باد صبا

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

دو تا موضوع بی ربط

بی ربط اول :
الف - جابر هميشه روزها به اينجا می آيد
ب- جابر الآن به اینجا آمده است
ج- پس الان روز است
حالا اگرازاتاق خارج شدید و دیدید همه جا تاریک است چه؟ اگر بررسی کردید و متوجه شدید که چند ساعتی می شود خورشید غروب کرده ، اما ده دقیقه نیست که جابر آمده ، چطور ؟ حال بیایید و به همه آنهایی که گزاره بالا را با جان خویش پذیرفته اند اثبات کنید که جابر این بار شب به اینجا آمده است . اگر همه بگویند که : " محال است ، حتی اگر خورشید هم غروب کرده باشد بازهم چون جابر به اینجا آمده ، حتماً روز است ! " شما چه حکمی می دهید ؟ کدام را می پذیرید ؟ عقل با آگاهی از درصد خطای گذازه الف به راحتی می پذیرد که صحت این قبیل گزاره ها خدشه ناک است . اما آیا می دانید اتصال به این قبیل گزاره ها چقدر از تاریخ را رقم می زند ؟ اجازه دهید منظور را با مثال عینی بیان کنم .
الف – بزرگانی را می شناسم که همیشه حق را به درستی می شناسند .
ب- آن بزرگان امروز در لشکر یزید شمشیر می زنند .
ج- پس لشکر یزید امروز بر حق است . حتی اگر شراب خواری یزید را به چشم دیده باشم و یا یقین کنم که بزرگان قوم از ترس یا به تطمیع ، در لشکر یزید به سر می برند .
به همین راحتی اهل سعادت یا شقاوت می شویم . می توان به راحتی حکم کرد تا زمانی که شناخت این قبیل گزاره ها را می دانیم ، مشکلی درشناخت حقیقت نخواهیم داشت . واضح بگویم: عوام اندیشان( آنانکه اندیشه عامی در سر دارند) حق را با اهل حق می شناسند . اما اهل تشخیص، اهل حق را با حق می شناسند . این همان کلام معصوم علیه السلام است که می فرماید : "حق را باید با حق شناخت" . چنین بود که اهل تاریخ ، روزی شمشیر برای یاری حسین ابن علی ها می ساختند و روز بعد آن را برای کشتن فرزندانش ازغلاف می کشیدند .
سؤال : چطور می شود دست نا اهلان را از خوبی ها و حقایق جدا کرد ؟
پاسخ : ن – م – ی – ش – و – د .
همین . تا ابد این چنین خواهد بود که جاهلان بر کرسی استادی تکیه می زنند و نا محرمان به لباس اهل امانت درمی آیند ودزدان به سیمای امین غافله ، دهانه شتررا در دست می گیرند . اما آیا می شود پای درس هیچ استادی ننشست و بر منبر همه روحانیون بی اعتنا بود و به هیچ راهداری اعتماد نکرد ؟ این دلیل خوبی نیست اما شما هم میدانید که توجیه بسیاری از کوتاهی های ما در یافتن حقایق است
***
بی ربط دوم :

سالها پیش با عده ای از دانشجویان برای بازدید از مناطق جنگی عازم شدیم . با رسیدن به محل تجمع دانشجویان – که تقریباً همه به هم شبیه بودند – دونفر جلب توجه کردند . جلو که رفتم متوجه شدم این دو نفر (که ظاهرشان با همه بچه های آنجا فرق داشت) معلوم نیست چطور ثبت نام کرده اند . تقریباًهمه مسئولین اردو با حضور این دو نفر مخالف بودند،اما معلوم نیست چرا نتوانستند مانع از حضور آنها شوند . بعدتر با توجه به فرصت زیادی که در مسیر تهران – اهواز داشتیم ، بیشتر با آنها آشنا شدم و از اینکه با توجه به سردی هوای جنوب در این روزها، هیچ لباس گرمی به همراه نداشتند اظهار تعجب کردم . فهمیدم که این دو، برای اینکه بفهمند واقعاً در جنگ چه گذشته به اردو آمده اند . از طرفی برای جلب رضایت خانواده به آنها گفته اند که به مشهد می روند. یادم هست که در تمام مسیر با توجه به نارضایتی علنی بعضی ها ، از چند نفر از قدیمی تر ها دائم سؤال می کردند . اتفاقاً یکی از دوستان که پایان نامه اش را به ارتباطات گروهی و تاثیر آن بر روال جنگ (یا چیزی در این مزمون) اختصاص داده بود همراه ما بود . آن دو نفرهمه استنادات و کتابهایی که دیگران به هر علتی به همراه داشتند ، به همراه نوارهای مستند از جنگ را مرور کردند . بی توجه به اینکه دراطراف آنها کسانی بودند که به ظاهر آنها ایراد می گرفتند و گاه کار را به تهمت و بی احترامی می رساندند . یک شب که به دو کوهه رسیدیم ، متوجه شدم آنها نیستند . نگران شدم . به دنبالشان گشتم و دیدم بیرون در حسینیه نشسته اند و از سرما می لرزند . پیش آنها رفتم و پرسیدم که چه شده و یادآوری کردم که شام را داده اند . دیدم گریه می کنند . به شدت و با صدای خفه . تعجبم بیشتر شد . فکر کردم تاثیر نوحه و دعای یک ساعت قبل است . از آنها خواستم بگویند که چه رخ داده . یکی شان بدون آنکه به من نگاه کند گفت : "مگر نمی شنوی ؟ صدای پاهایشان به خوبی می آید . شهادت میدهم که آنها زنده اند و هستند . در کنار ما ...."

