باد صبا

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۳

هوالمحبوب

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست،که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
.
.
.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با حوشه انگور میاید به دهان.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم
ریه های لذت،پر اکسیژن مرگ است.
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم.

 
به یاد یک عزیز،خانوم رفیعی ، که نمیشناختمش ولی خبر پر کشیدنش برایم عجیب و دور از ذهن بود.
هنوز برایم زود است که خبر هایی از این دست را عادی تلقی کنم.هرچند میدانم مرگ آنقدر به من نزدیک است که گاهی صدای نفس کشیدنش را میشنوم.هر روز از کنارم میگذرد، به من سلام میکند و چه بسا که من هم جوابش را میدهم! اما به نظرم زود است که بخواهیم عادت کنیم به شنیدن اسم دوستان در کنار واژه مرگ.
بچه های دانشکده فردا مراسمی به رسم یادبود برگزار خواهند کرد.خیلی دوست داشتم شرکت کنم، ولی امروز مسافرم.این روزها به این فکر میکردم که یک روز هم نوبت من میشود که بچه ها برایم مراسم برگزار کنند. (اگر بکنند!)
آن یک روز شاید دور نباشد... .



سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۳

هم الان از رامسر بر گشته ام . اين چند روزه (فاطميه را مي گويم) به سنت سالهاي اخير ، هياتي را در يكي از دهات اطراف رامسر به پا مي كنيم . هيات بزرگي كه نيست ، هم به قدر بضاعت مضجاة است كه داريم . والبته چنان مراسم پرشكوهي مي شود كه نگو و نپرس . نه گمان ببري كه دسته راه مي افتد و زنجير ميزند ، نه . همه با همان لباسهاي محلي مي آيند . با پيراهن هاي كثيف و شلوارهاي گشاد و نمي داني كه صفاي عزاداري به سادگي است . وقتي در دل كوه در آن طبيعت بكر صداي عزاداري بلند ميشود گويي تمام جنگل با تو هم نوا شده اند يا شايد كه تو تازه صداي آنها را شنيده باشي .
........................................................................................
ميلي را از يك سردبير باز كردم ( سردبير يعني رئيس يكي از همان جاهايي كه آدم در آن مي نويسد و بعد مدتي آدم را از آنجا بيرون مي اندازند . رجوع شود به حول حالنا) البته ميل نه كه بمب . خبر فوت يكي از آشنايان قديم بود . خانم رفيعي . خدايش بيامرزد .
چند دقيقه اي بود سرودن شعري را شروع كرده بودم با اين آغاز :
دل تماشايي مهر است، صنم مي خواهد
رخت احرام به تن كرده،حرم مي خواهد
چند سالي است دوان مركب خود پي كردست
صحن و صحرا و سرا را پي هم طي كردست
...
و البته شعر با شنيدن اين خبر خيلي بيشتر از ازاين جلو نرفت . بماند ،شايد در آينده يكي خل تر از ما پيدا شد كه بقيه اش را بگويد .
خيلي نديده بودمش اما خبر تكان دهنده اي بود . يعني عزرائيل به سراغ هم سن و سالهاي ما هم مي آيد ؟ چند شب قبل با خودم داشتم حساب مي كردم اين همه آدم رو به موت ، از قطع نخاع بگير تا فلج و سكته اي وسرطاني وايدزي و... اوه اگر عزرائيل سه شيفته كار بكند و اضافه كاري هايي مثل بم هم بهش نخورد ، با محاسبه جمعيت كره زمين و يك حساب سرانگشتي بايد يك صدو هفتاد هشتاد سالي صبر كنيم تا نوبتمان شود و جناب عزرائيل وقت كند به سراغمان بيايد . اما اين خبر نشان داد كه خب ممكن است كمي زودتر از صد و هشتاد سال ديگر نوبت ما برسد . بر ميگردم به مهدي مي گويم :
-         ميداني آرزوي من اين است كه درست بميرم
اصلا گوش نمي دهد . نرمه بين شصت و سبابه اش را گاز مي گيرد :
-         مردن ، محال است ! اصلا چرا حرف از مردن ، فعلا خفشو داريم حالشو ميبريم .
اين دو بيت از سعدي در فكرم مي دود :
هردم از عمر ميرود نفسي              چون نگه مي كنم نمانده بسي
اي كه پنجاه رفت و در خوابي            مگر اين پنج روزه در يابي
و البته من پنجاه سالم كه نيست . بيست و چهار سالم است و در ضمن مجرد هم هستم .
اينبار نحوه مردن فكر مرا مشغول مي كند . اينكه هيچ كس نمي داند چطور مي ميرد خيلي هم بد نيست .اما من مي دانم سعيد (همان سعيد سارا . رجوع شود به اتوبوس مورچه خوار ) چطور مي ميرد . حتما در جاده مي ميرد . با آن رانندگي افتضاحش تا حالا بايد چند باري مرده باشد . يعني مرده باشيم . چون من هم با سارا توي ماشين بودم . همان باري را كه چپ كرد و ماشين را بردند  و به يكي از گاراژهاي آهن قراضه فروختند . برگرديم سر نحوه مرد ن . توي رختخواب كه حال نمي دهد . اكشنش كم است  . از ارتفاع افتادن هم كه كثافت كاري اش زياد است . تصادف هم كه خوب نيست . هر كه رد مي شود فحش خواهر مادر را مي كشد به ميت كه هم خودش را به كشتن داد و هم بقيه را . پس مي ماند درگيري مسلحانه . نه اين هم به درد نمي خورد همه مي گويند خونش گردن خودش بود . شهيد شدن بد نيست ، به شرطي كه با يك گلوله آن هم توي دست يا پاي آدم شهيد شود . با نارنجك و خمپاره و ... خيلي حال نمي كنم . مگر ما جسدمان را از سر راه آورديم كه تكه تكه اش كنيم . اصلا آدم با يك گلوله در دست و پايش كه شهيد نمي شود . از كجا معلوم شايد ، شايد طرف جوگير شد و به رگبار بست . آنوقت تكليف چيست ؟ نه اين هم راه مطمئني نيست . ديگر مخم قفل كرد .اين بار را به من حق بدهيد ،خستگي راه ، خبر فوت يك آشنا (آنهم از نوي همسال) ،شعر نيمه كاره و ... بهتر از اين هم در نمي آيد .
راستي اگر مي دانيد بهترين روش مردن چيست به من هم بگوييد .ولي من مطمئنم كه سعيد توي جاده مي ميرد.

