را از بقيه متفاوت جلوه دهند دلم را صاف كنم . با انسان هاي ظاهر ساز ، ريا كار ، دو رو ... و البته اين همه حرف با ديدن دوست قديمي ام به يادم نيامد كه علت اصلي اش خاطره اي بود كه يكي از دوستانم كه در صدا و سيما كار مي كند برايم تعريف كرد . درباره ي ابراهيم نبوي كه حتما معرف حضور همه باشد و الآن هم كه در كانادا پناهنده است . مي گفت در سال 69 و 70 كه ابراهيم نبوي مدير كل طرح و برنامه ي شبكه ي اول سيما بود ، يك روز يكي از راننده هاي صدا و سيما من و نبوي را برد كه به منزل برساند . راننده ي مادر مرده در ماشين هواسش نبود و نوار اكبر گلپا ( گلپايگاني ) گذاشت . يك هفته نكشيده جناب آقاي نبوي به خاطر همان نوار اكبر گلپايگاني زيرآب اين بنده ي خدا را از محل كارش زد !!!!!!!! آن از نبوي 70 و آن هم از نبوي 78 !!
به هر حال فكر مي كنم يكي از ريشه هاي اصلي تمام مشكلات بالا مثل همه زندگي نكردن است . بخت ها و وقت ها را درنيافتن است . فرصت ها را نديدن است . به قول علي عليه السلام : فرصتها را غنيمت بشماريد كه مثل ابر مي گذرند .
..........
اگر مطالب مقداري به هم ريخته بود ببخشيد . در واقع يك جور بلند فكر كردن بود . البته مي خواستم درباره ي چيز ديگري بلند فكر كنم اما پاي سيستم كه نشستم چيز ديگري شد . به هر حال خودم كه جرات دوباره خواندن مطلبم را ندارم .
در پناه حق
هري پاتر

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

بدون عنوان!

هوالمحبوب
سلام. دچار خود درگیری ذهنی شدم!! یا شایدم از هم گسیختگی عاطفه و اندیشه... یا شایدم درهم گسیختگی عاطفه و اندیشه!!! بماند.هر وقت فهمیدم دچار چجور حسی شدم دقیقش رو بهتون میگم!
چند تا مطلب با هم به ذهنم فشار میارن که نوشته بشن!
از یکی فقط تیترش تو ذهنمه !
یکی فقط یک سری حرف بدون چهار چوبِ که دوست دارم تو وبلاگ بنویسمشون ( چون جای دیگه ندارم که بنویسم!) .
یکی دیگه هم دو تا طرح برای دو تا داستان کوتاه هست!
حالا به نظر شما کدوم رو بنویسم؟ ... داستان کوتاه رو مینویسم:
..................................................
"مناظره لیلی و مجنون"

پسر: سلام عزیزم.روزت به خیر.خوبی؟
دختر: سلام .نه، من اصلاً حالم خوب نیست... احساس میکنم دارم میمیرم...
پسر: چرا؟
دختر: نمیدونم ... یه چیزی شبیه مسمومیت غذایی ...صبح یه لیوان شیر عسل خوردم.
پسر: الان کجات درد میکنه؟
دختر: آخه آدم حسابی وقتی یکی مسموم میشه جاییش درد نمیگیره که!
پسر: خب ...نمیدونم چه کاری از دست من بر میاد. استراحت کن .بهتر میشی.
دختر: باشه. راستی یادت باشه اگر من مردم از شرکت (...) شکایت کنی بابت این شیر عسلی که درست کرده بود.
پسر: از گاو هم میتونی شکایت کنی :)
دختر: از گاو و زنبور :)
.
.
.
دختر: سلام ! من حالم خوب شده. احساس میکنم خیلی بهترم: )
پسر: اِ ! چه بد!
دختر: این که حالم خوب شده چه بد؟
پسر: آخه میخواستم بعد از مرگت یه داستان ملودرام در مورد خودمون بنویسم. فروش میکرد...
دختر: خب فقط به خاطر تو باشه ... ولی علت مرگ لیلی رو سوزناکتر بنویس، بهتره.
پسر: مثلاً چی؟
دختر: مثلاً تصادف خوبه . یه مرگ ناگهانی !
پسر: آره به نظرم خوبه.
دختر: ببینم تو کتابت بعد از مرگ دختر به سر مجنون چی میاد؟
پسر: مجنون خودکشی میکنه ولی نمیمیره و سالهای سال با خوبی و خوشی به زندگیش ادامه میده!
دختر: این پایان دراماتیک داستانت بود؟ به این میگن پایان سوزناک؟
پسر: نبود؟
دختر: نه. به نظرم اینطوری بنویس: " مجنون بعد از اون حادثه دیگه نتونست به زندگی عادیش برگرده. مجنون تمام روز رو در خیابان ها و لا به لای ماشینها به دنبال لیلی خودش میگشت و میگشت و میگشت ... "
پسر: اینطوری دختر ها یک میلیون نسخه از کتاب رو ظرف یک هفته میخرند . نه؟
دختر: آره دیگه. مگه نمیخواستی بفروشه؟ ... حالا داستان رو مینویسی؟
پسر: خب تو بمیر(!) که من شروع کنم به نوشتن !
دختر: باشه . فقط یه سوال ؛ وقتی داستان رو نوشتی قول میدی به سرنوشت مجنون توی داستان دچار بشی؟
پسر: ... جان؟ ... الو؟ ... الو؟ ... صدا نمیاد ... الو؟ عزیزم فکر کنم DC شدی ...تا فردا ...
دختر: DC؟ نه . من همینجام ! الو؟ بابا کجا رفتی؟ ...

