باد صبا

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

بعضی ها

پدري صالح را پسري ناخلف بود ، هر دو از يكديگر خسته . روزي پدر به ستوه آمد و گفت اگر رفتارت را تغيير ندهي تو را عاق مي كنم . پسر خنده اي كرد و گفت : خوب آنوقت من هم تو را عوق مي كنم ! پدر پرسيد : عوق ديگر چه صيغه اي است ؟ پسر گفت : آن همه مردم آزاري مي كنم كه همسايه ها دشنام دهند پدر و مادر و جدم را ....
گاهي نگاه كه مي كني بعضي ها حكم آن پسر ناخلف را بازي مي كنند براي دلسوزانشان . اين بعضي ها همان ها هستند كه وقتي اسم خوبيها مي آيد خوش خوشانكشان مي شود و هيجان زده دست به كارهايي مي زنند اما بعد كه زمان خوب بودن - و خوب شدن- آنها مي رسد ، دلخور از فضاي غالب براي باز كردن راهشان دست و پا مي زنند .
آنچه این میان مجهول است رابطه بين احساسات و افعال اين گونه افراد است وگرنه بسيار بودند كساني كه در تمام طول تاريخ بدي ها را ترجيح مي دادند و تا آخر هم بر همان ها اصرار داشته اند . البته ضررشان هم محدود بوده است . اينها که با علم به تلخی عدالت علوي ، رأي به صندوق او مي ريزند ، دمار از روزگار كسي كه چشم بد به كابين زنانشان داشته باشد در مي آورند . شايد بهتر آن بود كه رأي ارزشمند و تعيين كننده شان را نگه مي داشتند براي کاخ سبزی كه مي داند چطور عدالت را ترجمه كند .اگر این طور می شد اینها هم امروز با خيالي آسوده ، مهر همسرانشان را از خزينه بيت المال پرداخت مي كردند : حلالاً طيباً .
به راحتی معلوم می شود که مهره گم شده بین این روابط ، جهل این دسته است . جاهل(به معناي واقعي) و عالم (به معناي واقعي) شايد فرق هاي بسياري با هم داشته باشند اما عمده فرق آنها در اين است كه ازعالم در هيچ حالتي ( حتي غفلت كامل ) كار جاهلانه سر نمي زند ، ‌و جاهل به واسطه جهلش تمام افعالش ناآگاهانه است . در دنیای واقعی(Real) وزن هدف افعال است که تعیین کننده نتیجه آن است ، نه ذات فعل . یعنی صرف شکسته شدن شیشه ، نمی توان فاعل را مقصر دانست ، شاید این شکستن برای نجات انسانی از حلقه آتش باشد . پس صرف تایید درستی ها – هرچقدر هم که متقن باشد – اگر از روی جهل باشد بی ارزش است ، چه آنکه روزی علیه آنچه انجام داده ، اقدام خواهد کرد .
اتفاقاً این افراد برای روز پشیمانی شان هم كارشان را هم خوب ياد گرفته اند . مثلاً به راحتي با گفتن چند جمله كوتاه دودمان كسي را به باد مي دهند يا همه رشته هايش را پنبه مي كنند . از قضاي روزگار ،‌ آنچنان موقعيت شناس هستند كه حرفشان «احلي من عسل» اثر مي گذارد . فقط كافي است شما اسم بدهيد : آقاي دكتر-- يا حاج آقا .. .
"ايشان صبيه جناب آقاي دكتر-- (توليت اندروني حاج آقا .. ) هستند . واجب التعظيم اند. برگه دريافت خدمات رايگان كه سهل است ، اگر دست من بود برگه عمرشان را هم تا ابد تمديد مي كردم . راه قانوني هم دارد . اصلاً قانون براي همچين شخصيت هايي است ديگر . وگرنه امثال ديگران كه لياقت استفاده ندارند ..."
و یا در مراسم معارفه فلان مدیر افاضات می فرمایند که برای فلان قشر کار جدید نداریم چون متدین نیستند ..." . حالا مصدوم آماده است .
بعضی ها مار خورده اند و افعی شده اند . فربه از سفره های چرب ، مردم را به درد خود رها کرده اند و اگر کسی پیدا شود که عیب کارشان را بخواهد بگوید ، متهم نشده تبرئه اند که من پیش از تولد تو ، به این انقلاب خدمت کرده ام . آنچه بیشتر از همیشه داغ این درد را تازه نگه می دارد ، گرد خستگی و پیری است بر گرده آنهایی که خون خورده اند و در هیچ مراسمی تقدیر نامه نگرفته اند . چشم باز کنیم می بینیمشان . اما اگر دیر باز کنیم ....


پی نوشت :
گاهی رخ می دهد که دو کلمه با هم در جایی از شعر پیدا می شود . هم به وزن می خورند و هم به معنا .آنوقت شاعر هر دو را می گوید . ضمن عذر خواهی از همه بزرگواران و دوستان ، و از آنجا که این همان سوراخی است که تشیع بارها از آن گزیده شده ، یادآوری می کنم جملاتی که با فاعل مستتر « بعضی ها» شروع می شوند را می شود یک بار در خفا با ضمیر اول شخص هم خواند . طبیعتاً افعال هم به تناسب تغییر می کنند . من این تغییر را اعمال کردم ، مطلب جالب تر شد .