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

یاد یار

هوالمحبوب
سلام .
امام ششم (ع) می فرماید:
کسی که سه چیز به او عطا شود از سه چیز محروم نمی شود: کسی که به او دعا و خواستن از خدا داده شود به او اجابت داده شده، و کسی که به او شکر داده شود زیاده نعمت به او داده شده، و کسی که به او توکل به خدا داده شده کفایت به او داده شده.خداوند عزّوجل در کتاب خود می گوید: { وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی الله فَهُو حَسبُهُ} {لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنَّکُم } و می گوید: { ادعُونِی اَستَجِب لَکُم }


ونیز از آن حضرت روایت شده که فرمودند:
به نماز و روزه مردم مغرورنشوید. چه بسا روزه و نماز عادت می شود، و ترک عادت موجب وحشت می گردد؛ ولکن آنها را به راست گویی و اداء امانت آزمایش کنید.

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

کآدم چو بهشتی شد در نار نمی گنجد ....

در خانه دل، ما راجز یار نمی گنجد
چون خلوت یار اینجاست ، اغیار نمی گنجد
در کار دو عالم ما چون دل به یکی دادیم
جز دست یکی ما را در کار نمی گنجد
مستیم و زین مستی بیخود شده از هستی
در محفل ما مستان هشیار نمی گنجد
در آینه دل داریم با غیر چه دل داریم
وان دل که دراو غیر است دلدار نمی گنجد
موسی چو موحد شد در شرک نمی ماند
آری گل این بستان با خار نمی گنجد
....
فکر می کردم کاش این همه زود آرزوهایمان را رها نمی کردیم ، کاش آرزو کردن را یاد می گرفتیم ، کاش آرزوهای بزرگ می کردیم . به یکی از عزیزان گفتم که آرزوی بزرگ کن ، گفت : البته من تمام انرژی ام را گذاشته ام تا کنکور قبول شوم حتی آرزوهایم را ... . باز در دل گفتم کاش آرزوی بزرگ داشتن را یاد می گرفتیم ، یا لااقل آرزو کردن را در کوچه های کودکی مان رها نمی کردیم تا این هم با آن گم شود و خلاص .

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

خيزيد و خزآريد كه هنگام خزان است ... (2)

با عرض سلام و خسته نباشيد
احتراما پيرو خيزيد و خزاريد كه هنگام خزان است (1) http://baadesaba.blogspot.com/2005/11/blog-post_11.html#comments به عرض مي رساند كه :
جاي همتون خالي ، جمعه باز هم شهوت پاييز و جاده ي چالوس تمام سلول هاي بدنم را احاطه كرده بود و ديگر در اين شرايت چه كار مي شود كرد الا آتش كردن اُتُل و رفتن در دل جاده . و البته اين بار به همراه بنيامين ، حسن و استاد جعفريان .
راه افتاديم تا اگر بخت يار باشد نهار را در سياه بيشه بزنيم و قليان را لب آب .
جاي همتان خالي ، رفتيم در حالي كه چهار چرخ ماشين روي جاده بود و برگشتيم در حالي كه فقط دو چرخ عقب روي زمين مي چرخيد .
راستي يادتان هست كارتون پلنگ صورتي را كه گهگاه (بسته به شانسش) گاو صندوقي از هوا روي سرش مي افتاد. حتما دلتان برايش خيلي مي سوخت ، نه ؟!!! مثل من .اما نه اين قصه نيست ، اين ماجرا ممكن است براي هر كدام ما اتفاق بيافتد ، مثل ديروز كه از كوه برايمان سنگ آمد اندازه ي هندوانه و زد پدر جد ماشينم را در آورد . كاش پلنگ صورتي هم مي توانست اين صحنه را ببيند ، شايد دل او هم براي من مي سوخت .
قبل از تونل كندوان سنگي از كوه افتاد و زد تمامِ جلوي اُتُل اينجانب را با خاك يكسان كرد . آنچناني كه نه از تاك نشاني ماند و نه از تاك نشان . و حتي رادياتور و كارتر زير ماشين !!!
جاي همتان خالي بود . خيلي خوش گذشت . مخصوصا قسمت دويدن در سرماي كندوان دنبال امداد خودرو ، يا بكسل كردن ماشين تا تهران با جرثقيل ، يا منجمد شدن در ماشيني كه بخاري ندارد در سرماي شب جاده ، يا سرما خوردن فجيع ، يا اقامت 4 ساعته در هتل گچسر ، يا نصف شب رسيدن به خانه ، يا ...
راستي مي دانيد خوردن آش گرم پشت فرمان ماشيني كه در حال بكسل شدن است خيلي مي چسبد ؟؟!!!