                                                                                     در پناه حق                                                                        هري پاتر

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۳

سلام
من صبرم زیاده، تحمل میکنم،خیلی حرفا رو، خیلی چیزا رو،خیلی حرکات رو، و این اصلا خوب نیست.
من با سکوت تحمل میکنم.یه سکوت ممتد و کشدار ...یه فضای خالی در زمان و مکان.
سکوت...
-         خیلی حرف بدی زدی ... چطور روت شد اینو بگی؟
-          سکوت
-         واقعا چی فکر کردی؟
-         سکوت
-         من فکر میکنم اشتباه میکنی.یعنی منظورت دقیقا همین بود که گفتی؟
-         سکوت
-         خیلی پستی.
-         سکوت
-         چیزی میخوری؟
-         سکوت
-         چی میخوری؟
-         سکوت
-         کجا بریم؟
-         سکوت
-         زنده ای؟
-         سکوت...

بعضی وقتها دلم میخواد داد بزنم. از ته دل... ولی نمیشه...نمیتونم...بلد نیستم...  .

.......................................................................................
من همیشه سعی کردم شنونده خوبی باشم. ولی هیچوقت گوینده خوبی نبودم.یعنی بلدم به حرفها و درد دلهای دیگران گوش بدم،بلدم باهاشون همدردی کنم، بلدم تلاش کنم تا از بار غم و غصه هاشون کم بشه ، بلدم تو احساساتشون شریک بشم ،تو شادی ها و غصه ها.ولی بلد نیستم برای کسی حرف بزنم، راجع به خودم،افکارم،احساساتم.بلد نیستم بگم چی فکر میکنم.راجع به زندگی و حوادث خاشیه ای اون.وقتی میخوام راجع به خودم صحبت کنم نمیتونم.بارها شده که تمام تلاشم رو کردم ولی در نهایت اگرم موفق شدم که حرفی بزنم ، اون چیزی نبوده که می خواستم بگم! این حس بدیه که تمام حرفا تو دل آدم جمع بشه و آدم نتونه حرف بزن. من هیچ وقت یاد نگرفتم خودم رو تشریح کنم،توضیح بدم،تعریف کنم.هیچ وقت نتونستم حرفامو بریزم بیرون،مگر اینکه حسابی سرریز بشم.
این اصلا خوب نیست... نه برای خودم نه برای اطرافیانم.
.....................................................................................
احساس میکنم زندگیه پر تنشی رو میگذرونم.

