باد صبا

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

...

هوالمحبوب
سلام.
امروز هوای تهران ابریه. انگار آسمون دلش میخواد بباره. اما نمی باره.
هوا بوی پاییز میده. بوی پائیز رو دوست دارم ولی به نظرم الان برای اومدن پائیز زوده، خیلی زود.
عمرمون داره مثل باد میگذره. توی چشم برهم زدنی 6 ماه از سال گذشت. وقتی بچه تر بودیم انگار زمان آهسته تر از روی سرمون عبور میکرد... .

...................
همین الان صدای شر شر بارون رو شنیدم!
آسمون بغضشو بارید...
حالا آروم میگیره...
هوا بینظیره ...

یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴

ماجراهای من!

هوالمحبوب
سلام
این روزها به شدتِ به شدتِ به شدت درگیرم!
راه اندازی شبکه جدید در محل کارم حسابی درگیرم کرده . اونم محلی که در عمرش کار اصولی ندیده چه برسه به شبکه کامپیوتری استاندارد!
اینجا حتی خود کامپیوتر هم برای عمده کاربران تعبیری جز دردسر نداره!
خلاصه اینکه تو یه هفته گذشته پر مشغله ترین لحظات عمر کاری خودم رو سپری کردم! ( عجب تعبیری شد!!! )
خیلی سخت بود. یه روز همزمان سه جا رو باید سرکشی میکردم. هم بالا سر کارگر بودم که داشتند داکت میزدند برای کابل کشی شبکه، هم به مهندسی که داشت دستگاه جدید سِروِرمون رو راه می انداخت سر میزدم، هم دو تا از کامپیوتر های حسابداری مشکل پیدا کرده بودند و رئیس حسابداری رسماً داشت رو اعصاب من ویولن میزد که به داد کارمنداش برسم!
(راستی یه سرور خریدیم ... تا نداره! یه سرور HP Compaq کولاک!!! خودم که از دیدنش کف کردم! جداً چیز فوق العاده ایه.)

تازه این وسطها دو بار رفتم که بار تحویل بگیرم!! آخه اینجا همه کارای مربوط به واحد کامپیوتر رو من انجام میدم؛ یعنی کلاً من تنها عضو واحد انفورماتیک هستم! اینه که همه سفارشها رو هم خودم تحویل گرفتم. تو این دو هفته به اندازه تمام عمرم امضا دادم برای تحویل اجناس! (تازه امروز بعد از کلی پی گیری قفل در واحد رو عوض کردندو کلیدش و به خودم دادند. از اینجا که خونه میرفتم خیالم ناراحت بود بابت جنسها.آخرش از زندون سر در نیارم خوبه!)
تازه همه اینا یه طرف، ناز و عشوه اومدن خدمه اداره یه طرف دیگه! چهارتا ، نه 100 تا جعبه رو میخوان جا به جا کنن اینقدر غر میزنند که آدم پشیمون میشه که بهشون کار داده! فکرشو بکنین یکی از وانت های کابل و سوئیچ که اومد آقایون رسماً گفتند ما بار رو خالی نمیکنیم ،خسته شدیم! منم ایندر حرصی شده بودم که خودم با نگهبانمون کمک کردم خالیش کردیم!!!
البته بعداً همه به من گفتن که اشتباه کردم و این حرفها ولی خب دیگه یه وقتایی منم یه کارایی به سرم میزنه که نمیتونم جلوشو بگیرم!
تازه کلی هم سرکارگر شدم!!! الانم میز کارم به همه چیز شبیه بجز میز یه خانم مهندس کامپیوتر! از آچار و پیچ و مهره و سر سوکت تا بروشور و کارت گارانتی قطعات و روزنامه و CD و خودکار و کاغذ و کی بورد و ماوس و ..... همینطور درهم!!!
هر کدوم رو بخواین باید بگردین و پیداش کنید!
ولی در کل راضی هستم. یه پروژه که مقدماتش نفسم رو گرفت بالاخره استارت خورده و به نظر میاد به حرکت افتاده و بخش اعظمش از روی کاغذ به صحنه عمل رسیده که این خیلی لذت بخشه.حتی اگر بخاطرش پنجشنبه ها رو هم بیام سرکار. ( ولی این لذت بخش بودن دلیل نمیشه که من غر نزنم؛) )
این اولین تجربه من در زمینه مدیریت و راه اندازی یه همچین پروژه ایه .البته نه اینکه به تنهایی این کارا رو کرده باشم ها! نا اینجا یه مشاور انفورماتیک داریم که دکترای کامپیوتر داره و خط اصلی هر کاری رو تعیین میکنه و نظارت می کنه.
خلاصه روزهای شلوغی رو میگذرونم.
امیدوارم شماها هم از روزهاتون راضی باشید مثل من و اگر خواستید در عین راضی بودن غر بزنید ، بازم مثل من!
یا حق