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

ای خدای مهربان ...

هوالمحبوب
سلام به بر و بچ دوست و همسایه.
راستش نمی دونم چی بنویسم یا چجوری بنویسم.
شب شنبه بود که همه قبیله من (به قول ئه سرین بانو!) خونه ما جمع بودند و گل می گفتند و گل می شنفتند.
ولی فرداش با شنیدن خبر تصادف کردن عمو حال همه گرفته شد.
عموی عزیز من تصادف کرده و الان حدود 4 روزه که از کما بیرون نیومده.
4 روزه که بیهوش روی تخت بیمارستان دراز کشیده و هیچ فکر نمی کنه که اگر بیدار نشه، ما برای خوردن یک سیب چقدر تنها می مانیم. *
برای ما دعا کنید ... خواهش می کنم.

*: شعری از سهراب سپهری
... و رفت
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم ...

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

قار

قارخان" و "قارخانم"، با دختر زيبايشان "قارناز"، روي درخت چنار پيري توي يک جنگلک تازه تاسيس، در يک لانه‌ي هشتاد سانتي دوخوابه‌ي دوبلکس، زندگي آرامي داشتند.
يک روز، يک خانواده‌ي باکلاس کلاغ آمدند روي شاخهي کناري‌شان، يک لانه‌ي شصت و پنج سانتي با سونا و جکوزي، رهن کردند. آنها يک پسر داشتند به اسم "قارداش".
همان شب، خانواده‌ي قارخان مقداري تخم کاج براي شب چره برداشتند و به خانه‌ي همسايه‌ي جديدشان براي خوشامدگويي رفتند. در همان برخورد اول، قارناز و قارداش که چشمشان به هم افتاد، قلبشان به تپش افتاد و نوکهايشان سرخ شد. آن شب، همسايه‌ها تا نزديکي سحر تخم کاج مي‌شکستند و درباره‌ي لک‌لک‌ها جوک تعريف مي‌کردند و مي‌خنديدند.
رفت و آمد بين دو همسايه زياد شد؛ به طوري که "قارنوش خانم"، همسايه‌ي دست راستي و "قارپوز آقا"، همسايه‌ي دست چپي، به اين نزديکي حسوديشان شد و پيش اين و آن، از اين دو خانواده بدگويي مي‌کردند و يک نسبت‌هاي ناروايي هم مي‌دادند که آدم رويش نمي‌شود حتي اگر اين نسبت‌ها درباره‌ي خانواده‌ي کلاغ‌ها هم باشد، آنها را نقل کند.
قارناز و قارداش، روز به روز علاقه‌شان به هم بيشتر مي‌شد و حتي توي دانشگاه، همه‌ي همکلاسي‌ها اين قضيه را فهميده بودند و سر به سر آنها ميگذاشتند. يکبار هم يک کلاغ سوسول به قارناز متلک گفت. و درست همان شب بود که قارداش، با پرهاي خونين به خانه برگشت !
گذشت و گذشت تا اين که يک روز، فکر کنم پنج شنبه بود، پدر و مادرها براي شرکت در کنفرانس کلاغ و معضل جهاني شدن، به جنگل بزرگ رفته بودند. قارداش، در حالي که به نوار "نازي قار کن که قارت پر از نيازه" گوش مي‌داد، داشت از پنجره به قارناز که پشت پنجره‌شان ايستاده بود، نگاه مي‌کرد، کم‌کم تحملش را از دست داد؛ از خانه بيرون آمد و به سمت خانه‌ي قارناز رفت....
چشم‌هايشان که به هم افتاد، نوک‌هايشان سرخ سرخ شد و قلبشان مي‌خواست از سينه بيرون بزند....
... سه ساعت طول کشيد تا با هم پرهايي را که تمام خانه را برداشته بود،جمع کنند....
چند روز بعد، حال قارناز بد شد و يک بار هر چه صابون خورده بود را....
قارخانم که زن باسليقه و فهميده‌اي بود، حدس زد که ممکن است چه اتفاقي افتاده باشد....
پدرها هم خبر شدند....
شب، خانواده‌ها با نوک سفيد کلاغ‌ها دور هم نشستند و تصميم گرفتند تا همسايه‌ها – به خصوص قارپوز آقا و قارنوش خانم – خبردار نشده‌اند، دو تا دل را به هم برسانند.... پسر قارناز و قارداش که سر از تخم درآورد، اسمش را گذاشتند "قاراشميش".
دو تا خانواده، پولهايشان را روي هم گذاشتند و براي آنها يک لانهي چهل سانتي نقلي خريدند.
آنها داشتند با خوشبختي زندگيشان را مي‌کردند تا اين که يک روز، يک خانواده‌ي جديد کلاغ آمدند و روي شاخهي کناري‌شان، يک لانه خريدند. آنها يک دختر داشتند به اسم "قاروره"
(حسین نژاد)

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

یلدا خوش !