..........................
این یک مکالمه کاملاً ساختگی بود بین یه پسر و دختر خیالی که توی یه چت روم اتفاق افتاده ... یا شایدم پای تلفن ... یا شایدم با استفاده از سرویس sms تلفن های همراه که طرحش دیروز وقتی تو اداره داشتم مثل یک کارمند نمونه وظایفم رو انجام میدادم (!) به ذهنم خطور کرد.
چطور بود؟

شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴

عشق بهتر است یا ازدواج ؟؟

نقلِ که یه روزی یه مورچه ای عاشق یه فیل می شه و می ره با فیلِ ازدواج می کنه . شب اول ازدواج توی حجله ، فیلِ از خجالت قرمز میشه و می میره . می گن مورچهِ همینجوری راه می رفته و تو سرش می زده و می گفته : (( دیدی چه غلطی کردیم ! اومدیم یه زن بگیریم حالا باید یه عمر قبر بکنیم !! ))
.............
واقعا حکایت درد ناکی بود ، نه ؟
و البته چند وقتی است که فکرم مشغول این تراژدی است وسوالات پیرامون آن . که آیا مورچه کار درستی کرد که با عشقش ( فیل ) ازدواج کرد ؟ و آیا اگر ازدواج نمی کرد بهتر نبود ؟ و اصلا می ارزید که به خاطر یک عشق یک عمر قبر بکند ؟ و آیا آن یک شب ارزش این همه درد سر را داشت ؟ و آیا اگر مورچهِ باز هم عاشق یک فیل دیگه بشود حاضرِ است با او ازدواج کند و شاید یک عمر دیگر هم قبر بکند ؟ و آیا یک عمر قبر کندن بهتر است یا یک عمر حسرت خوردن ؟ و آیا اگر مورچه با فیل ازدواج نمی کرد و با هم دوست بودن و فیل در یک صانحه ی رانندگی جان خودش را از دست می داد ، آنوقت مورچه مجبور نبود برای او قبر بکند ؟ و آیا اگر با هم فقط دوست بودند آنوقت فیل باز هم از خجالت می مرد ؟ و آیا فیل کار درستی کرد که به خواستگاری فیل جواب مثبت داد ؟ و اصلا می ارزید که شوهر کند و خودش را به کشتن دهد ؟ و اصلا چرا فیل ها اینقدر خجالتی هستند ؟ آخر فیل هم اینقدر خجالتی می شود ؟؟
در پناه حق
هری پاتر

جمعه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۴

بر بال سیمرغ

هوالمحبوب
سلام. همونطور که میدونید ... یا شایدم نمیدونید (!) امروز روز بزرگداشت عطار نیشابوری است. منطق الطیر رو ورق میزدم، یکی دو تا حکایت جالب دیدم.
...................................................
***در تعصب گوید: در خواست پیغمبر از پروردگار که کار امتش را به او بسپارد