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

باران

آسمان شهرم نمی بارد ، سالهاست که دعا کرده ام و نباریده است . امروز برای چشمهایم نماز باران خواندم ....

یکسان سازی ، از ایده تا عمل (2)

3- اجازه می خواهم یک بار هم که شده حقیر اصل موضوع را بگویم ، اگر لازم بود بعد از آن به مقدمات هم تحت عنوان ماخرات خواهیم رسید . و آن اینکه ضرورت مبارزه با اندیشه ، پرورش اندیشه است ؛ باید چنان شود که چشم بسته ای نباشد تا حجت ندیدن داشته باشد . شبیه همان حکمتی که حق ، در ارسال پیامبرانش دارد . چه آنکه استکبار برای جهانی کردن ایده هایش به تبلیغ ، آنجنان وابسته است که گویی همه کارها را خوابانده اند و به آن پرداخته اند . این تبلیغ که می گویم را شما ، به عنوان خواص تحصیل کرده ما بخوانید ، با تبلیغ است که می توان فهماند آن چیزی معنای آزادی می دهد که به نظام سرمایه داری لطمه نزند ، آن چیزی راحت (به معنایComfortable ) است که در راستای سود سرمایه ای ( آنچه به درآمد اضافه می کند یا از هزینه می کاهد) باشد . به چیزی می گویند وقت تلف کن که از آن دو چیز(هزینه و درآمد) در تعریفش خبری نباشد . و اگر می گویید نه ؛ ارتباط دست و پایی که در ساعت شلوغی صبح مترو برای سوار شدن و زودتر رسیدن به مقصد می شکند با آن هشت دقیقه کار مفید ایرانیان را توجیهش کنید . به خود اجازه میدهم از این مقدمه کوتاه و برخی از مقدمه های ناگفته نتیجه بگیرم وراه مقابله با این آینده دردناک نسل بشر را اینگونه خلاصه کنم :
الف - طرح ایده ای بالاتر و غنی تر از آنچه متفکران سرمایه داری ، برای رستگاری بشر نوشته اند . توضیح: این که می گویم شعار نیست ، این طرح را همین امروز هم می شود خام اش را برای کار متفکران ارائه داد ؛ به شرط آنکه کسانی که خود را به تغافل زده اند حقایق را بپذیرند و آنان که حقایق را می بینند ، دستی به زانو بگیرند و اراده عمل کنند و به گروهی که در این چند سال بسم الله را گفته اند بپیوندند .
ب-بالا بردن تدریجی سطح ذائقه عوام تا آنجا که کم کم جامعه به سمت محصولات بهتر متمایل شود . چه فرهنگی ، چه اقتصادی ، چه علمی و چه های دیگر(عوام که گفتم منظورم عموم مردم است ، نه به آن معنایی که در جامعه استفاده می شود و آن ارتقاء سطح ذائقه که گفتم پیشکش ، محبت کنند با برنامه های فرهنگی و سینمایی و کتاب ها و تبلیغ ها ، سطح ذائقه را پایین نیاورند متشکر خواهیم شد .)
ج-باور کردن مردم و تزریق حس اعتماد به آنها ؛ چه آنکه بخش اعظم رشد هر جامعه ای (چه کوچک و چه بزرگ) بر عهده قائده هرم است . در واقع اینجاست که بحث مدیریت کلان وقایع اجتماعی مطرح می شود . من طرح سرفصلهای این بحث را به گردن دوستانی می اندازم که در این زمینه تخصص بیشتری دارند. اما من هرچه نگاه می کنم ، مدیریت قائده هرم درانقلاب و البته بعدتر در جنگ هشت ساله تقریباً از موفق ترین نمونه های آنست . همان چیزی که بعد از جنگ به کل پرونده اش بسته شد.
د- تعیین خط مشی ثابت و پایداری بر آن؛ چه آنجا که برنامه های مدیریت دارای نقص باشد نتایج بهتری می بینیم تا آنجا که هر روز وقت گذاشته شود برای تبیین استراتژی جدید .
س- پرورش افرادی برای تازه نگه داشتن سطوح مدیریت . نه به آن معنا که هر چهارسال یک بار از نو بیایند الزاماً ، گاهی کسانی به گونه ای تربیت می شوند که تمام عمر مدیریتی شان را تازه اند . از این نمونه ها کم نداشته ایم . گرچه این بحث به دعواهای سیاسی خیلی نزدیک است اما بی توجه به آن، همه ما مثالهایی داریم .
ه- تبیین اهداف و مسیر راه یابی، به نسبت سطح اندیشه ای افراد ، این ضرورت از آن روست که ما امروز ازقبل این موضوع از دو جهت ضعف داریم : یا همه چیز غبار آلود است آنچنان که از گفتن نام دشمنی که خنجر کشیده است ابا می کنیم ، یا آنچنان همه اهداف و راه کارهای بلند مدت و کوتاه مدت را برای همه سطوح یکسان می گوییم ، که عده ای اسم برنامه ریزی بلند مدت اجتماعی را سنگ بزرگ می گذارند وهمان دم سنگ کوب می کنند ؛ غافل از آنکه در مدیریت کلان کوچکترین اهداف هم بزرگ است و عده ای به علت کافی نبودن جزئیات از اجرای وظایف محوله معذور می شوند...
این که گفتم یقیناً حق مطلب نبود اما امید که شروعی باشد برای قشر فعال جامعه تا به آنچه تنها به دست همت آنها گره اش باز می شود بیشتر بیندیشند.