هوالمحبوب

یلدا خوش!
این جشن کهن آریایی بر شما مبارک!
یلدا نماد پیروزی همیشگی روز و روشنی بر شب و تاریکی است.
درباره این جشن بسیار گفتند و شنیدیم. هرچند که حدیث پیروزی خورشید بر شب نامکرر است و هر بار که می شنویم تازگی دارد.
روشنی و تاریکی همواره در جنگند. از ابتدای خلقت این زمین و آسمان جنگ ایندو شروع شده و هنوز پایان نگرفته است. شب می کوشد بر روشنی چیره شود و ردای سرد و سیاهش را بر همه گیتی پهن کند. هر شب وقتی خورشید غروب می کند، تیرگی بر جهان حاکم می شود ولی این برایش کافی نیست. می کوشد تا درین زورآزمایی برنده شود. تا اینکه در شب اول دی ماه موفق می شود بیشتر از هر زمان دیگری بر روشنی غلبه کند. و این یعنی شکست روز از شب، روشنی از تاریکی.
اما چنین نخواهد بود. شهد پیروزی به کام تاریکی تلخ خواهد شد. خورشید در پایان یک کشمکش سخت بالاخره طلوع خواهد کرد هر چند با تاخیر؛ اما خواهد آمد. هرچند که در نبودش این ترس در دلهای آدمیان ریشه دوانده باشد که: نکند این بار خورشید شکست بخورد... شاید دیگر طلوع نکند... شاید این بار تاریکی موفق شده که برای همیشه خورشید را از صحنه زندگی محو کند ....
اما خورشید می آید. با اقتدار و قدرت ...
تاریکی محکوم به شکست است.
...
ما هنوز هم منتظریم که خورشید بدرخشد و سیاهه هرچه تاریکیست در هم بپیچد. منتظریم که آن خورشید یگانه طلوع کند.
مرا به رجعت خورشید باور است هنوز ...

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

کلید

وا ميشود به عادت معمول با کليد
هر قفل و در به دست شما هست، تا کليد
در ها بدون شک همگي باز مي شوند
«در قفلشان فرو برود هر کجا کليد»
در را براي باز شدن آفريده اند
اما به شرط آنکه بُوَد باشما کليد
وقتي که قفل باز شود با فشار دست
يعني که قفل واشده اما نه با کليد
«از اتفاقهاي درون اتاقها»
«دارد هزار خاطره و ماجرا کليد»
«درها هميشه مسئله دارند» جالب است
«از راه قفل رابطه دارند» با کليد
هرگز گشودن در بسته گناه نيست
وقتي که آفريده برايش خدا کليد
تا بوده ، بوده يک تنه مشکل تراش، قفل
تا بوده ،‌بوده يک تنه مشکل گشا، کليد
قفلي که فکر باز شدن نيست در سرش
حالا تو هِي بساز براش از طلا کليد
گاهي اگر نخورْد به در، يا که سخت خورْد
بايد که اندکي بشود جابجا کليد
زيرا به هيچ درد، پس از آن نمي خورَد
قفلي که رفته داخل آن را به را کليد
گاهي که در به سعي خودش باز مي شود
يعني که احتياج ندارد به ما کليد
اين يک سفارش است که حتماً عمل کنيد!
حالا که مثل بنده اسير مشاکليد،
آدم براي کار مهم گاه لازم است
از روي هر کليد بسازد دوتا کليد
من خانه ام نمونه ي يک جاي ساکت است
حتي درون قفلْشْ ... ندارد صدا کليد

يا رب روا مدار که بيگانگان کنند
هرگز به قفل مام وطن آشنا کليد
دل مي زند به ورطه ي درياي قفل ها
وقتي که يک کليد شود ناخدا کليد
هرگز يکي به قفل درِ ما نمي خورد
بارد اگر به روي زمين از هوا کليد
اين راز خلقت است که جفت است هرچه هست
يعني بدون قفل ندارد بقا کليد
آري اگر نبود به قفل احتياج خلق
کي مي شدند اين همه درگير با کليد
از قفل کهنه مي شود آموخت عشق را
آسان ز قفل کهنه نگردد جدا کليد
هرگز جدا نمي کند آن قفل را، ز خويش
«وقتي چشيده مزه ي يک قفل را کليد»
مشکل گشودن است و گره باز کردن است
کارش هميشه هست در اين راستا کليد
هر قفل با کليد خودش باز مي شود
دارد بدون شک همه ي قفلها کليد
گاهي نگاه کن به سراپاي قفل خويش
هرگز مکن به داخل آن بي هوا کليد
وقتي به هر طريق دري وا نمي شود
يا اينکه قفل مسئله دار است يا کليد
گاهي که قفل مسئله دارد درست نيست
بردن درون مسئله تا انتها کليد
يا نه ، کليد مسئله دارد بدون شک
ازجا تکان نمي دهد آن قفل را کليد
وقتي کليد مي شکند در درون قفل
از در بلند مي شود آواز وا کليد
با اين شکستن است که يکباره مي کند،
در راه قفل جان خودش را فدا کليد
غير از درون قفل خودش من شنيده ام
باور کنيد هيچ ندارد صفا کليد
بي شک کليد هست شريک گناه قفل
وقتي مسلم است برايش خطا کليد
از قفل با کليد، درست استفاده کن
کاري نکن به جان تو گردد بلا کليد
يک عمر مي توان سخن از قفل يار گفت
پس در ميان اين همه مضمون چرا کليد؟!
گفتم خدا نکرده نيفتد تزلزلي
در ذهن آن کسي که نيفتاده جا کليد
مفهوم پشت پرده ي آن را شکافتم
چون از کليد ذهن تو فرق است تا کليد
تا وا کنم طلسم مضامين بکر را
کردم رديف شعر خود از ابتدا کليد
بادا هميشه باب فتوحش گشاده تر
صد مرحبا کليد و هزاران زها کليد!
صد قفل اگر به درگه او رو بياورند
تا صبح مي دهد همه شان را شفا، کليد
يک لحظه هم نديدمت از قفل خود جدا
اي مظهر رفاقت و مهر و وفا،کليد!
افسوس ، بسته ماند و نشد باز گر چه من
کردم ميان قفل مضامين بسا کليد
يک دل به سينه دارم و يک شهر دلسِتان
يا رب عنايتي کن و بفرست شاکليد!
( ناصر فیض )