......................................
سلام
من این مطلب رو دیروز نوشتم ولی فرصت نکردم پستش کنم!
قفلی که برای در واحد خریده بودند دیروز نصب کردند ! منم رفتم کلید های جدید رو تحویل گرفتم. وسایلم رو جمع کردم که برم، در رو هم قفل کردم. همین وسطا به سرم زد که با این کلید جدید در واحد بغلی رو امتحان کنم و در کمال حیرت دیدم باز شد!!!
خیلی جالب بود!!!!

یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۴

اگر بار گران ...

عادت به نيمه كاره رها كردن چيزي ندارم . بنايم اين بود كه هر دو سه روز يك بار خاطرات عجب شير را قلمي كنم و مقادبر زيادي هم ايده هاي توپ دارم اما چه كنم كه در ده روز گذشته آنقدر كارم سنگين شد كه حتي مجال نيافتم خودم را بخارانم چه برسد به عجب شير . ولي به شرافت بنيامين قسم ياد مي كنم كه بعد از برگشتن از سفر دوباره عجب شير را از سر بگيرم .
و اما سفر ... بناست كه چهارشنبه بروم پيش خدا هستم . مي گويند بايد قبل از سفر حج از همه حلاليت طلبيد ، خوب پس : هر كسي كه از نوشته هاي گهر بار اين جانب ، يا كامنت هاي محبت آميز بنده ، يا هر كوفت و زهر مار ديگري ناراحت شده ، به درك . البته اگرهم بخواهد ببخشد من مخالفتي ندارم .
وقتي از خدا برگشتم براي همه تان تعريف مي كنم چه خبر بود . در ضمن براي اينكه احترام خودتان را هم نگه داريد كسي سوغاتي نخواهد ، اما اگر بخواهيد دعها به مقادير زياد موجود است .
در پناه حق
هري پاتر

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

عجب شیر 6

در راه ابو سعید خاطره ای را تعریف کرد از قول ناصر خسرو : زمانی که شروان شاه داشت دولتش را تعیین می کرد ، یکی از دوستان گرمابه و گلستانِ عهد شباب را دید . آن دوست بعد از احوال پرسی به شروان شاه گفت : (( می دانی که بیکارم ،در دولتت برای من کار سراغ داری؟؟))
شروان شاه گفت :(( می خواهی وزیر شوی ؟؟))
دوست گفت :(( نه ، وزارت دردسرش زیاد است . خسته ام می کند . ))
شروان شاه گفت : (( معاون وزیر خوب است ؟؟ ))
دوست گفت : (( نه ، کارش زیاد است ، حوصله اش را ندارم ))
شروان شاه گفت : (( مدیر کل چطور ؟؟ ))
دوست گفت : (( نه ، آنهم حوصله می خواهد . اگر می شود من را کارشناس جایی بگذار ))
شروان شاه گفت : ((نه ، کارشناس نمی شود .کارشناس شدن سواد می خواهد ، مدرک می خواهد ، احتیاج به تحصیلات دارد ، تجربه باید داشته باشی ... نه کارشناس نمی شود . اما اگر بخواهی وزیر می توانی بشوی !!! ))
.....
در پناه حق
هری پاتر

