باد صبا

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

يادگار

هوالمحبوب
يك سالي هست كه حسين پناهي به كودكي هايش پيوسته .
آدم جالبي بود . ساده و دوست داشتني. هيچوقت نخواست صميميت و پاكي كودكيش را با قبول دنياي آدم بزرگ ها " كه وقتشان را براي دانه دادن به گنجشك ها هدر نمي دهند " آلوده كند و اين كار كمي نيست.
ساده بود ، مثل آب ...
هميشه به نظرم مي رسيد روي مرز عشق و جنون راه مي رود.
بازي هايش را دوست داشتم و همينطور شعر هايش را و حتي حرف زدنش را.
وقتي خبر خاموش شدنش را شنيدم دلم گرفت.

" مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من ... "

...............................................
پرسش ممنوع
گفتم دوستت دارم. پرسيدم حالا چکار کنم؟ جواب ندادی. فکر کردی اگر دوستت داشتم نمی پرسيدم.
فرق من با تو اين است که من فکر نمی کنم و می پُرسم ولی تو فکر می کنی و نمی پرسی. من در همين لحظه اعلام می کنم که اينجوری نمی شود. من به خداوند پيشنهاد می کنم که در نسخهء بعدیِ آفرينش توانايی فکر کردن را از زنان و توانايی سوال کردن را از مردان سلب کند؛ آنوقت نه من سؤالهای بيخود می پرسم و نه تو فکرهای بيخودی می کنی؛ و بالاخره ما خوشبخت می شويم. آمين.


"از وبلاگ دلتنگستان كش رفتم!!! "

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴

اقرار

شعر زير عاشقانه اي است از دوست خوبم محمد حسين جعفريان كه پيشترها از او برايتان نوشته بودم :
- بگو كه دوست دارمت !
... و او دوباره کوه را
میان پنجه های خود فشرد ،
آب شد
درون ظرف تشنه ریخت !
- بگو كه دوست دارمت !
و او دوباره پهن شد
و جنگلی نمود دشت خشک را
سپس به بوستان روی فرش کهنه خیره شد ...
هجوم گل و ساقه های پیچ پیچ و زنده
نغمه ها ی بی شکیب بلبلان شاد ،
ولی صدای رو به رو دوباره گفت :
- بگو كه دوست دارمت !
و او دوباره آب شد
اتاق را فراگرفت و فوج ماهیان رنگ رنگ
از دهان پنجره
گریختند تا گلوی خشک باغ ....
ولی صدای رو به رو دو پلک روی هم نهاده
خیس و ترسخورده باز گفت :
- فقط بگو !
بگو که
دوست دارمت !
...
ولی دریغ !
مرد لال مرده بود .

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۴

همينطوري!

هوالمحبوب

فكر مي كرد زندگي كردن خوب است.
فكر مي كرد زندگي كردن آسان است.
نمي دانست بعضي وقتها زندگي كردن دردناكتر از آن چيزي است كه فكرش را بكند ...
اگر مي توانست، زندگي نمي كرد؛ حتي اگر همه "ترسو" خطابش كنند ... اما نمي توانست.
و اين نتوانستن از خود زندگي هم دردناكتر بود.

...........................
اين نوشته رو چند وقت پيش نوشتم. الان لا به لاي كارام پيداش كردم، گفتم شايد خوشتون بياد!!
يا حق

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۴

سفرنامه!!!