بعونك يا لطيف

عشق آن اول موهبت است که قدیم است . اول عاشق خدا بود و اول معشوق خدا. آن امانت - که ولایت است - را بر دوش انسان نهادند اما عشق را چگونه می توان به او واگذار کرد؟ تو بگو که کیست تا امانت دار این امانت باشد ؟ یا خود خیانت نکند یا فریب ریاکار را نپذیرد و یا ارزان رهایش نکند . این کدامین است که آنرا به بیع و شراع نفروشد .
هان ! کجاست آنکس که بخواهد خون و گوشت خود را به بهای شنیدن زمزمه ای در درون جانش فدا کند ؟ کیست آن کس که خانه و کاشانه و اهل و دنیایش را یکسر پیش کش نماید ؟ کجاست او که دانسته تن که نه جان و دل به این تجارت پر ضرر تسلیم نماید ؟ ”کجایند آنان که مشتاق دیدارشانم”* ؟ قواعد بازی را می دانی ؟ عشق، پرستش و مستی است ، و آنکس و تنها آنکس می تواند پرستیده شود که جز این، کار دیگری او را نشاید . کسی می تواند از چشمه عشق سیراب شود که خود سرچشمه فیض لایزال است .کاش می دانستی که اگر نپذیری شکست خورده ای و اگر بپذیری بازنده ای ؟ کاش می دیدی که اگر عاشق باشی زارت می کند و اگر معشوق بمانی به آتشت خواهد کشید ؟ بگذار دست ها از آن کوتاه شود . اما من و توباید بیاموزیم که هر حقیقت که بسبب بزرگی اش در سینه تنگ ما جای نگرفت ، را انکار نکنیم . به زودی حق چنان که هست ، خود را بر راهیان آخرالزمان نمایان خواهد کرد....
لازمه عشق ،اختیار است و اینچنین است که ملائک درمانده اند دردرک مراتب آن .اما بخواهی یا نخواهی دست انسان را به درکش گشوده اند .همان انسان عجول . که تا چشم در جلوه جمال معشوق میفکند ، غالب تن را رها می کند تا سبک بسوزد و به آتش کشد . بی آنکه بیندیشد و چون و چرا کند. او که از سوختن می ترسد چگونه راه به حریم دل یابد؟ عشق می سوزاند . چنان که دیگر ندانی کدام خاکستر معشوق است و کدام خاک عاشق . پس چون این هرسه – آتش و هیزم و بادیه نشین- سوختند ، عالمی به آتش خواهد نشست .ندیده ای که جهان فراموش کار خودفریب ، چگونه در غم عشق اينان می سوزد؟ برایت عجیب نبود ؟ بگذار بگذریم ...
درود خدا بر معشوقه ازلی حق ، صدیقه اطهر و بر فرزندش، که آخرین روزنه نجات است در این روزهای خاکستری .

------------------------------------------
* برگرفته از حدیثی از امیر المومنین

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

نذر گنبد طلایی ات ...

هوالمحبوب


هر روز در سکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی از سیم می نشست
وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...می شکست
ابری سپید از سر گلدسته می پرید:
-جمع کبوتران خوش آواز خود پرست!
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال می زنند
اصلا یکی به عشق تو آقا پریده است؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهء کلاغ، کلاغی که عاشقست
ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
اما کلاغ روی همان ارتفاع پست...
آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم
اما دلم به دیدن گلدسته ات خوشست!
@

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴

بچه ها ... يه پيشنهاد ...