هوالمحبوب

راپورت نمره دویم، دوشنبه  پنجمین روز از برج اسد سال یکهزاروسیصد و هشتاد و سه شمسی
ما خیلی دوست داریم این روز ها یک پروتست بنماییم به کی؟ یا نسبت به چی؟ خودمان هم نمیدانیم.بد دنیاییی شده است ،بگذریم.
یکی از رفیقان قدیم بطور هاتف غیبی به ما تیلیفون زدند و احوالاتمان را جویا شدند ،شاد شدیم.معلوم شد که دوست عزیز مرقومه دانی ما را رویت کردند و تصمیم گرفتند که بعد از این همه مدت که از دعوت نامه ما  -  یعنی رییس الکتاب - میگذرد ، آنرا مورد عنایت قرار دهند و در این مرقومه دانی عضو شوند. ولی متوجه شدند که دعوتنامه ما که بصورت پیک مغناطیس ارسال شده بود کاملا از بین رفته است. گویا رفیق شفیق پیغام مربوطه را اساسا Delete  فرمودند!!
ما که رییس الکتاب باشیم واقعا لذت میبریم وقتی میبینیم دوستان اینقدر با شور و شوق از ما استقبال میکنند !



چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

هوالمحبوب
فرض اين باشد که زهرا دخت پيغمبر نبود
بر زنی سيلي زدن در شان يک رهبر نبود
کار انسانی نباشد کوفتن بر در لگد
فرض مي گيريم زهرا در پس آن در نبود
بارها خوردی نمک در خانه دخت رسول
ای نمک نشناس! اين حقّ نمک پرور نبود
آن دری را که گرفتی اذن جبريل امين
آن در وحی نبوت، حاصلش اخگر نبود
بارها امّ ابيها خواند او را مصطفي
پهلوی چون مادری آزردنش با در نبود
بارها گفتا محمد، فاطمه جان من است
گوش ها آن جا که ديگر بر شنيدن کر نبود!؟
شاعر: خليل شيرازی محلاتی

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۳



سلام
يه دفعه اتفاق ميافته ، بدون اينكه بخواي يا حتي منتظرش باشي .
يه دفعه اتفاق ميافته مثل زلزله ، بدون اينكه براش آمادگي داشته باشي.
يه دفعه اتفاق ميافته مثل سيل ، بدون اينكه سدي ساخته باشي.
يه دفعه اتفاق ميافته مثل آوار ، بدون اينكه از قبل تو رو در جريان گذاشته باشه.
آره ،‌ يه دفعه اتفاق ميافته مثل اتوبوس مورچه خوار !
توجه : براي له شدن زير اتوبوس مورچه خوار رعايت يك نكته ضروريست:
بودن در مكان مناسب ،‌ در زمان مناسب.
و يا از يه ديد ديگه
در زمان مناسب ، در مكان مناسب نبودن !
آره … من زير اتوبوس مورچه خوار له شدم :)