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

عجب شير 5

شهادت امام هادي را به همه ي شما تسليت مي گويم . بنيامين خاطرات را در پادگان عجب شير نوشت و از آنجايي كه در مسير اتفاقات مهمي برايمان پيش آمد كه گفته نشد ، ترجيح مي دهم دو سه قسمت ديگر را به قطار اختصاص بدهم و بعد پادگان را بنويسم .
در پناه حق
هري پاتر
.....
داشتم زير لب با خودم مي خواندم :(( در ميان اين قطارم روز و شب ..... روز و شب را مي شمارم روز و شب ))
كه بنيامين در ميان كوپه ايستاد . چشمم به دو آينه ي روبروي هم در دو طرف كوپه افتاد . دو هزار بنيامين در آنها ديده مي شد . بنيامين باريش ، بنيامين بي ريش . بنيامين با مو ، بنيامين كچل . بنيامين عاشق ، بنيامين دپرس . بنيامين در لباس سربازي ، بنيامين در لباس دامادي . بنيامين با كبوتر ، بنيامين بي كبوتر . بنيامين كلاس اول دبستان ، بنيامين مهندس . بنيامين ... فكري بودم كه كدام اينها خود بنيامين است يا اصلا همه ي اينها يا ... كه قطار ايستاد ، گفتند ايستگاه شيخ صفي الدين اردبيلي است ، پس همه به احترام شيخ ايستاده سه تكبير زدند .
ناگهان موبايلم شروع كرد به چرخيدن دور خودش و زنگ زدن كه در كوپه ي مان باز شد و عاقله مردي با جامه ي كرباسين و بلند و محاسني شانه كرده وارد شد . خيلي برايم آشنا بود . تا آمدم سلامش كنم گفت :((
گه زاهد تسبیح به دستم خوانند
گه رندو خراباتی و مستم خوانند
ای وای به روزگار مستوری من
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند ))
و بعد با صداي بلند گفت :(( هو ، علي مدد )) جوابش دادم :(( يا علي ))گفتم :(( خيلي برايم آشنا هستيد ؟؟)) گفت :((آن سفر كه رفتيم بغداد را يادت هست ، هري ؟ شهادت امام هادي بود، ميهمان جنيد بوديم . بايزيد بسطامي هم بود ، چند ساعتي دير آمد ، مي گفت در راه كه مي آمد همه ي بادها عزادار بودند و به سمت سامرا ميرفتند و هيچ بادي نبود كه او را برساند .))
بلند شدم و داد زدم :(( باش تا دوستي تو ببرم تا لب گور )) و در آغوشش گرفتم . آري ابو سعيد بود . ابوسعيد ابي الخير .
گفت :(( با اين سن و سال چه كم حافظه شده اي ؟ )) گفتم :(( چله چله مستم ، از شما چه پنهان .... در خودم شكستم ، از شما چه پنهان ))
روبرويم نشست . يك نگاهي به بنيامين انداخت و گفت :(( چقدر چاق و چله شده است اين رفيقت . بگو سماع كند به جاي فكر كردن به كبوتر ها . بگو هروله كند به جاي سوار شدن بر پيكان ... )) گفتم :(( بنيامين است ، از عرفا . مي تواند در هوا پرواز كند )) شيخ گفت :(( سهل است ، مگسي بيش نيست )) گفتم :(( آن يكي حسن است ، از اوتاد . مي تواند روي آب راه برود . )) شيخ گفت :(( سهل است . جغزي و سعوه اي بيش نيست .)) و ادامه داد :(( مرد آن است كه بخورد و بخسبد و با خلق در آويزد و در بازار داد و ستد كند و زن بخواهد و يك لحظه از خدا غافل نباشد .))
بنيامين گفت :(( اتفاقا من هم زن مي خواهم )) شيخ گفت :(( زود است كه زن بستاني و پس از آن تا آخر عمر به سه كار خواهي بود : شست و شوي و رفت و روب و گفت و گوي ))
در كوپه را زدن ، در را باز كردم ، مهماندار قطار بود . گفت :((شام كباب تيهو است . مي خواهيد ؟ )) گفتم :(( چهار تا )) ابو سعيد نگاه معني داري به من كرد . سريع اصلاحش كردم و گفتم :(( يعني سه پرس كباب و يك پرس نور ...))
در را بستم .
به اين فكر مي كردم كه چه خوب مي شد كه رئيس الكتاب را هم برد سربازي تا انتقام تاريخي پسرها گرفته شود . ابو سعيد گفت :((به چه فكر مي كني ؟؟ مي خواهي بيايد ؟)) گفتم :(( حيف كه دخترها سربازي نمي روند )) گفت :(( عجب شير كه نه ، اما اگر بخواهي دو سه ايستگاه را مي تواند با شما باشد )) گفتم :(( چطور ؟؟!)) با انگشت آيينه را نشان داد . ايستادم و به همان دو آيينه روبروي هم نگاه كردم . ته آن دو هزار آيينه ي تو در تو به سختي مي شد نوزادي را ديد . گفتم :(( اين كه يك نوزاد است )) شيخ گفت :(( بيا جلوتر )) و آن نوزاد آيينه به آيينه جلوتر آمد و كم كم به سن دبستان ، راهنمايي ، دبيرستان ، دانشگاه و ... رسيد و آمد تا اولين آيينه و حالا ديگر رئيس هم نفر پنجم كوپه ي ما بود ...