امروز براي كاري مجبور شدم سند چشم انداز بيست ساله ي ايران را براي چندمين بار بخوانم . البته به نظرم يكبار خواندن آن براي هر ايراني تحصيل كرده لازم باشد و براي همين در مطلب قبلي ام آن را آورده ام ( پارسال هم اين سند را يكبار نوشته بودم ) . خوب ممكن است بپرسيد چرا دوباره آن را نوشته ام ؟؟! جوابش اين است كه اولا چون كار و كاسبي ديگري بلد نيستم و نوشتن دوباره ي يك مطلب بهتر از اين است كه بروم و معتاد بشوم !!
دوما اين كه وقتي امروز اين سند را مطالعه مي كردم فكري شدم كه چه خوب است من هم براي زندگي خودم سند چشم انداز بيست ساله بنويسم . و البته نتيجه ي اين فكر قفل شدن مغزم بود به مدت 15 دقيقه . به نظرم آمد آنقدر ما در اين دايره وجود سرگرداني داريم و آنقدر فضاي پيش روي مان غبار آلود است كه عمرا نتوانيم براي شش ماه ديگرمان هم برنامه ريزي كنيم چه برسد به بيست سال !!!
اما بعد يك ضرب المثل هندي يادم آمد كه مي گويد : (( به كسي كه نمي داند كجا مي رود اگر تنه بزني ، مسيرش در همان جهت عوض مي شود )) و براي اينكه با تنه هاي ديگران مسيرم عوض نشود تصميم گرفتم كه چشم انداز بيست ساله ام را بنويسم .
اما احساس كردم بد نيست اگر چند نفر ديگر از دوستان هم اينكار را بكنند و بشود از روي چشم انداز هاي هم تقلب كنيم و مسير حركتمان را در زندگي با همديگر به بوته ي نقد بگذاريم . البته با توجه به كاملا خصوصي بودن اين چشم اندازها هر كسي كه دوست دارد مي تواند در اين كار با من همراه شود .
پيشنهاد مشخص من اي است كه :
1- هر كسي كه دوست دارد در اين ايده شركت كند در زير اين مطلب اعلام آمادگي كند
2- براي محفوظ ماندن اين مطالب آدرس وبلاگ ديگري به صورت خصوصي به افراد در خواست كننده داده مي شود كه مطالب در آنجا قرار گيرد تا افرادي كه شركت نكرده اند نتوانند به اين مطالب دسترسي داشته باشند
3- افراد كه دوست دارند مي توانند با اسم مستعار مطلب بگذارند
منتظر نظراتتان هستم
درپناه حق
هري پاتر

سند چشم انداز بيست ساله

این سند در تاریخ 11/9/82 توسط رهبر به دستگاه های اجرایی ابلاغ گردیده است .
..........
چشم انداز جمهوری اسلامی ایران در افق 1404 هجری شمسی
با اتکا به قدرت لایزال الهی و در پرتو ایمان و عزم ملی و کوشش برنامه ریزی شده و مدبرانه ی جمعی و در مسیر تحقق آرمانها و اصول قانون اساسی ، در چشم اندازه بیست ساله :
ایران کشوری است توسعه یافته با جایگاه اول اقتصادی ، علمی و فناوری در سطح منطقه ، با هویت اسلامی و انقلابی ، الهام بخش در جهان اسلام و با تعامل سازنده و موثر در روابط بین المللجامعه ایرانی در افق این چشم انداز چنین ویژگی هایی خواهد داشت :
1- توسعه یافته ، متناسب با مقتضیات فرهنگی ، جغرافیایی و تاریخی خود ، و متکی براصول اخلاقی و ارزشهای اسلامی ، ملی و انقلابی ، با تاکید بر : مردم سالاری دینی ، عدالت اجتماعی ، آزادیهای مشروع ، حفظ کرامت و حقوق انسانها ، و بهره مند از امنیت اجتماعی و قضایی
2- برخوردار از دانش پیشرفته ، توانا در تولید علم و فناوری ، متکی بر سهم برتر منابع انسانی و سرمایه اجتماعی در تولید ملی
3- امن ، مستقل و مقتدر با سامان دفاعی مبتنی بر بازدارندگی همه جانبه و پیوستگی مردم و حکومت
4- برخوردار از سلامت ، رفاه ، امنیت غذایی ، فرصتهای برابر ، توزیع مناسب درآمد ، نهاد مستحکم خانواده ، به دور از فقر ، فساد ، تبعیض و بهرهمند از محیط زیست مطلوب
5- فعال ، مسئولیت پذیر ، ایثارگر ، مومن ، رضایت مند ، برخوردار از وجدان کاری ، انضباط ، روحیه تعاون و سازگاری اجتماعی ، متعهد به انقلاب و نظام اسلامی و شکوفایی ایران و مفتخر به ایرانی بودن
6- دست یافته به جایگاه اول اقتصادی ، علمی و فناوری در سطح منطقه ی آسیای جنوب غربی ( شامل آسیای میانه ، قفقاز ، خاورمیانه و کشورهای همسایه ) با تاکید بر جنبش نرم افزاری و تولید علم ، رشد پرشتاب و مستمر اقتصادی ، ارتقاع نسبی سطح درآمد سرانه و رسیدن به اشتغال کامل
7- الهام بخش ، فعال و موثر در جهان اسلام با تحکیم الگوی مردم سالاری دینی ، توسعه کارآمد ، جامعه اخلاقی ، نواندیشی و پویایی فکری و اجتماعی ، تاثیر گذار بر همگرایی اسلامی و منطقه ای بر اساس تعالیم اسلامی و اندیشه های امام خمینی(ره)
8- دارای تعامل سازنده و موثر در جهان بر اساس اصول عزت ، حکمت و مصلحت

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

فعتبروا یا ...