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۳

امروز از صبح مثل سگ پا سوخته دويده ام؛انگار كن كه از تبريز راه بيافتي به سمت زابل ؛ نه خوش خوشك و نرم نرمك كه به دو بروي ؛ نه چشمه اي در راه باشد كه لختي درنگ كني و نه سبزه اي كه به تماشا بنشيني . و از همه بدتر كه دست آخر از قزوين سر درآوري . امروز من اينگونه گذشت و هم الان رو به موت دراز شده ام ، فقط من باب وفاي به عهد شنبه هاست كه چند خطي را قلمي مي كنم .
............................................
دو روز پيش از دفتر يكي از حضرات زنگ زدند ( يا به قول رئيس الكتاب تيليفون گرام كردند ) براي جلسه اي درباره آسيب شناسي جنبش دانشجويي . شتر را به عروسي دعوت كرده بودند ، گفتم من نه بلدم برقصم ، نه بلدم آواز بخوانم ، بار كجاست ؟   گفتند كه عاليجنابان گفته اند كه تو حتما بيايي. و البته اينقدر عقل رس شده ام كه بفهمم كه غالب اين جلسات سر كاري است .
محلش نزديك بود ، رفتم . وارد كه شدم چشم دواندم بل آشنايي ببينم . دو نفر از دوستان گرمابه و گلستان عهد دانشجويي را ديدم كه همه شان الان از اهالي سياست شده اند و خوب بجاي گرمابه رفتن با ما ، با از ما بهتران سونا مي روند . دور هم نشستيم به گپ زدن كه تشرمان زدن هيس ، روسا دارند صحبت مي كنند و واجب بود كه حرفهاي تكراري شان را بشنويم . از همه چيز گفتند از عمل جراحي لاله و لادن بگير تا نسبي انگاري فلسفي و از تنها چيزي كه بحثي نشد جنبش دانشجويي بود . حرفها بالا گرفت و آخر به اينجا رسيد كه ما با اين آمريكاي خوب  محترم  قدرتمند  زورگوي  وحشي  جنايتكار چه بكنيم ؟ يا بهتر بگويم او با ما چه مي كند ؟
و اينجا دوبار نطق روسا باز شد كه انرژي اتمي را تعطيل كنيم و منتظر بنشينم و دعا كنيم كه بوش راي نياورد و كري رئيس جمهور بشود ، كه اگر بشود چه مي شود ! و ما يك دوست ديگر در آن دنيا به نام آمريكا پيدا مي كنيم و شايد هم اصلا بشود يه ائتلافي چيزي با هم كرديم و شديم عينهو رومئو و ژوليت شايد هم خدا خواست و يك وصلتي چيزي هم رخ داد .
و من در تمام طول اين بحث ها تاسف مي خوردم كه چرا بعض مسئولين ممكلت ما اينچنينند ، كانه حمار . نه كه بگويند ترسو هستند ، اصلا نمي فهمند جنس دنياي سياست را و نه كه نمي فهمند ، اصلا نمي خواهند كه بفهمند و خود را در بي خبري راحت تر مي يابند . و نمي گويم كه اخبار صدا و سيماي جمهوري اسلامي را گوش نمي كنند كه حتي شبها بعد از ديدن شوهاي ماهواره اي ترك  ، نمي كنند ده دقيقه اي خبر بي بي سي يا يورو نيوز را ببينند . اينها هنوز نفهميده اند كه جمهوري خواه و دموكرات آمريكا مثل پدر و مادري هستند كه تقسيم كار كرده اند ، يكي بچه را تنبيه مي كند و ديگري نوازش و با هم هر بلايي را كه بخواهند سر بچه مي آورد .
خواستم صحبت را آغاز كنم و خبر سخنراني چند روز پيش جان كري را مطرح كنم كه گفته بود : بوش  بي عرضه است و در برخورد با انرژي هسته اي ايران كوتاهي كرده است و اگر من راي بياورم درباره ايران شدت عمل بخرج مي دهم. و باز خواستم سخنان هفته قبل  هانس بليكس ( رئيس سابق بازرسان تسليحاتي سازمان ملل متحد ) را مثال بزنم كه گفته بود : فن آوري اتمي نشانه غرور و قدرت ايراني هاست .
اما باز هم جهت بحث عوض شد و هر كدام شروع كردند از پست ها و مناصب شان تعريف كردن و اينكه چه پست هايي بهشان پيشنهاد شده است . ناخودآگاه ياد حكايت بازرگان ماليخوليايي افتادم كه همه شب نيارميد از سخن هاي پريشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان است و فلان بضاعتم به هندوستان و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين ... گاه گفتي خاطر اسكندريه دارم كه هوايي خوش است  و باز گفتي نه كه درياي مغرب مشوش است ... گوگرد پارسي خواهم برد به چين كه شنيدم قيمتي عظيم دارد و از آنجا كاسه چيني برون آرم به روم و ديباي روم به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن به برد يماني به پارس  و زان پس  ترك تجارت كنم و به دكاني نشينم ...
و البته اينان نه ماليخولياي مال كه ماليخولياي رياست دارند و نه دنبال پول كه دنبال مقامند و به جاي دكان پشت ميزمي نشينند .
و اگر در دوران كودكي ، شايد حدود شش سالگي ، امام را در ايوان منزلش در جماران نديده بودم و ساده گي آن خانه و صاحبش را به ياد نداشتم امروز من نيز مانند آنان فكر مي كردم .
 عاقبت اين همه حماقت را تاب نياوردم و زنگ زدن موبايم را بهانه كردم و از جلسه بيرون رفتم .امروز از صبح چند باري به من تلفن شد كه اي آقا شما آن روز كجا غيبتان زد ، ما اميدوار يوديم بتوانيم از تواناييهاي شما بهره بگيريم و...  خيلي دلم مي خواست بهشان بگوييم :((خر پدرتان است ))
..................................................................
خبر دار شدم كه اين هفته اتوبوس مورچه خوار از روي يكي ديگر از دوستانمان رد شده ، باز هم مي گويم هر كسي در طفوليت به مورچه خوار خنديده زود حلاليت بطلبد . از ما گفتن ... 
 