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

عجب شير 3

رسيدن ماه رجب و ميلاد حضرت امام باقر عليه السلام را به همه ي بچه ها تبريك ميگويم . قسمت سوم عجب شير را بخوانيد :
در پناه حق
هري پاتر
.....
قطار راه افتاد . بنيامين سرش را چسبانيده بود به شيشه ي پنجره . گفتم :(( در چه فكري ؟؟)) گفت :(( چقدر بزرگ است اين تهران و چقدر خانه دارد . دارم فكر مي كنم اگر در هر كدام از اين خانه ها دست كم يك جفت كبوتر باشد مي كند به عبارت سه چهار ميليون جفت ... !!! . آنوقت ما مانده ايم بي كبوتر ...)) گفتم : (( راستش تا به حال آماري به اين قضيه نگاه نكرده بودم !! پس با اين حساب ما بايد هميشه يك آفتابه آب همراهمان باشد . حتا لب دريا ...))
بحث كش پيدا كرد و از كبوتر رسيد به اجنه و نحوه ي ارتباط با از ما بهتران كه يقينا راحت تر از ارتباط با كبوترها است ... كه بنيامين گفت :(( هري ... نگاه كن ... )) و با دست پنجره را نشان داد . دشت پر شده بود از دوستان كه داشتند دنبال قطار مي دويدند و چيزي مي خواندند كه درست نفهميدم . شايد چيزي شبيه ( شهيدان زنده اند الله اكبر )
برايشان دست تكان دادم ، تا چشمم افتاد به بائوباب كه عقب تر از بقيه روي تخت بيمارستان خوابيده بود و با سرعت پارو مي زد تا خودش را به قطار برساند . خواستم ترمز خطر را بكشم تا او هم به ما ملحق شود كه بنيامين نوشته ي زير ترمز را نشانم داد ؛ (( 20000 تومان جريمه )) ؛ نه انصافا براي بائوباب اينقدر نمي ارزيد ، بي خيالش شدم و فقط برايش دستي تكان دادم . فافا هم كه لباس هاي سكسي اش را پوشيده بود(همان هايي كه در سواد كوه تنش بود) آويزان به ميله ي عقب قطار مي آمد . گفتم :(( پس چرا نمي آيي بالا)) . گفت :(( فكر نكنيد براي بدرقه ي شما آمده ام ، دكتر برايم ورزش تجويز كرده است . چون ورزش خرج دارد روز ها تا قرچك دنبال قطار مي دوم )) گفتم :(( تو كه نمي دوي ، آويزان به قطار شدي ؟؟!)) گفت :(( پس خيال كردي مي دوم كه بعد گشنه ام بشود مجبور شوم كلي خرج كنم كه نهار بخورم !! ))
حرا هم بود كه مدام زير پنجره ي كوپه ي ما مي دويد و از خاطرات سربازي و جناب سركار و پوست كندن سيب زميني و ... تعريف مي كرد كه مجبور شديم با بنيامين با هم به او بگوييم :(( ... ))
خانم ها هم عقب تر سوار بر دليجاني دنبال قطار مي آمدند به قطار كه رسيدند دو سيب قرمز به ما تعارف كردن ، به سختي از لاي پنجره سيب ها را گرفتم . بنيامين گفت :(( اصرار نكن ، من نمي خورم ))
كم كم همه داشتند از قطار دور مي شدند و من هم مشغول خوردن سيب ها و دست تكان دادن براي دوستان بودم كه از دورترها گردو خاكي بلند شد و حسن را ديديم كه به دو به سمت ما مي آمد . داد زدم :(( تو چرا آمدي ؟؟ اسباب زحمت شد ... )) گفت :(( نه ، بايد مي آمدم . كارت پايان خدمتم گم شده ، گفته اند بايد بروم عجب شير بگيرم . فقط از قطار جاماندم)) ديگر حسن به كنار پنجره رسيده بود . گفتم :((خوب دست من را بگير بيا بالا )) گفت:(( آخر پاسپورت ندارم)) گفتم :(( عيبي ندارد ، اين كار با يك "يا هو" حل مي شود))
يا هو را نگفته پاسپورت حسن دستش بود و حسن در كوپه كنار ما ...