سید عالم بخواسـت از کردگار / گفت کار امتم با من گذار
تا نیـــابد اطلاعـــــی هیچ کس / بر گناه امت من یک نفس
حق تعالی گفتش ای صدر کبار / گر ببینی آن گناه بی شمار
تو نـداری تاب آن حیــران شوی / شرم داری وز میان پنهان شوی
تو نـداری تاب چنـــدانی گـــنــاه / امت خود را رها کن با اله
گر تو میخواهی که کس را در جهان / از گناه امتت نبود نشان
من چنان می خواهم ای عالی گهر / کز گنه شان هم ترا نبود خبر
تو بنــــه پــای از میان رو با کنار / کار امت روز و شب با من گذار
کار امت چون نه کار مصطفاست / کی شود این کار از حکم تو راست
می مکن حکم و زفان کوتاه کن / بی تعصّب باش و عزم راه کن
...
..................................................
***بیان وادی توحید: حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند

از قــضا افتــاد معشـــوقی در آب / عاشقش خود را درافکند از شتاب
چون رسیدند آن دو تن با یک دگر / این یکی پرسید از آن کای بی خبر
گـــر من افــتـــادم در آن آب روان / از چه افکندی تو خود را در میان
گــفـت من خود را در آب انداختم / زانک خود را از تو می نشناختم
روزگاری شد که تا شد بی شکی / با تویّ تو یکیّ من یکی
تو مــنی یا من توام، چند از دوی / با توام من، یا توام، یا تو تویی
چون تو من باشی و من تو بر دوام / هردو تن باشیم یک تن والسلام
تا تویی بر جاست در شرکست یافت / چون دوی برخاست توحیدت بتافت
تو درو گــــــم گرد، توحـید این بود / گم شدن کم کن تو، تفرید این بود

یا حق

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۴

جمع بندی زندگی

هوالمحبوب
سلام. ما واقعاً لذت میبریم وقتی میبینیم دوستان اینقدر در بحث های اساسی ما (!) شرکت فعال دارند !!!
تصمیم دارم این بحث رو یه جورایی جمع بندی کنم ( هر چند به نظرم کار سختیه! ) .
آسمان عزیز با چند روز تاخیر سوال مهمی رو مطرح کرده که ظاهراً من باید جواب بدم. آیا با ازدواج نکردن میشه دوام عشق رو تضمین کرد؟
اولین چیزیکه به ذهنم رسید این بود که هیچ چیزی رو نمیشه با اطمینان تضمین کرد، چه عشق باشه چه هر چیز دیگه ! کی میتونه تضمین کنه که 1 ساعت بعدش چطور خواهد گذشت؟ وقتی من حتی خودم رو نمیتونم تضمین کنم چطوری میتونم عاقبت یک عشق رو تضمین کنم؟
من تو مطلب اولم هم گفتم که بطور کلی ازدواج رو نفی نمیکنم. و حتی گفته سمیه رو هم قبول دارم که معتقد بودن به عشقی ابدی بدون ازدواج کردن یه جور آرمان گرایی افراطیه .
و هیچ تضمینی هم ندارم که افراد – حتی خودم – تا ابد به یه عشق افلاطونی پایبند باشند !
اما مگه عشق آزادی نیست؟ پس چرا کسی که من دوستش دارم نباید بتونه انتخابش رو عوض کنه؟میدونین یه جنبه عشق خودخواهی مفرطه! ما وقتی عاشق یه نفر میشیم ، چه دختر چه پسر ، اونو فقط برای خودمون میخوایم! کس دیگه ای نباید حتی به اون نگاه کنه! طرف هرکاری که میکنه باید با اطلاع ما باشه! هر جا میخواد بره ما باید بدونیم و ... ! مثل بچه ای که عروسکش رو دوست داره و نمیخواد اونو به کسی بده! ازدواج کردن هم یه جورایی این حس مالکیت رو تشدید میکنه! امضاها که تموم شد دیگه مطمئن میشیم که طرف مال خودمون شده!
راستش من نمیتونم یه همچین مسئله ای رو هضم کنم. ترجیح میدم صاحب اختیار خودم باشم تا اینکه در ازای در دست گرفتن اختیار یه نفر دیگه، اختیار خودم رو هم به اون بسپرم!

البته داشتن حس نگرانی از ازدواج و آینده اون و اینکه در چنین شرایطی آدم به ساده ترین راه – ازدواج نکردن – پناه ببره، یه جورایی هم فرار از روبرو شدن با زندگیه ( به این میگن خودزنی!!).
مثل این میمونه که شما برای حل یه مسئله ساده ترین راه رو انتخاب کنین : حذف صورت مسئله! داشتن شجاعت برای روبرو شدن با سختیهای زندگی و جنگیدن برای بدست آوردن آنچه که میخوایم، لازمه داشتن یک زندگی سالمه.