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

...

اين هم شعر ديگري از همان دوست خوبم :
زن در را باز مي كند
-به سختي -
و مي بندد .
در آسانسور چمدانها را به خود مي فشارد ،
ولي او از آپارتمان بيرون نيامده است .
دست هايش در ظرفشويي
چشمهايش پشت پنجره ها
بالشت و عطري كه دوست دارد ...
همه ي زن در آپارتمان باقي مانده است .
اما در حاشيه ي اتوبان
اولين تاكسي را نگه مي دارد .
نگاه مي كند به پنجره هاي طبقه ي سوم
شبيه مسافري كه به اتاق هتلش .
....
در آپارتمان
مرد مبهوت و گيج
سيگاري ديگر مي گيراند ،
مي انديشد ؛
قرار نبود اينقدر بالا برويم
اينقدر سخت
اين قدر عجيب باشد .
....
تاكسي به سرعت دور مي شود
چيزي در قلب مرد ، چند تكه مي شود
چند قطره اشك مي شود
و زير چادري تيره
در خياباني دور
ازچشماني سياه ، بيرون مي ريزد .
....
(بهار 84 - محمد حسين جعفريان )

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

دادگاه رسمي است ...

اهالي محترم بادصبا و حومه
دادگاه رسمي است
حضرت بنيامين (يا ايدزوو ، يا سپار ، يا هر كوفت و زهرمار ديگر ) شما كه برادر بزرگتر ما هستيد قضاوت كنيد . اصلا تو قاضي . داديارت هم مي توانند آسمان و شيخ فرقان باشند . وكيل مدافع هم رئيس الكتاب . منشي جلسه هم معصومه و ئسرين و بائوباب . امضا محفوظ هم بازپرس شعبه ي بغلي . شاكي هم كه معلوم است ، همه ي مان .
...
( اين متن را تايپ كردم ، اما ترجيح دادم پاكش كنم ، شرمنده . چهار صفحه شده بود ، حوصله ي همتون رو سر مي برد )
در پناه حق
هري پاتر

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

یکسان سازی ، از ایده تا عمل (1)