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴

خاطرات عجب شير 1

براي رفتن به (( عجب شير )) بايد از راه آهن راه مي افتاديم و لاجرم سر راه بايد از شوش رد مي شديم ، يا به قول خودمان ((شوش مي رفتيم)) . و ما هم نه امروز كه تمام عمرمان شوش رفته ايم ، يك روز كم و زيادش توفيري ندارد . دور ميدان شوش و در ميان هياهو سيل آدم ها يي كه نمي دانم به كجا سرازير بودند منتظر دوستان همراه بودم كه بيايند و راه بيافتيم . و البته بيشتر اين هياهو مال دل آتش گرفته ام بود كه در آن دم غروبي غم نامه مي سرود . پس چرا دير كردي بنيامين ؟؟!
.....
ظاهرا دست تقدير اين گونه رقم خورد كه من و بنيامين از دو سه ماه ديگر خدمت مقدس زير پرچم را در پادگان پر تمطراق عجب شير بگذرانيم . ما هم فكري شديم از باب (( حاسبوا قبل ان تحاسبوا)) قبل از رفتن سفر نامه دوران خدمت در عجب شير را قلمي كنيم . متن بالا اولين قسمت اين سفر نامه بود . منتظر بقيه اش باشيد . البته چند روزي سفرم و تا برگشتنم ادامه ي سفر نامه را از مطالب بنيامين بخوانيد .
در پناه حق
هري پاتر

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴

ندامت نامه!