نمیدونم چه جوری باید این بحث رو جمع بندی کنم اما چیزی که به نظرم میرسه اینه:
به اطرافیان خودمون خوب نگاه کنیم و از موفقیت های اونها در زندگیشون درس بگیریم.
عاشق باشیم ، اما عشقی رو پیدا کنیم که به جنگیدن بخاطرش بیارزه و بعد بخاطرش بجنگیم؛ چه برای به دست آوردنش و چه برای نگه داشتنش.هیچوقت فکر نکنیم به انتهای عشق رسیدیم، همیشه راه برای رفتن هست. و معتقد باشیم که

عشق شادی ست، عشق آزادی ست
عــشــــق آغــــــاز آدمـیــــــزادی سـت

ملکی کلاس

چند روزی را که غیبت داشتم مشهد بودم . جای همتان خالی بود و البته به جای دلتنگی های همتان آنجا یادتان کردم .پنجشنبه صبح رسیدم مشهد و هنوز نرسیده راهی تربت حیدریه و کاشمر شدم . از خود مشهد تا تربت ، کنار جاده پر بود از زائرینی که از شهرهای مختلف استان خراسان پای پیاده به زیارت حرم حضرت رضا می آمدند و در این میان همت پیر زنها مثال زدنی بود . دست کم هفتاد هشتاد پیرزن بالای هفتاد سال را در این راه دیدم که چادر به کمر بسته جلوتر از هر دسته ای تر و فرز راه می رفتند . قبل ترها که امثال اینها را در تلویزیون می دیدم ، با خودم فکر می کردم اینها دست کم پانصد سال از زمان خودشان عقب ترند ،زیرا زمانی که در ینگه دنیا برای تیمن و تبرک سبزه عیدشان را سیزده بدر می روند و در مریخ می اندازند دیگر کیلومترها را پیاده گز کردن محلی از اعراب ندارد . اما انصافا آنجا آنقدر از دیدن این کاروان ها جو زده شدم که چند دفعه ای به سرم زد که بی خیال کاشمر شوم و از همینجا با دسته به سمت مشهد پیاده برگردم .
........
جمعه ظهر میزبان مان آمد و گفت که برای پرواز ساعت 10:30 شب بلیط گرفته است و بلیط هایمان از نوع فرست کلاس است و البته این فرست کلاسش را اقلا ده دوازده دفعه ای تکرار کرد . گفتم که این سوسول بازی ها مال خارجی هاست عمرا در پرواز های داخلی از این مسخره بازی ها نداریم . گفت که نه ، تو نمی دانی ، خدمات ویژه دارد و چه وچه دارد و ...
خلاصه راهی فرودگاه شدیم . این اولین باری بود که اینقدر احساس می کردم آدم مهمی هستم و خیلی هم پول دار . بهر حال فرست کلاسی گفتند ، بیزینس کلاسی گفتند ، ... ما هم تمام سعی مان را می کردیم که ادای آدم های خیلی مهم را در بیاوریم .یعنی آدم های خیلی خیلی مهم .
از حدود دو ساعت تاخیر پرواز که بگذریم ، بعد از باز شدن گیت رفتیم سوار بشویم دیدیم سوارمان نمی کنند . گفتیم چرا ؟ گفتند که کسانی که بلیط شان فرست کلاس است بنشینند آخر از همه یک اتوبوس ویژه برای بردن آنها به پای پرواز می آید . ما هم خوشحال که بالاخره می توانیم یک چشمه از آن خدمات ویژه را ببینیم ، منتظر نشستیم . بعد از یک چیزی حدود نیم ساعت که تمامی مسافرها سوار شدند یک اتوبوس آمد از همان اتوبوس هایی که ده سال پیش برای رفتن به دبیرستان در خط خراسان-هفت تیر سوار می شدم . گفتند سوار همین باید بشوید . خوب حتما خدمات ویژه بود دیگر . سوار اتوبوس شدیم ،چند دقیقه بعد مسئول پرواز متوجه شد که تعداد افراد داخل اتوبوس دو نفر از تعداد مسافران فرست کلاس بیشتر است ، در نتیجه حس پوآرو بازی حضرت آقا گل کرد و شروع کرد به چک کردن بلیط ها تا عاقبت آن دو نفر را پیدا کرد و از اتوبوس بنز مدل ده سال پیش ایران خودرو پیاده کرد و با یک پاترول شیک تا پای پرواز برد !! تقریبا اینجا بود که من معنی فرست کلاس را در ایران داشتم می فهمیدم .
هوا سرد بود و ما هم ده دقیقه ای بود که در اتوبوس نشسته بودیم و شاکی که چرا اتوبوس راه نمی افتد ، که مسئول پرواز گفت نه اینکه شما اتوبوس آخرید ، چند نفری از پرواز جا مانده اند که دارند می رسند ، باید صبر کنیم تا آنها را هم با خودمان ببریم !! دوباره با خودم گفتم خوب حتما این هم حکمتی داشته است ، مثلا شاید فرست کلاسها می توانند به جای استفاده از هوای گرم اما خفه ی داخل هواپیما ، از هوای یخ اما آزاد استفاده کنند !!!
خلاصه بعد مدتی سر و کله ی آن چند نفر هم پیدا شد و ما بعد از دقیقا یک ساعت مسافت صد متری را تا پای پرواز طی کردیم . هواپیما بوئینگ 747 بود . خوب ما هم خیلی لردی رفتیم و سر جایمان نشستیم ، منتظر خدمات ویژه !!! نیم ساعتی گذشت از خدمات ویژه خبری نشد که هیچ ، اقلا یکی نیامد بپرسد که اصلا خرتان به چند . بعد هم شام تمام مسافرین را دادند الا قسمت فرست کلاس را . ما هم گشنه ی گشنه ، مثل الیور توییست این عقبی هایی را که شام می خوردند نگاه می کردیم . یک ربع دیگر هم گذشت تا بالاخره سر و کله ی سرمهماندار پیدا شد ، شصتم خبر دار شد که این طرف دیگر خود خدمات ویژه است ... غرق در این فکر بودم که سر مهماندار بلیط مسافرین فرست کلاس را جمع کرد و فقط یک جمله روی آن نوشت : (( به علت عدم وجود سرویس ، مابه التفاوت مسترد گردد ))
در پناه حق
هری پاتر