همه ما چیزهایی در ارتباط با یکسان سازی جهانی صهیونیسم شنیده ایم یا خوانده ایم . به راستی آیا چنین ایده ای
قابلیت تحقق در دنیای کنونی را دارد ؟ دنیایی که ظهور و بروز هر ایده ای در آن آزاد است و نفس لجام گسیخته افراد ، پذیرش هیچ قیدی را گردن نمی نهد . آیا طرح این ایده ، ناشی از خواب عمیق و غفلت مزمن طراحان آن نسبت به شرایط فعلی جهان نیست ؟
پاسخ این سوال را خود بهتر می دانید . در دنیای امروز که طرح هر قید وبندی برای افکار عمومی وجهه ای
کریه وناپسند دارد ، ابزار بسیاری برای کنترل و هدایت اذهان جوامع بشری به سمت و سوی مورد نظر صاحبان سرمایه و اندیشه وجود دارد . آنجا که حکومت موروثی به منزله بی توجهی به افکار جامعه معرفی می شود؛ به راحتی می توان با جهت گیری صحیح و به جا ، همه اقشار جامعه را وادار به پذیرش فرد یا جناح خاصی کرد . بی آنکه حس خطرناک قرار گرفتن در کانون بی توجهی ها بیدار شود .
پس اساس این طرح بدین شکل قابل توجیه است . اما راجع به نحوه تحقق آن نیز راهکارهای بسیاری وجود دارد .
نتیجه هر ایده ای ، آنگاه به فعل موثر مبدل می شود که در ذهن فاعلش رسوخ کرده باشد . به عبارتی اگر کسی سالها دست به انجام کاری زده باشد اما اساس و بنیان فکری لازم جهت توجیه عقلایی آن را نداشته باشد ، بی شک بدانید که روزی عکس آن عمل را به راحتی انجام خواهد داد و بالعکس ؛ اگر پایه فکری فردی بر توجیه فعلی گذاشته شود ، حتی اگر هرگز آن فعل را انجام نداده باشد باید بدانید که قطعاً روزی دست به انجام آن خواهد زد ، بی آنکه خود بداند چه می کند یا پاسخی برای سوالات اطرافیان مهیا کرده باشد .
نظام سرمایه داری سالهاست که تفکر جهانیان را برای رسیدن به ایده های خود پایه ریزی کرده است ، به گونه
ای که حتی بدیهی ترین مسائل عقلی نیز- آنجا که می خواهند – در نظر غیر ممکن آید . مثلاً شما می دانید که قرنها نیاکان ما بدون داشتن یخچال زندگی می کرده اند . پذیرش این موضوع که آنها زندگی مرفه تری نسبت به ما داشته اند به گونه ای که آنها را از داشتن یخچال بی نیاز می کرده ، دور به نظر می رسد . اما آیا شما می توانید تصور کنید که با فرض همه امکانات رفاهی ، از داشتن یخچال محروم بمانید ؟ آیا تصور زندگی کردن بدون یخچال برای شما زجر آور نیست ؟ و حال آنکه همین امروز هم در بسیاری از نقاط ایران و جهان عده ای بدون داشتن آن به راحتی زندگی می کنند .
اینکه داشتن یخچال از ضروریات اولیه زندگی هر انسانی به شمار می رود ، پدیده ساده ای نیست . نظام سرمایه داری بر عرضه و تقاضا مبتنی است و اگر تقاضای حضور کالایی در جامعه نباشد ، عرضه آن با شکست مواجه می شود . از همین دست است اعتیاد ما به اینترنت و یا نیاز ما به داشتن تلفن و حتی کالایی مثل شکلات ....
آیا این نمونه کوچکی از پیروزی تفکر سرمایه داری در یکسان سازی افکار جهانیان نیست ؟
یقیناً هدایت افکار مردم جهان و به تبع آن نیروی کار آنان ، در راستای اهداف مورد نظر سود بسیار به همراه
دارد . آیا تحقق حکومت جهانی صهیونیسم از راهی جز آنچه گفته شد امکان پذیر است ؟ جالب اینجاست که این پدیده ای نیست که از دید صاحبان نظر و اندیشه پنهان بماند . اما گویی همه ما با ریسمان نامرئی تعهد به آن ، به سویش کشیده می شویم . آری ، در خانه همه ما شکلات هست !
در مقابل این پدیده و پدیده های مشابه ، سه برخورد به چشم می خورد . 1-برخورد منفعلانه ، 2- مبارزه بی نتیجه
و3- مقابله صحیح . بگذارید به اختصار در مورد هر سه این مقولات سخن بگوییم :
1- در برخورد منفعلانه ، اولین نتیجه ای که عقل مآل اندیش بدان حکم می کند مورد پذیرش واقع می شود :
الف- پدیده ای همه گیر رخ داده است
ب- من نیز از سایر افراد مستثنی نیستم
ج- پس من هم مقهور این رخداد هستم
این ، دم دست ترین نتیجه عقلانی است . این طور نیست ؟
2- کاش مبارزه بی نتیجه را از شق اول جدا نمی کردیم.چرا که این نیز به نحوی به برخورد منفعلانه منجر می شود . نظیر این مبارزه را بارها دیده ایم . نتیجه بی شک آن تسلیم بی قید و شرط در مقابل حمله کننده است با این تفاوت که بخشی از انرژی ، سرمایه و ... را نیز هزینه کرده ایم . ازاین دست است مقابله با ویدئو در سالهای جنگ و مبارزه با استفاده از ماهواره پس از آن.

بر قاليچه ي ...

شعر زير يكي از شعرهاي دوست عزيزم (با لهجه ي سهيل محمودي بخوانيد ) محمد حسين جعفريان است كه برايتان مي نويسم .
...
بگو!
چه هستي پنهان در بيشه‌ي روزهايم؟!
ابري به تشنگي کلماتم؟
غزلي هديه به غم‌هاي شکفته؟
يا گرگي تا دريدن فردايم؟
آشکار شو اي برهنه‌ي پاي سرگردان در ريگزارهاي جسمم!
اي اعجوبه پنهان در پستوي چشمانم!
اي باران نباريده!
بغض بلاتکليف!
....
شب پنجره را بغل کرده است
دشت کوچک زير چشمانم دراز کشيده
و من گلوي گريه‌هايم را گرفته‌ام تا نفس نکشند.
مي‌گويم؛
- از فردا مرا در اطلس‌هاي جغرافيا خواهي يافت
بر قاليچه‌ي سيبري، پهن شده بر نقشه‌ي جهان
خفته روي برگ افغانستان
يا شناور در حرير آبي لبنان
از فردا مرا در خواب‌هايت خواهي ديد
در حالي که سالن‌هاي ترانزيت، گام‌هايم را مي‌بلعند
و از هواپيمايي به هواپيمايي ديگر مي‌روم
از فردا مرا سرگردان خواهي يافت
در گمرک‌ها و نقاط صفر مرزها
در هجوم چهره‌هاي ناشناس و باران سرزمين‌هاي عجيب !
....
مي‌پرسم؛
- چاي؟!
مي‌گويد:
- پنجره‌ات را باز کن!
چه بوي سفري در اتاق پيچيده است!