هوالمحبوب
سلام
امروز رسماً اومدم اينجا كه ...
اين روزها كمي خسته هستم.
داشتم مطلب روز قبلم را مي خواندم، احساس كردم كمي تند رفتم.
از دست خودم ناراحت شدم. راست ميگن كه آدم وقتي عصباني يا ناراحته نبايد تصميمي بگيره و يا كاري بكنه، حتي حرفي بزنه. چون احتمال اينكه تو اين شرايط خرابكاري بكنه بيشتر از اونه كه يه كار درست و حسابي انجام بده.
من هم ديروز همين اشتباه رو انجام دادم و ... حالا پشيمانم.
بدتر از همه اينكه متوجه شدم اين حسن آقايي كه من بهش گير دادم همون دوست عزيز خودمونه كه من خدمت ايشون ارادت دارم! ديگه خودتون حدس بزنيد من الان چقدر شرمنده هستم. و البته مي دونيد كه حرفي كه يك دوست ميزنه تعبيرش با همون حرف اگر از دهن يك غريبه در بياد چقدر فرق مي كنه.
از كجا معلوم اون دوست ناشناس ما هم خيلي غريبه نباشه؟
***
اينجانب ، رئيس الكتاب باد صبا ، از پشت همين تريبون مراتب پشيماني خود را نسبت به غر زدن هاي ديروز اعلام مي كنم و از تمامي دوستان ، آشنايان ، همسايگان و خوانندگان اين وبلاگ عذر خواهي مي كنم.
اينجانب به خصوص از دوست عزيز S Hasan بطور رسمي عذر خواهي مي كنم و اميدوارم آن جناب مطلب روز گذشته من را كلاً فراموش كنند.
..........................................................
يك توصيه دوستانه! :
عزيزان من!
با توجه به اينكه در فضاي مجازي اينترنت ما صرفا با يك سري اسم طرفيم كه حقيقي يا مجازي بودنشان با خداست، حداقل سعي كنيد هميشه با يك IDخود را معرفي كنيد تا ما هم شما را با آدمهاي غريبه اشتباه نگيريم!

يا حق.

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

هوالمحبوب
سلام
امروز رسماً اومدم اينجا كه غر بزنم!
دقيقاً نمي دونم چجوري بنويسم كه هم حرفمو زده باشم هم به كسي بر نخوره!
من اين آقاي S Hasan و اون فرد ناشناس رو نمي شناسم.ولي دوست دارم يه چيز رو خيلي كلي مشخص كنم.
من تو اين وبلاگ حرفايي رو ميزنم كه دوست دارم به يكي گفته باشم. به كي مهم نيست، هر كسي كه بشنوه.
اگر حرفاي من و بقيه كسايي كه اينجا هستند براي كسي آزار دهنده است خب مجبور نيست بخونه! البته ما خوشحال ميشيم خواننده داشته باشيم اما راضي به آزار كسي نيستيم.
مسايل شخصي هر كسي هم به خودش مربوطه! ديگه فكر نميكنم كسي باشه كه اين مسئله ساده رو متوجه نشه.
متاسفانه ما ايراني ها خيلي راحت به خودمون اجازه مي ديم در مورد جزئي ترين مسايل و شخصي ترين مسايل همديگه نظر بديم و اين خيلي زشته.
رابطه من با خداي خودم و يا با ائمه و معصومين يك مسئله اي هست كه دقيقا و دقيقا به خود من مربوط ميشه و اون بزرگواران.
من به هيچكس اجازه نميدم در اين مورد اظهار نظر بكنه يا تعيين تكليف.
شما جناب حسن خان كه نمي شناسمتون، نظرتون رو براي خودتون نگه داريد و كاري به رابطه من و بقيه آدما با امامانشون نداشته باشيد.پس فردا من جوابگوي كاراي خودم هستم شما هم جوابگوي كاراي خودتون.
ما ياد نگرفتيم به حريم شخصي همديگه احترام بذاريم.

............................................
ببخشيد من امروز يكم غر زدم.
از اينكه هر كسي به وبلاگ ما بياد و براي مطالبمون نظر بنويسه خوشحال ميشم ولي همونطور كه ما حريم خواننده هامون رو حفظ ميكنيم طبيعتاً انتظار داريم ديگران هم رعايت كنند.
اعتقادات هر آدمي ، هر جوري كه هست ، به خودش مربوط ميشه و به خداي خودش.

علي علي