باد صبا

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۴

سلامی دوباره ...

هوالمحبوب
سلام
به قول دوست عزیزم هنوز چند روزی راه است تا به آن منزل ...
از این چند روز مانده استفاده میکنم برای عرض سلامی دوباره به همه دوستان!
مدتی که نبودم فرصتی بود برای اندیشیدن و آموختن.
البته این آسمان زیادی شلوغش کرده بود!
.......................................
تصمیم داشتم نام وبلاگی ام را همزمان با روز تولدم عوض کنم (ایول تحویل بازار !!). ولی با توجه به روزهای در پیش رو، به این نتیجه رسیدم که زودتر این کار را انجام دهم.
راستش کمی تا قسمتی از اسم قبلیم خسته شده بودم.
فعلاً مدتی با این اسم سر میکنم
..........................................
و اما بعد
این ماه چند تا سالروز تولد داشتیم و داریم:
تولد ئه سرین بانوی عزیز که با عرض شرمندگی با دو سه روز تاخیر تبریک میگم! و تولد آسمان بانوی عزیز که با دو سه روز تعجیل تبریک میگم!
دوستان خوبم:
برای هردوتون آرزوی روزهایی تماماً آفتابی میکنم؛ روزهایی با آسمانی بدون ابر. امیدوارم سالهای زیادی زنده باشید و مهمتر از اون، از زندگیتون لذت ببرید.
تولدتون مبارک!

رئیس الکتاب سابق (!)

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

هنوز چند روزی راه است تا به آن منزل که از آن آمده ایم برسیم . آری مبدأ و معاد ما کربلاست . خاندان نبوت پذیرفت که رنج هدایت خلق را به جان شیرین بخرد و آن عهد که خداوند با انسان بست را عملی نماید.« الم اعهد الیکم یا بنی آدم ...» ؟. یادش بخیر . علی می فرمود چنان با تاریخ خو کرده ام که گویی در آن زمان زیسته ام . باید تاریخ را اینگونه خواند . چه بسیار مردانی که در میدان عمل به سوراخ های هفت تو خزیدند . تو فکر می کردی که اگر حق را بشناسند از آن دفاع خواهند کرد اما حقیقت آنست که حق را شناختند و بدان عمل نکردند . به اراده خویش کارها را جلو انداختند و بر عهده قضا و قدر الهی نهادند . چه عجب که آن ملعون در کاخ ظلم خویش بخواند :« خدا را شکر که شما را رسوا کرد و دروغهای شما را آشکار ساخت».
خدای او خدایی است که در کیسه زر جا می شود و آن خدا عجیب است اگر اراده ای خلاف اراده صاحب کیسه کند .
دست بر شمشیرهایشان بردند ، مرا دیدند که عمامه پیامبر بر سر گذاشته بودم و به شتر پیامبر سوار بودم ، اما چنان بر من تاختند که گویا عقد و کینه تمام نامسلمانی ها را می خواهند بگشایند . شمشیری هم اگر نبود با نیزه خویش و اگر نبود سنگ که بود .این هم قضای خدا بود که بر ما جاری شد ؟ قضای خداوند در آن است که اراده مردمان به تحقق رسد تا دیگر کسی را حجتی به نافرمانی نماند . قضای خداوند آنست که حر حسینی شود و ... یزیدی ، چه باک که عمری ، زیر سقف خیام ما متنعم بود .
فاتحه اسلام را خواندم و از مدینه خارج شدم . آنجا که هرم اسلام را بجای پیامبر و جانشینش و یاران چون آهن او ، یزید در دست گیرد دیگر اسلامی نیست . اسلامی هم اگر هست در کربلا ست .
بگذار اینان گرد خانه خدا بچرخند ، بگذار که سنگ و چوب را پرستش کنند . بگذار حج بروند و حاجی گویان دست بر انبان خود بگیرند مبادا که یتیمی چشم بر آن دوزد .آنها خدایی می خواهند که کیسه هایشان را در خطر نیندارد. خدای بی خطر .
من آمده ام با کوله ای از میراث انبیاء خدا ؛ از نوح ، از آدم از عیسی و موسی ، از ابراهیم و از محمد رسول ا... . خاشاک بیابان که رنجی نیست در مقابل آن طعنه ها که دوست و دشمن روا می دارد : « بهتر آنست که با مردم گمراه صلح کنی .»
هنوز شصت سال بیشتر نیست که از هجرت پیامبر می گذرد . « کجایند مردانی که ما را ندیده اند و به ما ایمان دارند و بر مصائب ما می گریند و در ستاندن حق ما شتاب زده اند. چه مشتاق دیدارشان هستم.»

