باد صبا

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

ای پادشه خوبان!

اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد، وقتست كه بازآيي

دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي

ديشب گله زلفش با باد همي كردم
گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودايي

صد باد صبا اينجا با سلسله ميرقصند
اينست حريف اي دل تا باد نپيمايي

مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي

يا رب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره به كس ننمود آن شاهد هر جايي

ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست
شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي

اي درد توام درمان در بستر ناكامي
وي ياد توام مونس در گوشه تنهايي

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آنچه تو انديشي ، حكم آنچه تو فرمايي

فكر خود و راي خود در عالم رندي نيست
كفر است در اين مذهب خودبيني و خود رايي

زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي

حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارك باد اي عاشق شيدايي

***
مبارك باد.
...............................................
راستی شنیدم یه عضو جدید داریم!!
خانه به دوش عزیز ، به خانه ما خوش آمدی:)

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۳

سلام بر تو اي جنون كه مي دهي فراريم
از اين حصار دل شكن به جاده مي سپاريم
هزار بار برده اي ، به بادها سپرده اي
دوباره خسته ديده اي به دست خود حصاريم
جنون بيا رها مكن كه عقل بشكند مرا
به دست كهنه خصم خود چگونه مي سپاريم
غريبه ام هنوز هم اگر چه دست دوستان
چو مار مي خزد برون ز آستين به ياريم
هميشه بيم داشتم كه گر ز پا درافكند
زمانه ام به دشمني ، ز خاك بر نداري ام
ز خاك بر نداشتي ، نمانده جاي آشتي
چه بيهوده است اينكه سر به شانه مي گذاري ام
...................................
شعر بالا شعر زيبايي است ، اما شاعرش ديوانه شده است و چند صباحي است كه در آسايشگاه به سر مي برد . از همان زماني كه يوسفعلي مير شكاك با جماعت انصار حزب الله طرح رفاقت ريخت و رفيق گرمابه و گلستان شان شد ، يك همچين سرانجامي را برايش محتمل مي دانستم .
ديشب داشتم سي دي ((فقر و فحشا)) را مي ديدم . ده نمكي ساخته بودش و مير شكاك هم راوي فيلم بود . ( توضيح : ده نمكي نفر اصلي گروه اتصار حزب الله است در عرصه مطبوعات . در تمامي نشريه هاي شلمچه ، جبهه ، يا لثارات ، فكه و ... ده نمكي يا مدير مسئول يا سردبير و يا از اركان اصلي آن بودهاست )
روزي كه اولين نشريه گروه اشرار حزب شيطان منتشر شد ، دبيرستاني بودم . يادم است شماره اولش را كه خواندم حماقت اين جمع برايم عيني شد و خوب آن روزها شايد به اقتضاي سن ساده دل تر و خوش باورتر بودم و امروز برايم قطعي است كه رؤساي اين قوم مستقيم يا غير مستقيم عامل بيگانه اند . بيگانه به اعني الكلمه كه نه ايران را مي خواهد و نه اسلام را .
سي دي مزخرفي بود كه به بهانه نشان دادن دردهاي طبقه ضعيف و فقير جامعه و مقابله با پديده خود فروشي ، عملا اشاعه فحشا مي كرد . اينها از همان دسته اي هستند كه علي عليه السلام مي گويند از حرف حق استفاده ناحق مي كنند . كانه با دسته كورها طرفتند ، نمي دانند كه ما خودمان اهل بخيه ايم . هر بچه مثبتي كه اين سي دي را نگاه كند كاملا آموزش مي بيند كه زنهاي خياباني تهران را در چه ساعاتي از روز ، در چه خيابان هايي ، با چه مشخصاتي و با چه قيمتي مي توان پيداكرد .
ديوانه شدن عاقبت خوبي بود براي مير شكاك ، من براي الباقي اينان سرانجام تلخ تري را پيش بيني مي كنم . اگر يك روزي بخواهم حزبي سياسي راه اندازي كنم حتما اسمش را مي گذارم (( حزب الله)) ، فقط من باب اينكه اين اسم زيبا را از مصادره اين جماعت نهروان نجات دهم .
البته امروز اين جماعت اشرار حزب شيطان مردگان سياسي اند و اين قلم عادت مرده چوب زدن ندارد اما چه كند كه اينان مرده شان نيز پي ما مي كند و مي خواهد ما را گاز بگيرد ،پس گريزي نمي ماند كه مرده شان را هم تكه تكه كني .
............................................
اين نوبه باز هم به هم قلمي هاي ما ( هم شاگردي ) يك خانه به دوش اضافه گشته است كه خوب ما هم به سنت ديرينه ي هم شاگردي سلام ، قدمش را گرامي مي داريم .
در پناه حق
هري پاتر