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴

تولد







..... و این طوری شد که من متولد شدم

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

خيزيد و خزآريد كه هنگام خزان است ...

ده صبح است و حدود يك ساعتي است كه مشغول بازديد در نمايشگاه بين المللي هستم . روز پر كاري را در پيش خواهم داشت ، خدا تا آخرش را به خير بگذراند . تلفن همراهم زنگ ميزند ، گوشي را جواب مي دهم
-بفرماييد
-سلامٌ عليكم آقاي هري پاتر . از دفتر دكتر ... تماس مي گيرم . استثناً اين هفته جلسه ي شوراي ... به امروز ساعت 5 تا 7 موكول شده . انشاء الله كه تشريف مي آوريد ؟
-در خدمتتون هستم . اگه عمري باقي باشه ميام
چند قدمي بيشتر راه نرفتم كه باز صداي زنگ بلند مي شود
-بفرماييد
-سلا م آقاي هري پاتر . خوب هستين ؟! آقاي ... نشتن تو دفتر منتظرتون هستن ، ساعت 1 هم با آقاي ... جلسه دارين .زنگ زدم يادآوري كنم
-دستتون درد نكنه . بگين اگه عجله ندارن بشينن تا بيام .
و باز چند قدمي ديگر
-بفرماييد
- سلامٌ عليكم آقاي هري پاتر . من ... هستم . ديروز سر وعده نيامديد ؟؟! جلسه را موكول كرديم به امشب ساعت 7 در ساختمان وزارت ... طبقه ي پنجم
- از بابت ديشب متاسفم ، پاك يادم رفته بود . چشم امشب حتما خدمت حضرتعالي مي رسم
امروزمان گل بود به سبزه هم آراسته شد . ديگر كم كم دارم از نمايشگاه خارج مي شوم كه باز موبايل زنگ مي زند
- بفرماييد
- چطوري ... ؟! ( به علت جلوگيري از جريحه دار شدن عفت عمومي و خصوصي ، بجاي اين كلمه ي زشت (...) آمده است ) معلوم هست كجايي ؟؟!
-مخلص داداش . ما كجا بايد كجا باشيم ؟! خوب معلومه زير سايه ي شما ! دنبال يه لقمه نون حلال
-تو ... خوردي ( همون گلاب خودمون ) تو و نون حلال ؟!!! زنگ زدم بگم با علي راه افتاديم داريم ميريم جاده ي چالوس پاييز رو تماشا كنيم ، توهم اگه مثل ما بيكاري بيا بريم . خواستي تا يه ربع ديگه عوارضي سابق اتوبان كرج دم مسجد باش بريم .
-من نوكرتم هستم ، پايتم اساسي . وايسا امدم
اولين تاكسي را صدا مي كنم : (( در بست اتوبان تهران كرج ))
و اكنون سخت ترين قسمت قضيه شروع مي شود ، پيچاندن خلق الله . تلفن اول را مي زنم .
- سلام خانم ... اين بنده خدايي كه آمده كارش مربوط به آقاي ... مي شود ، بگوييد بيايد و كار ايشان را انجام بدهد . در ضمن جلسه ي ساعت 1 را هم كنسل كنيد . البته خيلي محترمانه . يك خالي مناسب ببنديد . بگوييد يك جاي خيلي خيلي مهم جلسه برايم پيش آمد رفتم . مثلا كاخ رياست جمهوري يا مجمع تشخيص مصلحت نه سازمان ملل متحد بهتر است يا شايد هم آژانس بين المللي انرژي اتمي يا... نمي دانم خودتان يك جوري درستش كنيد ديگر ( خداااااااا توبه )
نوبت تلفن بعدي است
- سلام عليكم . هري پاتر هستم . متاسفانه امروز به سختي كسالت دارم . به نظرم حدود 50 درجه نه 70 درجه نه 90 درجه تب دارم . از صبح 3 تا مسكن زده ام . به آقاي دكتر ... سلام برسانيد و با شرح ما وقع بگوييد عذر من را براي شركت در جلسه ي امروز بپذيرند . انشاء الله اگر از اين بيماري جان سالم به در بردم از جلسه ي بعد در خدمت خواهم بود .( خدااااااا توبه )
و بعدي
- سلام عليكم . آقا من تامل كردم ديدم وزير اين وزارتخانه تازه فردا مي خواهد به مجلس برود و راي اعتماد بگيرد ، به نظرم با توجه به شرايط سياسي داخل كشور و نظر به بحران هسته اي ايران در رابطه يو سي اف اصفهان وشورش هاي اخير در فرانسه و همچنين نوسانات بازار بورس ، اصلا صلاح نيست كه امشب در اين وزارتخانه ي بي وزير جلسه بگذاريم . به نظرم جلسه را موكول كنيم به فردا شب .(خدااااا توبه)
و بعدي
-...
باران سختي مي بارد . ترافيك فوق العاده سنگين است . نيم ساعتي طول مي كشد تا به دوستان برسم و راهي جاده شويم .
.......................
صحنه هاي بي بديلي در جاده بود و به قول شاعر كه(( گويي به مثل پيرهن رنگ رزان است )) زرد نارنجي قرمز صورتي سبز شيري بنفش ... و از هر رنگ نه يه جلوه كه هزاران پرده در هم آميخته نمايان بود. سبحان ربي العظيم و بحمده .
بي شك مي ارزد كه نه يك روز كه يك سال ، و نه يك سال كه صد سال اين جلسات صد من يك غاز بي سر و ته را بپيچاني و ساعتي خود را در افسون رنگهاي پاييز گم كني . و باز همه ي زيبايي پاييز يك طرف و لذت جگري كه در سرماي سياه بيشه خورديم طرف ديگر . و باز هر دوي اينها يك طرف لذت قليان سنتي كنار درياي چالوس طرف ديگر . و باز هر سه ي اينها يك طرف ...
جاي همه تان خالي
در پناه حق
هري پاتر