..................................................................
يكي از دوستان آينده نيز كامنتي براي من گذاشته كه الان اصلا رمق گير دادن را ندارم ، بماند طلبش تا شماره آتي
در پناه حق
هري پاتر
 
 

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

هوالمحبوب


چهارشنبه بیست و چهارمین روز از برج سرطان سال یکهزاروسیصد و هشتاد و سه شمسی
گفتبم یک مرقومه دانی (هری باتر بد نگفت این مرقومه دانی را! ) درست میکنیم از برای خلایق تا بیایند و ببینند و بخوانند ولذت ببرند واستفاده کنند و عبرت بگیرند ، بشیراّ و نذیرا .
پیک دواندیم به اطراف و اکناف و تیلیفون زدیم به دوست و دشمن و صلا دردادیم در شش جهت که ایهاالناس ما میخواهیم مرقومه دانی باز کنیم که خلایق بیایند و ببینند و بخوانند و چه وچه وچه ... .
دوست و دشمن از اطراف و اکناف و از همان شش جهت عالم هیجان زده شدند و تائید کردند و آفرین گفتند و نقشه های خلق الساعه کشیدند از برای پر کردن مرقومه دانی و ... .
چند ماه گذشت و دوستان متصل از ما سوال میکردند که پس چه شد این مرقومه دانی؟ ما حرفهایمان در دلمان انباشته شده و یمکن که بزودی خفه بشویم از شدت حرف نزدن !
تا اینکه ما مرقومه دانی را افتتاح کردیم ، به میمنت و مبارکی ، و راپورت فرستادیم به جهت آحاد ملت که بیایید ما قدم اول را برداشتیم و شاخ غول را شکستیم . ( البته این آخری را در دلمان گفتیم ! )
بیت:

بیایید بیایید که گلزار دمیدست / بیایید بیایید که دلدار رسیدست

بعد چه شد؟؟ . . . هیچ.
اینقدر ما را تحویل گرفتند که این روزها با لباس مبدل در سطح شهر تردد میکنیم از خوف هجوم طرفداران !!
داشتن همین پنج ، شش تا دوست کفایت میکند ما را در این دنیا و آن دنیا ، بعون الله تعالی.

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۳

اتوبوس مورچه خوار

..........................................................................

الان ساعت سه و ده دقيقه بعدالظهر جمعه است و من بايد تا سه و نيم قلمي كردن اين مرقومه را تمام كنم ، چون ساعت چهار با سارا قرار فوتبال گذاشتيم . سارا يعني سعيد ، امير، رضا و آرمان و اينها آنچنان در دانشكده همواره با هم بودند كه ما آنها را دسته جمعي سارا صدا مي كرديم .
اين هفته بعد از حدوده ده سال از آخرين باري كه اتوبوس مورچه خوار را در تلويزيون ديدم باز چشمهايمان به جمال مباركشان روشن شد ( توضيح : اتوبوس مورچه خوار همان اتوبوسي است كه سالي يك بار از جاده مي گذشت و همان يك دفعه هم مورچه خوار بدبخت را زير مي گرفت ) اما اين بار نه در كارتون كه در يك هفته چهار بار خود ما را زير گرفت.
هميشه از بچه گي فكر مي كردم مگر مي شود كه اين اتوبوس سالي يكبار از جاده اي رد شود و مورچه خوار اينقدر بد شانس باشد كه همان موقع برود زيرش و اين هفته با تمام وجود جواب اين سوال را حس كردم . باز هم مورچه خوار بختش بلند بود كه آن اتوبوس فقط سالي يك بار از روي او رد مي شد ؛ حملا كه به بركت دهكده جهاني و آمد و شد هاي فراوان و صنعت توريسم ، اتوبوس مورچه خوار هم فعال تر شده و روزي يك بار از آن جاده رد مي شود ، آن هم دقيقا وقتي كه من مي خواهم از عرض جاده بگذرم .
تمام اين هفته فكري بودم كه چطور ميتوانم اينقدر بد شانس بشوم و تنها جوابي كه به دوگوله ام رسيد اين بود كه شايد در كودكي زياد به مورچه خوار خنديده باشم و حالا هم آه اوست كه من را گرفته .
به هر حال پس از له شدن هاي مكرر راهي نماند جز استمداد از دوستان قديمي كه سه صوته همه شان با دسته جك و قفل فرمان آمدند سراغ راننده اتوبوس كه آي نفس كش كي رفيق ما را زير گرفته ، جخ نمي دانستند كه راننده همان طالع نحس من است و خود كرده را تدبير نيست .
و البته همواره حضور دوستان كارگشاست و اينبار نيز چنين شد و توانستيم با مدد آنان قايق مان را در اين طوفان خانمان برانداز به ساحل برسانيم كه اين طوفان هماني بود كه تايتانيك را با آن عظمت مثال زدني و با آن جمال دي كاپريو و آواز سلين ديون غرق كرد و عجب كه ما هنوز سالميم .