هواپیمای سی 130 حادثه ی دلخراشی بود و وقتی فکر می کنم ممکن بود دو ماه قبل در برگشت از مکه شبیه همین بلا سر من بیاید و شما بی هری شوید !! مو به همه جای بدنم سیخ می شود .
چهار نفر از دوستانم در این پرواز بودند . یکی شان تقریبا آخرین روزهای کارش را در صدا و سیما می گذراند و قرار بود در همین هفته بیاید و همکار ما شود . ظاهرا عمرش به دنیا نبود . خدایشان بیامرزد .
در کنار همه ی مصیبت ها ، این حادثه نکات آموزنده ای هم برای همه داشت که به برخی از آنها اشاره می کنم :
1- اولین نتیجه ای که می شود گرفت این است که حادثه ی 11 سپتامبر کار خود آمریکایی ها بوده است و آنها از داخل ساختمان را منفجر کرده اند . وگر نه که هواپیما به ساختمان 9 طبقه ی ما خورد و ساختمان ککش هم نگزید . تازه 9 طبقه کجا و صد و خورده ای طبقه ...
2- بر خلاف همه ی جوسازی های استکبار جهانی ، ساختمان ها در مملکت ما بسیار مقام هستند و حتی خیلی مقاوم تر از ساختمان ها در ژاپن یا هر کشور مترقی دیگر در ینگه ی دنیا . زلزله غلط کرده است بتواند ساختمانی که در برخورد با هواپیما مقاومت می کند را خراب کند . پس شهروندانی تهرانی می توانند بی خیال خطرات احتمالی زلزله تا 15 ریشتر باشند .
3- اصولا به نظر می رسد که هواپیما ی سی 130 اصلا هواپیما ی مناسبی برای عملیات های تروریستی نیست . پس دوستان سعی کنند از انواع دیگری مثل فوکر یا ایرباس استفاده کنند . اگر 747 باشد که دیگر حرف ندارد .
4- اگر کمی به عبرت های این قضیه فکر کنیم درمی یابیم که سوار هواپیما شدن اصلا ترس ندارد چون ممکن است شما در خانه ی خودتان نشسته باشید و هواپیما سراغتان بیاید . پس بهتر است خودتان شجاعانه بروید و سوار هواپیما بشوید .
5- پیشنهاد می کنم که از این به بعد برج ها را به جای اینکه روی زمین بنا کنیم ، توی زمین بسازیم . در این صورت در یک طرح 20 ساله هم تمام کلان شهرهای ما تبدیل باندهای بزرگی برای فرود اضطراری هوپیماها می شوند و هم ساکنین برج ها در آرامش زندگی می کنند .
6- همیشه یادمان باشد که وقتی در جاده رانندگی می کنیم باید هواستان هم به کوه باشد که از آن سنگ نیاید و هم به آسمان که از آن هواپیما نیاید .
در پناه حق
هری پاتر

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

فقط بخاطر تو

هوا گرم است ، گرچه تابستان نیامده اما هوا گرم است . هر دو نفر خسته اند و نالان . چشم به مردم می اندازند که بسیاری شان گرچه هنوز ساعت سه و نیم بعد از ظهر است اما کم کمک به خانه هاشان می روند و آن دو تازه این وقت روز می روند تا یکی از سفارشات به اصطلاح عوام، مشتری هاشان را جفت و جور کنند . اینجاست که بد و بیراه گفتن به آسمان و زمین ، دلیل نمی خواهد . تازه تر اینکه هیچ ماشینی هم اعم از رنو و پیکان و نه حتی پژو و پاژرو و هیچی نگه نمی دارد تا سوار بشوند . یک پیکان نگه می دارد و از قضای روزگار همان مسیری را می رود که آنها می خواهند اما تا از دهان شان بخواهد ندای دردناک اما آشنای" زیر پل "در بیاید پنج نفری از زرنگ تر ها ماشین را پر کرده اند . از دور یک آمبولانس نزدیک می شود .
- وای من حاضرم همین را سوار بشم . چه فلاکتی ، فکر می کنی برای کدوم بیمارستانه ؟
- نمی دونم اما برای هرجا باشه از این فلاکت بهتره ودر دل می گوید ، مریضی هرچه باشد گاهی از سلامت بهتر است خوش به حال اویی که الان روی تخت توی آمبولانس خوابیده . آمبولانس با آرامش و بی هیچ عجله ای از جلوی آنها رد می شود . ناخواسته چشم به شیشه عقب آمبولانس می دوزند تا معلوم شود مقصد کدام بیمارستان است:" پزشکی قانونی ". آنروز تا چند ساعت همه جا تاریک بود .