هوالمحبوب

اینطور که معلومه آخرشم قرار شد سفرنامه رو بنویسم!!
1. روز جمعه قرار ما ساعت 7:15 صبح با هری و چندتا دیگه از بچه ها تو میدون هفت تیر بود که فکر نمی کنم نیازی باشه بگم کلاً با تاخیر همراه بود!!
2. کیا اومده بودن؟
از وبلاگ ما من و هری و یکی از دوستای عزیز من.
از وبلاگ مجنون بائوباب و بنیامین ( ایدزوو ) و فافا
و حرا از وبلاگ مشق عشق
به اضافه برادر گرامی بنیامین خان در معیت بانو
و برادر گرامی هری ( بدون بانو !!)
و دو تا از دوستان هری
جمعاً 12 نفر؛ 3 تا خانوم و 9 تا آقا
3. قرار شد برای صبحانه یه جا توقف کنیم. یه تک درخت پیدا کردیم که رفتیم کنارش بساطمون رو پهن کردیم . این درخت هم مثل تقریباً همه تک درختای این سرزمین با تیکه های پارچه و نخ زینت گرفته بود؛ دخیل زده بودند به امید باز شدن گرهی از زندگی.
البته درخته اسم هم داشت : معجزه مریم !
4. صبحانه رو در فضایی آرام نوش جان کردیم البته بنیامین و جناب حرادر این زمینه نقش ارزنده ای ایفا کردند که قابل تقدیره!
5. عکس دسته جمعی انداختن یعنی هری و بنیامین و بائوباب از معجزه مریم برن بالا و یکی ازشون عکس بندازه!
6. آقای سازه بینهایت پسر خوبیه. اینقدر خوب که وقتی وسط جاده ولش میکنن و میرن بازم خوبه!
7. تنگه واشی جای قشنگیه و هیجان داره. اما وقتی زیادی شلوغه که دیگه تنگه ای دیده نمیشه !! اگرم قراره بریم اونجا که مردم رو ببینیم خب چرا بریم!! شمال که هم هیجانش بیشتره هم قشنگتره!!
ظرف مدت چند ثانیه مقصد ما از تنگه واشی تبدیل شد به یه ده اطراف سوادکوه!!!!!!!!
8. رانندگی تو جاده میتونه لذت بخش باشه ... به شرطی که به راننده خودتون اعتماد داشته باشین. ما به راننده خودمون اعتماد داشتیم ولی به راننده بقیه نه !!! آقای دودکش با سابقه دو بار تصادف جاده ای و استعدادی که از خودش در سبقت گرفتن های هیجان انگیز نشون میداد مایه مسرت همگان بود! مجبورش کردند بین دوتا ماشین دیگه حرکت کنه که مثلاً تحت کنترل باشه!
9. مناظر سرسبز مثل همیشه چشم نوازی می کرد.هوا هم عالی بود.یه نم بارون قشنگی هم میزد که فوق العاده بود.
10. به محض مستقر شدن آقایون بساط آتیش و ناهار رو علم کردند که ما خانومها برای اینکه بعداً بتونیم اون غذا رو بخوریم (!) ترجیح دادیم موقع آماده شدنش اون دور و برها نباشیم! چون ممکن بود کلاً اشتهامون کور بشه!!
11. موقع برگشت تو جاده مه اومده بود پایین و به نظرمی رسید همه چیز رو در هاله ای از ابهام فرو برده بود! محشر بود اساسی .
12. اتفاق هیجان انگیز تو راه برگشتن، ابتکار عمل آقای دودکش بود که یک نصفه هندوانه محبوبی رو به طرز بهینه ای روی سر هری شکستند! این حرکت چنان سریع و غافلگیر کننده رخ داد که همه فقط نگاه کردند و ... البته خندیدند !!! خداییش کسایی که قیافه هری رو در اون وضعیت هندونه ای ندیدند از دستشون رفت!! البته هری آقای دودکش رو به انتقامی سخت وعده دادند! دوستان مجبور شدند سر هری همون کنار جاده بشورن :))
13. بهتره نگم ساعت چند رسیدیم خونه هامون ...
14. خیلی خوش گذشت !

...........................................
دوستان ببخشید. خیلی تو حال و هوای سفرنامه نویسی نبودم.ولی یه چیز رو باید بگم.
تو این سفر با دوستای خوبی آشنا شدم: بنیامین ، فافا، حرا ، آقای سازه و بقیه. امیدوارم بازم تو برنامه های دیگه ببینمتون ؛)

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

داستان کوتاه: صنوبر

دختر اسمش صنوبر بود.
مثل صنوبر هم بود ... بلند و کشیده ...
با موهایی قهوه ای ... مثل رنگ قهوه .
با چشمانی قهوه ای ... مثل رنگ چشمهای خیلی آدمهای دیگر ...
حالتش طوری بود انگار همیشه با خودش حرف میزد ... حرف میزد و نمی زد ...