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴

زمین سوخته

هوالمحبوب
سلام
دیروز سعادت نصیب شد با ئه سرین بانو تلفنی صحبت کردم، بسیار لذت بخش بود. اصولاً من به ایشون ارادت قلبی دارم.صحبت کردیم که ایشاللا یه قراری بذاریم بلکه سعادت دیدار حضوری هم نصیب بشه، فیض ببریم از حضور پر برکت بانو!
...............................
دو روز پیش کتاب "زمین سوخته" نوشته "احمد محمود" رو تموم کردم. کسی خوندتش؟ خیلی وقت پیش هم کتاب "بادبادک باز" رو خوندم که اونم برام جالب بود.
البته هردوی این کتابا یه فضای تلخ و گزنده دارن.
زمین سوخته روزهای اولیه شروع جنگ ایران و عراق رو از منظر چشم مردم عادی کوچه و خیابان تعریف می کنه. مردم شهر هایی مثل آبادان و اهواز و اندیمشک و ... که درست وسط ماجرا بودند.
داستانش از یه روز ساکت و معمولی شروع میشه که خبر صف آرایی ارتش عراق لب مرز بین مردم میپیچه و کمتر کسی باور میکنه؛ تا دو ماه بعد از شروع رسمی حمله عراق به خاک ایران. همه اتفاقات هم از دید یک شهروند معمولی بیان میشه. داستان در سطح همون کوچه و خیابون میمونه و به جبهه جنگ کشیده نمیشه. ما چهره کریه جنگ رو تو حرفهای مردهایی که تو قهوه خونه با هم صحبت می کنن یا زنهایی که مردشون رو تو همون روزهای اول از دست دادند می بینیم. روزها و شبهایی رو می بینیم که هر لحظه مردم منتظرن هدف بمب و موشک قرار بگیرن. شهری که ظرف 10، 15 روز انقدر کشته میده که همه اهالی شهر سیاه پوش میشن چون کمتر خانواده ای پیدا میشه که شهید نداده باشه.
آوارگی، گرسنگی، ترس، ترس و ترس... و در کنار همه اینا غیرت و همیّت و تعصب مردمی که در اوج درماندگی نمیخوان بذارن دشمن یک قدم تو خاک میهنشون پیش روی کنه.مادری که تنها پسرش رو به جبهه جنگ میفرسته و خودش هم صلاح بدست مگیره تا از شهرش دفاع کنه و وقتی خبر شهادت پسرش رو میشنوه حتی گریه هم نمیکنه ...
این ماجرا رو بارها و بارها شنیدیم و دیدیم و خوندیم. اما هنوز دردناکه... .
احمد محمود این کتاب رو در سال 1360 نوشته.
شاید تازگی ماجرا بخاطر همینه که نویسنده هنوز تو همون حال و هوا بوده و تنورش به اصطلاح داغ بوده.
کتاب دردناک و غم آلودی بود. اما دردناکتر از مطالب کتاب اینه که تو میدونی اینها همشون عین واقعیتند.این اتفاقات افتاده. واقعاً اتفاق افتاده...

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

همینطوری 2!