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

دلم برایت تنگ شده ...

هوالمحبوب
سلام
الان، غروب روز جمعه 29 صفر است.
دلم برای حرم امام رضا (ع) تنگ شده.دلم برای دیدن گنبد طلایی مرقدش تنگ شده. دلم برای کبوتر های گرد حرمش تنگ شده. گیرم که اگه از ته دل صداش کنی میشنوه ... گیرم که اگه از صمیم قلبت باهاش حرف بزنی میشنوه ... این قبول که اگه بخوای همینجاست توی دلت ... ولی دلم برای بودن تو حرمش تنگ شده. دلم برای فقط نشستن و از دور به اون پنجره فلزی خیره شدن تنگ شده ... .
میگن تا خودش نطلبه ، تا خودش دعوتت نکنه ، نمیشه بری ... پس کاش دعوت کنه ... آخه دلم براش تنگ شده ... .
....................................................
در پایانی ترین لحظات روزهای عزاداری، به خودم یه قول دادم. یه قول سفت و سخت. تصمیم ندارم براتون بگم چه قولی. اما شاید این جدّی ترین قولی باشه که در طول عمرم به خودم دادم. بنابر این مطمئن باشین که خیلی مهمه. برای همین اینو اینجا نوشتم. حالا همینجا این رو هم میگم که اگر قولم ، به هر دلیلی، شکسته شد؛ میام همینجا، تو وبلاگ ، و به همتون میگم تا همتون بدونید دیگه روی حرفهای من حساب نکنید ! چون کسی که قول خودش به خودش رو بشکنه اصلاً آدم قابل اعتمادی نیست.
عزاداری هاتون قبول،
روزهاتون آسمانی،
و دقایق عمرتون سرشار از عطر یاس باشه.


پی نوشت: بحث قبلی همچنان بازه. اگه دوست دارین باز هم در موردش نظر بدین.

چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۴

زندگي 2

هوالمحبوب
سلام
میخوام بحث دیروزی رو ادامه بدم!
همونطور که تو مطلب قبلیم گفتم، من اصلاً نمیخوام کلاً ازدواج کردن رو نفی کنم.و این رو قبول دارم که شاید من کاملاً در اشتباه باشم. ولی این یه جریان واقعیه که ما هر روز داریم دور و بر خودمون میبینیمش. زن و شوهر هایی که کارشون به روزمرگی رسیده . زن و شوهر هایی که ( در بهترین حالت !) تمام همّ و غمشون چرخوندن چرخ زندگیه ( منظورم به معنای مادیشه) مادری که به این فکر میکنه که برای دختر کوچیکش بهترین امکانات رو فراهم کنه برای همین تا ساعت 4 عصر کار میکنه و اگر لازم باشه تا دیروقت. پدری که برای در رفاه بودن فرزندش غیر از کار رسمیش یکی یا دو تا کار جانبی هم میگیره و نتیجه اش این میشه که حتی وقتی تو خونه است داره پشت کامپیوترش کار میکنه. و اینها به تنهایی اصلاً بد نیستند ؛ قضیه از اونجایی دلخراش میشه که این پدر و مادر یادشون نمیاد آخرین باری که دوتایی و فقط به قصد گذروندن چند ساعت آرامش بخش با هم رفتن کوه، کی بوده!! انقدر درگیر زندگی میشن که خودشون رو و عشقشون رو فراموش میکنن و وقتی هم که بچه اونقدر بزرگ میشه که دیگه نیازی به مراقبت های اونها نداره، برای مشق عشق خیلی دیر شده...
لطفاً از حرفهای من برداشت غلط نکنید. من خودم عاشقانه بچه ها رو دوست دارم و فکر میکنم هیچ شادی به پای شادی یه مادر وقتی به کودکش نگاه میکنه نمیرسه. من هم میدونم که انتظار همسر رو کشیدن، پیش پیش براش چای آماده کردن، شام دلخواهش رو پختن، یا خریدن یه شاخه گل برای همسری که تو خونه انتظار آدم رو میکشه بهترین لحظات زندگی هر آدمی میتونه باشه. من هم فکر میکنم کوره راه زندگی رو در کنار یک همراه و همدل طی کردن ارزشمندترین تجربه هر انسانیه.
و مطمئنم که هستند زن و شوهر هایی که عاشقانه زندگی میکنند تا آخرین لحظه عمرشون.
ازدواج کردن هم، هرچی که باشه، اتفاقیه که به یه بار تجربه کردن میارزه!
قبول دارم که آینده رو خود ما تضمین میکنیم، اما قبول کنین تک تک دختر ها و پسرهایی که دارن ازدواج میکنن با غرور دم از آینده های تضمین شده ای میزنند که متاسفانه تعدادی از اونها به بیراهه میرسه.
این تجربه من نیست (!) اما اینو زیاد شنیدم که خیلی از فرمولهای عاشقی وقتی به زندگی زیر یه سقف میرسن عوض میشن. یعنی بودن کسانی که عاشق هم بودند ولی وقتی ازدواج کردند تازه به این نتیجه رسیدند که اگرچه میتونستند برای هم دوستان خوبی باشند ولی نمیتونند برای هم همسران خوبی هم باشند.
در انتهای همه " کاش " هایی که دوستمون تو مطلب قبلی کامنت گذاشت این رو هم اضافه میکنم که کاش همه دختر و پسر ها بتونند فرق دوستی و زندگی زناشویی رو بفهمند و بعد تصمیم بگیرند که آیا دوستیشون رو میتونند به پایه ای برای یه خانواده تبدیل کنند یا نه.
و کاش هر جوونی قبل از اینکه تصمیم بگیره ازدواج کنه با خودش خوب فکر کنه که برای چی میخواد این کارو بکنه!

هر آنکسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمـــــرده به فتـــــــــوای من، نماز کنیــــــــد

عاشق بودن بزرگترین موهبت خداونده.
.......................................................
لینکی که رو مطلب قبلی گذاشته شده بود دیدین؟ خیلی جالب بود! بخصوص اون قضیه "چیپس" !!!! خیلی حال کردم :)