صبحها زود بیدار می شد. زود آماده می شد . زود راه میافتاد. به محل کارش که می رسید اول برای خودش یک لیوان چای می ریخت.گرم و دلچسب. آرام آرام می نوشید . با طمانینه ... پری، دختر خاله وسطی همیشه میگفت چای باید لب سوز و لب دوز و لب ریز باشد و البته خوش رنگ ، رنگ شراب!
عطر چای را دوست داشت. یاد روزهای خوش کودکی اش میافتاد . هنوز که هنوزه حاضر نبود صبحانهء بدون چای بخورد.
بعد از چای کارش را شروع می کرد. نامه هایی که باید ارسال شوند. تماسهایی که باید گرفته شوند. مکاتباتی که باید آرشیو شوند. گزارش جدید که باید تایپ شود و ... تا عصر که جمع و جور می کرد که برود خانه .
اگر خیلی خسته نبود پیاده میرفت ، قدم زنان. مغازه ها را نگاه میکرد و آدمها را که تند تند راه میروند، انگار که همه دریک مسابقه شرکت دارند.
صنوبر ولی آرام آرام راه میرفت . راه میرفت نه فقط بخاطر اینکه به خانه برسد، که نگاه کند ، مردم را ، خیابان را ، آسمان را، زندگی را. کم کم این برایش حکم تفریح هر روزه را پیدا کرده بود.
به خانه که می رسید دیگر شب شده بود. همینقدر وقت داشت که شامی بخورد و کتابی به دست بگیرد که بخواند ... و شروع نکرده خوابش ببرد . یا دفترش را باز کند که چند خطی به نوشته های قبلیش اضافه کند. چه می نوشت؟ نمیدانیم. یک داستان، یا شاید هم خاطرات هر روز و یا ... نمیدانیم. ولی می نوشت اگر فرصت می کرد. اگر ...
ونوشته هایش را به هیچکس نشان نمی داد.مثل یک راز ...
دختر اسمش صنوبر بود ...

.......................................
روی صفحه اول دفتر با خطی بلند و کشیده نوشته شده بود :
صنـــــوبــر

و بالای مطالب نوشته شده در صفحه 63 دفتر تاریخ خورده بود :
دهم شهریور ماه سال 1382


و بعد ... هیچ .

...................................................
حالا که از داستان قبلی استقبال کردین یکی دیگه هم نوشتم!!
نظر بدین.

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۴

...

دختر درست در کنار جدول قدم میزند. نه آرام راه میرود و نه تند. معلوم است برای رسیدن به جایی عجله ندارد، در ضمن برای وقت گذرانی هم به خیابان نیامده. نه شاد و نه غمگین است.
حتی نمیتوان گفت امیدوار است یا ناامید. شاید بی تفاوت بهترین تعبیر باشد.
نگاه بی تفاوتش مغازه ها و آدمها را می بیند و نمی بیند... بیشتر فکر میکند تا ببیند.

" باید یه جفت کفش بخرم. ... و یه روپوش برای تابستون ... صورتی؟ نه آبی چرک ... یا شایدم از این سبزایی که جدیداً در اومده...
دیگه این دل واسه ما دل نمیشه ...
یا اگر شد دیگه عاقل نمیشه ...

روسری اون خانومه چه قشنگ بود ...
هرچی من بهش نصیحت میکنم ...
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمیشه ...

یادم باشه فردا صورتجلسه جلسه امروز رو آماده کنم ... اه چقدر از این کار متنفرم ...
میگه هر سکه میشه قلب باشه ...
اما هرچی قلب شد دل نمیشه ...

راستی امروز چند شنبه بود؟ ... دوشنبه؟ ... نه ... فکر کنم سه شنبه بود ... تا آخر هفته یه روز مونده ...
نه دیگه ... نه دیگه ... نه دیگه این واسه ما دل نمیشه ... "

نگاهش از روی هر چیزی سریع رد میشود . انگار هیچ چیز توجه اش را جلب نمی کند، در عین حال همه جزئیات اطرافش را می بیند. مکث نمی کند. فقط ادامه می دهد... ادامه می دهد... ادامه می دهد ..
انگار حتی برای این ادامه دادن هم دلیل خاصی ندارد. ادامه می دهد چون باید ادامه بدهد.

قزل آلا ها برای شنا کردن بر خلاف جریان آب تا رسیدن به زادگاهشان چه دلیلی دارند؟ اصلاً دلیل دارند یا صرفاً چون باید این کار را بکنند، می کنند؟

........................................................
شراب سرخ میخواهم ...