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

ای ساربان آهســته رو کارام جانـــم می‌رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده ام مهجور از او، بیچـــاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی مانــــد که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشـــوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می نغنوم واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم کز کـــف عنانم می رود

گفتم بگریم تا اِبل چون خر فرو ماند به گِل
وین نیز نتوانم که دل با کــــاروانم می رود

صبر از وصال یار من برگشـــتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می رود

در رفتــــن جــــان از بدن گویند هـــر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

...

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

آثار باستانی

من و " زيور "
كه باشد بنده را همخانه و همسر -
نشسته ايم توي خانه زيباي باحالي
و ديگ " آش جو " مان بر سر بار است
و ما را استكاني چاي در كار است
غم و رنج و عذاب و غصه در اين خانه متروك است
خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان كه مي بيني،
حسابي كيفمان كوك است !
اگر زيور به من گويد كه: " ملا جان ! "
جوابش مي دهم با مهرباني : " جان ملا جان !
من از تو نگسلم تا هست جاني در بدن، پيوند
به جان هشت سر فرزندمان سوگند... ! "
***

- بيا نزديك، ملا جان !
ز پشت پنجره، بنگر خيابان را
بفرما كيست اين مردي كه مي آيد ؟
- كدامين مرد، زيور جان ؟ !
- همان مردي كه رنگ مركبش زرد است
همان مردي كه شاد و خرم و مسرور
برامان دست مي جنباند از آن دور... !
- بلي مي بينمش، اما نمي دانم كه نامش چيست.
گمان دارم كه او بي توش مردي، راه گم كرده است
و شايد باد ديشب، جانب اين سمتش آورده است !
- ببين ملا ! عجب خوشحال و شنگول است !
و خورجينش از اين جايي كه مي بينم پر از پول است
گمانم بخت گم گرديده ما باشد اين موجود فرخ فال
به قول يقنعلي بقال:
" بر آمد عاقبت خورشيد اقبال از پس ديفال ! "
- عيال نازنينم، اندكي خاموش
هماي بخت و اقبال تو، دارد مي تكاند پاچه هايش را !
و دارد مي نمايد سينه اش را صاٿ
بيا بشنو، ببين دارد چه مي گويد:
***

- هلا اي شهرونداني كه بي تزوير و بي ترفند
شكٿته روي لب هاتان ز شادي، غنچه لبخند
منم، من، شهرداريمرد گلدانمند
منم مرد عوارض گير خود ياري ستاننده
منم، من، خانه هاي بي مجوز را، بنا، از بيخ و بن كنده !
منم بيچارگان را درد بي درمان !
منم چونين... منم چونان... !
***
دو روزي رفته از آن روز ...
***
من و زيور
نشسته ايم، زير سايه كاج كهنسالي !
و آنك بچه هامان نيز
به بازي، داخل ويرانه هاي خانه مشغولند
ومن قدري بد احوالم
دلم آن سان كه مي بيني، دچار رنج و بي صبري است
و چشمانم، كمي تا قسمتي ابري است !
دگر زيور نمي گويد كه : " ملا جان ! "
و من ديگر نمي گويم: " بفرما، جان ملا جان ! "
چرا؟ چون خانه مان ياد آور ويرانه هاي " آتن " و " بلخ " است
و ما اوقاتمان تلخ است !
((ناصر فیض))