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

می آیم از رهی که خطرها در او گم است ...

روزهایی را پشت سر می گذارم که نمی دانم سخت باید نامیدشان ، یا هیجان انگیز ، یا درد آور و یا شاید هم عبرت آموز ، شاید شر و شور جوانی باشد ، شاید هم نشانه های پیری . نمی دانم حرکت بر صراط مستقیم است یا پای بر سبیل خطر ، و البته می دانم یقینا به درکات اسفل السافلین ختم نمی شود . به نظرم مقصدش جایی باشد میان جهنم و بهشت ( البته کمی به بهشت نزدیک تر ) .
به کسی می گویند تا به حال کاری کرده ای که نه راه پس داشته باشی و نه راه پیش . می گوید : یک بار اره ای را به خودم فرو کردم و همین حس به من دست داد .
...
آسمان عزیز من زنده ام . داشتم به این فکر می کردم که اگر تو یکی هم احوالی از من نمی پرسیدی دیگر به نظرم می بایست که زنده زنده اسم خودم را از اداره ی ثبت احوال پاک می کردم . عیدت هم مبارک باشد . همچنین عید رئیس و امضا محفوظ ، و البته معصومه و هوخشتره ، و صدالبته سرباز اسلام و فافا و حسن و بائوباب و ژوکر و فرقان و بیدل دهلوی . که با این آخری هم تازه دوست شده ام و قرار است سوار قطار عجب شیر بشود .
در ضمن فی الجمله طبق سنوات ماضی به اشارتی آماده به دادن عیدی هستم و از پیشنهادات در این رابطه استقبال عجیبی میکنم .
در پناه حق
هری پاتر

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

غدير

تنها كنايه اي است امامت ؛ علي ولي است
در عدل و در مقام دو دنيا جلي ، علي است
توحيد يا علي است ، ‌نبوت علي علي است

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

اگر دستم رسد بر چرخ گردون ...

بعد از بیست روز بنیامین بلاخره مرخصی گرفت و از زیر پرچم مقدس سربازی در رفت و به آغوش گرم خانواده بازگشت . ما هم زخمی غم هجران و غرق در شادی وصال اشک شوق در چشم ، با بک گراند (( بعد یه عمری که یارم کنارم میاد ... )) همراه فافا و ژوکر و فرقان دویدیم تا عزیزمان را در آغوش بگیریم . و گرفتیم ( البته در حد شرعی )




داشتم عکسها را نگاه می کردم که به صحنه ای برخوردم پشت سر بنیامین در کافی شاپ :

و البته این صحنه را ممکن است چندین بار در روز ببینیم و هیچ توجهی هم به آن نکنیم . اما وقتی این صحنه مونتاژ می شود با کله ی کچل بنیامین ، لب و لوچه ی آویزان و چشم راست باد کرده اش ، قطعا این دو بیتی را در ذهن تداعی می کند که :

اگر دستم رسد بر چرخ گردون ....... از او پرسم که این چون است و آن چون

یکی تنها ، کچل ، سرباز در یزد ....... بقیه دست تو دستِ جی اِفا شون

در ضمن چون خودم داشتم عکس می گرفتم و عکسم در برنامه ی امروز موجود نیست ، و از آنجا که می دانم همه ی شما بی صبرانه منتظر دیدن عکس من هستید ، یک نقاشی از خودم که یک هنرمند خیلی معروف سال گذشته از روی من کشیده است را برایتان می گذارم ( دقت کنین می بینین که اسمم رو هم بالاش نوشته )