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۴

زندگی

هوالمحبوب
سلام! روزهاتون به خیر! چه میکنید؟ سالم و سلامتین؟ خوش میگذره؟ سال جدید رو با خیر و خوبی شروع کردین؟ خدا رو شکر:)
از احوالات من هم اگر جویا باشید، ملالی نیست جز دوری شما!
از حال و احوال پرسی بگذریم...
دیروز با یه دوست قدیمی در مورد عشق و زندگی صحبت میکردم.نقطه نظرات مشترک زیاد داشتیم. نظریه هایی که من تا حالا فکر میکردم فقط خودم بهشون فکر میکنم، پس ممکنه اشتباه باشند! حالا حداقل میدونم یه نفر دیگه هم با من موافقه !!
کدوم بهتره: زندگی در کنار همسر و فرزندان همراه با روزمرّگی ... یا به تنهایی زندگی کردن ولی عاشق بودن و پویا بودن؟
دور و بر خودتون چند تا زن و شوهر رو میشناسین که بعد از گذشت 1 سال ، 2 سال یا 10 سال از زندگیشون دچار تکرار و تکرار نشدند؟ چند تا زوج خوشبخت میشناسین که عشقشون نسبت به روزهای اول زندگیشون رشد کرده باشه ؟
من نه دچار یاس فلسفی شدم ، نه افسردگی گرفتم و نه از پایان دنیا نا امیدم! فقط دارم به این فکر میکنم که داشتن همسر و فرزند چقدر ارزش داره؟ اگر قراره که ما هم چند صباح بعد بشیم مثل آدم ماشینی که شب بخوابیم و صبح بریم سر کار و دوباره و دوباره همین چرخه تکرار بشه... به قول یه دوست: "آخرش که چی؟!!"
خب از یه طرف هم میشه اینطوری گفت که عشق اگه " عشق " باشه هیچوقت دچار روزمرّگی نمیشه ، تکراری نمیشه ، خسته کننده هم نمیشه. لحظه لحظه سرشار از تازگیه. دو نفر اگه واقعاً عاشق باشند هیچوقت برای هم تکراری نیستند چون هر کدوم سعی میکنند در هر روز تازه، یک اتفاق تازه باشند.
اما چند تا عروس یا داماد وقتی پای سفره عقدشون نشستند و دارند به خطبه عقدشون گوش میکنند میتونند آینده زندگیشون رو تضمین کنند؟ اصلاً چند نفرشون فرق بین زندگی ماشینی و غیر ماشینی رو میدونند؟ اگه میدونند چرا اکثرشون دچار همون زندگی ماشینی میشن؟
همیشه وقتی جوونای فامیل به یه سنی میرسند همه براشون دعا میکنند که زودتر ازدواج کنند و برن سر خونه زندگی خودشون.اما آیا واقعا این بهترین آرزویی که میشه برای یه جوون کرد؟
نمیخوام کلاً ازدواج کردن رو نفی کنم! ولی آینده پیش روی ما انقدر مبهمه که به نظر میاد هر حرکتی یه جور ریسک بزرگ و در صورت بروز اشتباه، جبران ناپذیره!! شاید هم من اشتباه میکنم...

................................

خدایا عاشقی سرگشته ام
ز راه میکده برگشته ام
به سوی تو رو آورده ام،
میخانه را گم کرده ام، یا رب!

الهی به زنجیر زلف بتان
به سوز درون شکسته دلان
به نور خرابات پیر مغان

الهی دلی سر به راهم ده
به دامان عشقش پناهم ده
مرا بیش از این شیدا نکن
در پیش او، رسوا نکن، یا رب
تو شرمنده از یارم نکن
رسوا نکن، شیدا نکن، یا رب!

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴

مستجاب الدعوه

تا حالا شده كه وسط جلسه بلند بشين و از اين طرف شهر بكوبين برين اون طرف شهر كه يه ظرف شله زرد بگيرين ؟
تاحالا شده كه يه دوست واستون آرزوي يه شب خوب رو بكنه ؟ بعد از يه ربع از اين آرزو ماشينتون خراب بشه ؟ و بعد از چهل و پنج دقيقه از اين آرزو دقيقا وقتي به جلسه برگرديد كه همون موقع شام تموم شده ؟ و بعد از يك ساعت و نيم از اين آرزو كفشاتونو ببرن ؟ و بعد از دو ساعت از اين آرزو وقتي از پيدا كردن كفش نا اميد شدين و دنبال يه دنپايي مي گردين كه باهاش برگردين خونه ، يه دوستِ كور سوار ماشينتون بشه و پاشو صاف بذاره وسطِ همون شله زردي كه واسش نصف تهرانُ گز كرده بودين ؟
آدم اين افراد مستجاب الدعوه رو كه مي بينه يه جورايي ياد ابوسعيد ابوالخير ، جنيد بغدادي ، بايزيد بسطامي و ... مي افته ، نه ؟