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

عجب شیر 8

در میانه ی راه بودیم همراه با شیخ ابوسعید ، بنیامین ، حسن و رئیس هم که به تازه گی از میان آن دو آیینه ی روبروی هم به جمع ما اضافه شده بود . گشنه مان بود به رستورن قطار رفتیم . پیشتر از ما دو نفر از کارگران راه آهن آنجا نشسته بودند ، کنارشان نشستیم . اولی تند تند و بلند حرف می زد مثلِ صدای قطار و دومی تند تند و بلند گوش می داد . شیخ ابوسعید سرش را به طرف من آورد و آرام گفت : (( این دوتا را می باید که در هاون بکوبی و با هم مخلوط کنی شاید دوتای درست و حسابی از اینها در بیاید ؛ شاید هم چهارتا !!! )) بنیامین اسمشان را پرسید . اولی گفت نامش ئسرین است . شیخ تاملی کرد و گفت : ئسرین همان ( هُوَخشَتَرَه ) است ، که بعد از مدتی شده است ( هُوَخسَتره ) ، و پس از چندی به علت ثقالت کلام تبدیل به ( هُوَخسرَه ) گردیده ، و باز در طول زمان در تبادل بین لهجه های مختلف تبدیل به ( هَخ سره ) شده است ، بعد از حمله ی مغول به ایران و سختی حرف خ در زبان مغولی تبدیل می شود به ( هَه سَرَه ) ، و در تغییر آوایی می شود ( هه سَرین ) که امروزه آن را ( ئسرین ) وُوی گولنزج .
دومی هم آنقدر چیزی نگفت که مجبور شدیم از شیخ بخواهیم سر کتابی باز کند تا فهمیدیم اسمش معصومه است . مطابق معمول برای شیخ نور سفارش دادیم و برای خودمان و معصومه و هوخشتره کباب . باران می آمد و باعث ریزش کوه شده بود . ریز علی خواجوی را در کنار قطار دیدیم که دارد پیرهنش را تکان می دهد و اعلام خطر می کند. قطار با سرعت می رفت و رگباری از سنگها بود که از کوه می افتادند روی قطار . شیخ می گفت کافی است روح قطار را در تسخیر خودت درآوری آنوقت است که دیگر حتی آمدن سنگ از آسمان هم نمی تواند جلوی حرکتت را بگیرد .
در جاه ی آن طرف تر پژویی را بکسل می کردند که ظاهرا از همین سنگ ها رویش افتاده بود . داشتیم نگاهش می کردیم که موبایل من و بنیامین و حسن شروع کرد به زنگ زدن . برای هر سه مان یک اس.ام.اس آمده بود (( الخیر فی ما وقع ))
کنار قطار دسته ای از کلاه نمدی های لُر با اسب و تفنگ های سرپرشان قطار را اسکورت می کردند . بنیامین به یکی شان اشاره کرد و گفت : من این را می شناسم ، ایدزوو بیک است . قبل تر او را در کوه های نزدیک ابیانه دیده ام . در این میان یک شان سوار بر اسب به جای تفنگ یک جفت راکت بدمینتون روی دوشش بود . شیخ خنده ای زد و زیر لب گفت : (( نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند ... ))
کم کم باران قطع شد .حالا دیگر ما در حال عبور از روی دریاچه ی ارومیه هستیم و شیخ یادش می آید که منتظر ایمیلیست از بایزید . معصومه موبايلش را از جیبش درمی آورد و مي‌دهد به شیخ . پيشرفته‌تر از آن است كه بتوانم با آن كار كنم. دو تا كليد را مي‌زند و به اينترنت وصل مي‌شود. شیخ صاف مي‌رود سراغ چك كردن ايميلش. دو نفر يكي از طبرستان و يكي از بلاد كفر ميل زده‌اند . نوعي حال و احوال طبق معمول. اما ایمیل بایزید در آن نیست . بعد هوخشتره يك صفحه‌اي را مي‌آورد و ميل‌هايش را چك مي‌كند. حدود شصت هزار ميل چك نشده دارد. مي‌گويم اين مربوط به چند سال است؟ مي‌خندد و مي‌گويد ميل‌هاي از ساعت 2 بعدالظهر تا حالاست. يعني چيزي حدود چهار ساعت! مي‌گويد اين تعداد کامنت ها و آف لاین هایی است که برای وبلاگ و مسنجرش گذاشته شده است. بعد يك كليد ديگر را مي‌زند تمام كاربراني كه مشغول خواندن پرشین بلاگ هستند مي‌آيند روي صفحه نمايش. بعد هوخشتره شروع می کند به تعریف کردن از لشگر وبلاگ هایشان و اینکه چطور و با دست خالی به کمک همین شصت هزار وب گرد استعمار را به زانو درآورده اند و سِرور فلانی را خوابانده اند و تنباکو را تحریم کرده اند و به کمک تنگستانی ها پلیس انگلیس را از خاک ایران بیرون کرده اند و ...
شیخ ابوسعید خواست تا با آن شصت هزار جماعت وب گرد چت کند که یک نفر ريش بزي از یکی از اتاق های چت آمد و گفت: ((من نمي‌دانم ابو سعید ابوالخیر چه ربطي به چت دارند. آقا اين‌جا دروازه مدرنیته است و شما اجازه نداريد پايتان را از سنت بيرون بگذاريد)) . شیخ خندید و گفت :(( اینها نمی فهمند که ما صدها سال قبل با هم چت می کردیم . بدونه این مانیتور و سیستم و اینترنت و ... آن هم چتی عینی و واقعی . همراه با حضور کامل. )) شیخ تعریف کرد که چگونه با جنید بغدادی از حال هم با خبر بودند و با هم چت می کردند . بعد شروع کرد تعریف از چت مولانا با شمس تبریزی .شیخ گفت: (( بين شمس و مولانا تله پاتي بوده. شمس به مولانا گفته بود كه تو هر جا باشي من تو را زير نظر دارم. بعد فضا عوض شد و ما ديديم كه شمس در خانه مولانا را در نيمه شب مي‌زند و مي‌گويد: (( بيدارت كردم، چون در خواب داشتي به جاي بدي مي‌رفتي. مولانا سري تكان داد و اين بيت را خواند؛
دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو كه او گل‌هاي تر دارد
مولانا مي‌گفت: ((من نمي‌توانم خودم را از زير نظر اين مرد ژوليده پنهان كنم. او از زادروز مرا تا مابعد مرا، تا قيامت و بهشت مرا خبر مي‌دهد.))
در همین میان بودیم که تمام آن شصت هزار وب گرد سیستم هایشان را از خجالت ری ست کردند و شیخ شصت هزار آف لاین برایشان فرستاد که :
پرستش به مستی است در کیش مهر
برونند زین حلقه هشیارها