در پناه حق

هری پاتر

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

پیوند

از آغاز معلوم بود و همه مي دانستند که جز علی ( ع ) کسی همسر ( کفو ) فاطمه دختر پيامبر عاليقدر اسلام نيست . با وجود اين ، بسياری از ياران و کسانی که خود
را به پيغمبر ( ص ) نزديک احساس مي کردند ، به اين وصلت چشم داشتند و اين
آرزو را در دل مي پروردند.
نوشته اند : پس از اين آزمونها عده ای از اصحاب به حضرت علی ( ع )
مي گفتند : چرا برای ازدواج با يگانه دختر پيغمبر ( ص ) اقدام نمي کنی ؟
حضرت علی ( ع ) مي فرمود : چيزی ندارم که برای اين منظور قدم پيش نهم.
نان مي گفتند : پيغمبر ( ص ) از تو چيزی نمي خواهد .
سرانجام حضرت علی ( ع ) زمينه را برای طرح اين درخواست آماده ديد.
روزی به خانه رسول اکرم ( ص ) رفت . اما شدت حيا مانع ابراز مقصود شد.
نوشته اند دو سه بار اين عمل تکرار گرديد . سومين بار پيغمبر اکرم ( ص ) از علی
( ع ) پرسيد : آيا حاجتی داری ؟
علی ( ع ) گفت : آری . پيغمبر فرمود : شايد برای خواستگاری زهرا آمده ای ؟
علی عرض کرد : آری . چون مشيت و امر الهی بر اين کار قرار گرفته بود و پيامبر
از طريق وحی بر انجام دادن اين مهم آگاه شده بود ، مي بايست اين پيشنهاد را با
دخت گراميش نيز در ميان بگذارد و از نظر او آگاه گردد.
پيامبر ( ص ) به دخترش فاطمه گفت : تو علی را خوب مي شناسی ، علی
نزديکترين افراد به من مي باشد . در اسلام ، سابقه فضيلت و خدمت دارد . من از
خدا خواستم برای تو بهترين شوهر را برگزيند.
خداوند مرا به ازدواج تو با علی امر فرموده است . بگو چه نظر داری ؟
فاطمه ساکت ماند . پيغمبر سکوت او را موجب رضا دانست و مسرور شد و صدای
تکبيرش بلند شد . آن گاه پيامبر ( ص ) بشارت اين ازدواج را به علی ( ع)
فرمود و مهر فاطمه را 400مثقال نقره قرار داد و در جلسه ای که عده ای از اصحاب
بودند ، خطبه عقد را قراءت کرد و اين ازدواج فرخنده انجام شد.

..........................
پست قبلی هنوز به قوت خودش باقیست!

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

یک مسئله مهم

هوالمحبوب

سلام
شهادت مظلومانه حضرت جواد الائمه (ع) رو به همه عاشقان و شيفتگان اهل بيت تسليت ميگم.
از فرمايشات آن حضرت:
" در ظاهر دوست خدا ودر باطن دشمن خدا مباش. "
" سه چيز است که هر کس آن را مراعات کند ، پشميان نگردد : 1 - اجتناب از عجله ، 2 - مشورت کردن ، 3 - و توکل بر خدا در هنگام تصميم گيري . "

..........................
چند روز پیش یک SMS داشتم به شرح زیر:
ببخشید که این موقع روز مزاحم شدم، یه سوال داره مثل خوره روحم رو میخوره. پدر پسر شجاع قبل از اینکه پسر شجاع به دنیا بیاد اسمش چی بود؟!

بعضی وقتها یک سوال تمام فکر آدم را مشغول خودش می کند. واقعا پدر پسر شجاع قبل از به دنیا آمدن پسر شجاع اسمش چی بود؟
استدلال های مختلفی میشه در جواب این سوال مطرح کرد.در واقع این سوال جوابهای زیادی دارد.
خب ایشان آنموقع قطعاً پدر نبوده – چون هنوز پسرش به دنیا نیامده بوده – و هیچ هم معلوم نبوده که روزی صاحب یک پسر می شود - شاید دختر دار میشد!- و تازه اگر هم مطمئن بودیم که او روزی صاحب یک پسر می شود بازهم مطمئن نبودیم که این پسر حتماً شجاع از آب در می آمده.پس قطعاً ایشان قبل از تولد پسرش اسم دیگری داشته، مثلاً آلفرد یا آدلف یا یک اسمی در همین مایه ها.

یا شاید هم اسمش بوده پسر شجاع. فکرش را بکنید، این هم می شود. پسری بوده به اسم " پسر شجاع". این پسر بزرگ می شود و صاحب پسری میشود که از قضا او هم صفت شجاعت را از پدرش به ارث میبرد. از آن روز به بعد به پدرش لقب " پدر پسر شجاع" داده می شود.
می بینید این هم امکان پذیر است.
بله... بعضی سوالات هستند که مثل خوره روح آدم را میخورند ...