هوالمحبوب
میدونید، بعضی وقتها یکم غر زدن مفیده!!!
اعتراف میکنم امروز احساس بهتری داشتم!
معصومه حرف جالبی میزنه. این زندگی نیست که تکراری میشه، ماییم که برای زندگی تکراری میشیم.
نه به مجنونیها نه به هیچ کس دیگه هم توصیه نمیکنم تو دور پوچی و تکرار گیر کنه چون اصلاً حال نمیده!

الان که فکر میکنم میبینم یه مدتی انقدر سرم شلوغ بوده که دیگه ظرفیت یه اتفاق جدید رو ندارم! دلم میخواد برم یه جای دور که کسی من رو نشناسه. یه مدتی فقط استراحت کنم و آرامش داشته باشم .همین.
ولی خب فعلاً که باید ادامه داد!

توکلتُ علی الله...

شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۴

همینطوری

هوالمحبوب
داره از خودم بدم میاد....
تو این دنیای شلوغ و پر از خبر و هیجان و اتفاقات تازه و .... من چسبیدم به ساده ترین مدل زندگی که خدا میدونه چه ارتباطی به من داره.
یه جورایی یه زندگی خاله زنکی که فلانی چی گفت و کیَک چی کار کرد و من چطورم و تو چطوری!! امید بستم به یه اتفاقاتی تو آینده که آیا بیفته یا نیفته! بعد بقیه زندگیم رو هم نگه داشتم رو هوا! آخه کدوم عقل سلیمی این کارا رو توصیه میکنه؟
تکون بخور . زندگی کن. همه چیز که تو این بحث های بی انتها خلاصه نمیشه. میشه؟
نه واللا ، نمیشه.
فیلم جدید چی دیدی؟ دنبال کتاب جدید رفتی؟ چقدر مطالعه میکنی؟ چقدر سعی می کنی امروز بیشتر از فردا بدونی ؟ چقدر دنبال معرفت می گردی؟
مگه از عمرت چقدر مونده؟ چهارتا کتاب بخون ببین آدمای بزرگ تو سن تو که بودن چه کار میکردن، اونوقت تو چکار میکنی؟
تو حتی جدیداً سینما هم نرفتی که دو تا فیلم ببینی دلت وا شه !
خودتو محدود کردی تو یه دایره و هی داری خودتو دور میزنی ، دور میزنی، دورمیزنی ...
در واقع زندگی نمیکنی. امروزِت رو به فردا تبدیل میکنی، فردات رو به پس فردا. همین. روزمرّگیِ صرف.
منتظری یه معجزه تو زندگیت رخ بده که همه چیز رو برات درست کنه. هه! به همین خیال باش که رخ بده ...

..............................

واقعیت اینه که از خودم و این مدل زندگیم خسته شدم، بدجور .
یه جورایی دیگه داره از خودم بدم میاد.
جالبه نه؟
دقیق نمیدونم این روزا تو زندگیم تکون و هیجان زیاد داشتم و این خستم کرده و حالا به استراحت فکری نیاز دارم؛ یا زندگیم به یه تکون، به یه اتفاق هیجان انگیز نیاز داره!
اما اینو میدونم که باید یه فکری به حال خودم بکنم. احساس میکنم از اصلم دور شدم.
دارم تکراری میشم ... .

سمنوی بعد سال تحویل!

هوالمحبوب

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هــــــلال عـیــــــد در ابروی یــــار باید دید

عیدتون مبارک! هرچند که از عید گذشته!
هیچ عیدی به اندازه عید فطر هیجان نداره! آدم تا آخرین لحظه نمیدونه عید کِیه!
.......................
مدتیه سرم شلوغه. یعنی نه اینکه کار خاصی داشته باشم ها ، نه. فکرم مشغوله. صدها زنبور تو سرم وول میخورن و ویز ویز می کنن. مخاطب همشون منم! انتظار هم دارن که من حرف همشون رو بشنوم! از صبح که از خواب بیدار میشم شروع می کنن تا خود شب که سرم رو بذارم رو بالش و خوابم ببره. تمام مدت... . نمیتونم فکرم رو روی کاری متمرکز کنم. تا حواسمو جمع می کنم یکی از این زنبورا میاد یه حرفی میزنه که حواسم پرت میشه!
دعا کنید. دعام کنید بلکه از دست این زنبورای مزاحم خلاص بشم ... آمین!
.......................
ماه رمضان هم تموم شد...به همین سادگی. امسال ماه رمضان درهم و برهمی داشتم!! اصلاً نفهمیدم کی شروع شد و چطوری گذشت. چند وقت پیش با یکی از دوستام صحبت میکردم میگفت احساس نمیکنی امسال ماه رمضان زود گذشت؟ گفتم: چرا. انگار هرسال داره سریعتر از سال قبل میگذره.
و اینها روزهای عمر من هستند که میگذرند؛ به تکرار، به بیهودگی، به ترس و به تردید ...
......................
جدیداً چند تا کتاب خوندم که دوست داشتم براتون بنویسمشون؛ ایشاللا سر فرصت .
یا حق