.............................................

بعد از پنج روز كه دوباره به مرقومه داني آمدم ديدم ظاهرا در هين هفته قريب به چهار كرور قشون مطالب مارا خوانده اند و طي مراسم با شكوهي يك كامنت هم براي ما گذاشته اند . و البته رونق اين مرقومه داني از كرامات رئيس است كه شرق و غرب عالم را فرا گرفته ؛ از مفتي الازهر قاهره گرفته تا دبير كل اتحاديه همجنس بازان لندن همه رفته اند پي ياد گرفتن زبان فارسي تا بتوانند اين مرقومه ها را بخوانند .
و البته از روي سؤال كه نشان دهنده آي كيوي بالا و زكاوت نگارنده اش است مي توان فهميد كه سؤال متعلق به رئيس است و پر واضح كه هدفش از اين كامنت خالي نبودن مرقومه داني اش بوده و احتياجي به پاسخ ندارد .

..........................................

الان پنج دقيقه از سه و نيم گذشته و تا سارا دلخورنشده بايد زودتر بروم . مي خواستم چند خطي هم درباره يورو دوهزاروچهار بنويسم كه به اين قسمت وصال نداد ، شايد در طول هفته آينده آنها را نيز قلمي كردم .


در پناه حق
هري پاتر

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

حول حالنا


يا محول الحول والاحوال
حول حالنا

با دعاي تحويل سال قلمي كردن اين مرقومه را آغاز كردم كه شروع به كار اين مرقومه داني(وب لاگ) نيز پس از شش ماه خود نه آغاز يك سال كه مي تواند مبدا يك تاريخ در نظر گرفته شود. مرحبا به همت رييس
و به جاي حول حالنا الي احسن حال به همان حول حالنا قناعت مي كنم زيرا آنچنان در بدترين احوال هستم كه هر تكاني و به هر سمتي براي من احسن الحال است.
شش ماه قبل رييس گفت كه مي خواهم وب لاگي بزنم و تو نيز در آن بنويس گفتم سمعنا واطعنا و البته نوشته كه چه عرض كنم همان خزعبلاتي است كه پيشتر در مرقومه داني هاي ديگر قلمي مي شد و به خاطر همين خزعبلات شخص شخيص بنده را از آن مرقومه داني ها بيرون انداختند و قرعه به نام باد صبا خورد (رجوع شود به اولين مطلب وب لاگ)
خب حالا ممكن است بفرماييد پس چرا باز هم مي نويسي ، عرض شود اولندش براي اينكه پوستم كلفت است و رويم زياد ، دومندش براي اينكه هيچ كار و كاسبي ديگري بلد نيستم و سومندش براي اينكه دنياي امروز دنياي رسانه است و ما نيز آمديم تا مرقومه اي را قلمي كنيم باشد كه حضرت رسانه ما را از ياد نبرد ، كه اگر همين چند مگ فضا نيز من و تو را فراموش كند ديگر بايد بر زنده مان نماز كرد . وخدا پدر اين عمو سام را بيامرزد كه براي نفس كشيدن من و تو نيز در اين فضا جايي باقي گذاشت تا صبح به صبح كه از خواب بيدار مي شويم ابتدا به عمو سلام كنيم ، سلام كنيم تا بتوانيم در اين فضا نفس بكشيم و آيندگان بدانند كه ما نيز زنده بوده ايم .
اميد دارم كه مرقومه داني بادصبا شاخ گلي شود و باقي دوستان نيز كمك كنند تا موتور باغبانش پياده نشود و به تنهايي بار قلمي كردن اين مرقومه داني را به دوش نكشد.
هري پاتر (نسل اولي ها بخوانند امير ارسلان نامدار و نسل چهارمي ها بخوانند دي جي مون ) هم قول مي دهد تا هر شنبه مطلب تازه اي را در اين مرقومه داني قلمي كند .
در پناه حق