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۳

عمله ي ديپلمات
...................................
من باب وفاي به عهد آمدم تا نوبه دوم اين هفته را هم قلمي كنم . پيغام هاي زيادي داشتيم . اما يك جمله اش را خيلي نپسنديدم . منظورم
اين جمله است :(( ما که قشر تحصیلکرده و روشن فکر جامعه هستیم باید عملکردی متفاوت و گفتاری متفاوت نسبت به بقیه افراد داشته باشیم.))
اين ادبيات را اصلا نمي پسندم و حتي اطلاق اين نسبت -روشنفكر- را به خودم نوعي تخدير ميدانم . چيزي شبيه به ترياك . سالهاي شروع دانشجويي مثل اين دوستمان فكر مي كردم اما بعد ها آنقدر از همان( به قول شما) عوام حكمت ياد گرفتم كه في الحال آنان را انتلكتوئل تر از خودمان مي دانم.(نگين فلاني خارجكي حاليش نيست ) .
يك قضيه اي ديروز برايم پيش آمد كه بيربط به اين بحث نيست و ذكر آن هم خالي از لطف نيست .
ديروز رفته بودم كارگاه ساختماني كه مهدي (برادرم ) در آن كار مي كند . وارد كه شدم ديدم مهدي و يك مشت مهندس ديگر دارند بحث مي كند كه چه كسي ديشب در عراق سر گروگان آمريكايي را بريده است .( توضيح : در ادامه پروژه سر بريدن گروگانهاي كشورهاي مهاجم در عراق ، دو شب قبل شبكه هاي بي.بي.سي. ، سي.بي اس. ، و چند سايت اينترنتي صحنه هايي از سر بريدن يك گروگان آمريكايي را توسط پنج نفر كه لباس كاملا يك دست سياه وصورت پوشهاي سياه داشتند ، نشان دادند و البته در اخبار ذكر شد اينها مبارزان مسلمانند ! )
بحث بالا گرفته بود ، يكي مي گفت:(( كار سيا و موساد است)) ،(( نه قطعا كار واجا است )) ،(( بن لادن از چند ماه قبل تهديد كرده بود كه امريكايي ها را مي كشد . كار كار القاعده است .)) ،(( خود عراقي ها هستند ، خوب خسته شدند ديگر)) ،(( كار مسلمانان عربستاني است ، همان جيش الچي چي ، اسمشو يادم رفته )) . در بين اين نظرات يك عمله داشت از كنار جمع رد مي شد گفت :((عمرا كار مسلمانها نيست . اگه اينا مسلمون بودن هر كدومشون يه جور لباس مختلف مي پوشيدن با پنج تا رنگ مختلف . احتمالا يكيشون شلوار لي مي پوشيد اون يكي شلوار كردي ، سومي هم لباس عربي داشت و چهارمي و پنجمي ، اين كه همه اينا لباس يك دست سياه پوشيدن معلومه كه مسلمون نيستند ، اين كارا مال يا سياس يا موساد . ))
نظر آنچنان قاطع بود كه همه كنگ هايشان را انداختند . با خودم فكر مي كردم هوش ساسي اين عمله به صدتا آدم سياسي و روشنفكر مثل من شرف دارد . اصلا اگر اين عمله انگليسي بلد بود و مي نشت با كسينجر مناظره كند ، حتما اشك كسينجر را در مي آورد .
..............................................
اين هفته يكي از شعراي دفاع مقدس به رحمت خدا رفت . سپهر را مي گويم . شعرهايش زيبا بود . نه اينكه بگويم آش دهن سوزي بود اما احساسات هر سنگي را به قليان مي انداخت . يكي از شعرهايش را برايتان و به ويژه براي حضرت آي . كيو . قلمي مي كنم :
اتل متل يه جانباز
مرحوم بهزاد سپهر
.............................
اتل متل يه بابا
که اون قديم قديما
حسرتشو مي‌خورن
تمامي بچه‌ها
......
اتل متل يه دختر
دردونه‌ي باباش بود
بابا هرجا که مي‌رفت
دخترش هم باهاش بود
......
اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته‌ي بچه‌ها:
بابا چه مهربون بود
......
يه روز آفتابي
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه‌ها شد
دخترو جا گذاشتش
......
چه روزاي سختي بود
اون روزاي جدايي
چه سال‌هاي بدي بود
ايام بي بابايي
......
چه لحظه‌ي سختي بود
اون لحظه‌ي رفتنش
ولي بدتر از اون بود
لحظه‌ي برگشتنش
......
هنوز يادش نرفته
نشون به اون نشون
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه
......
زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
اداي احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد
......
خاک کفش بابا را
سرمه‌ي تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد
......
زهرا براش زبون ريخت
دو صد دفعه صداش کرد
پيش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد
......
اتل متل يه بابا
يه مرد بي ادعا
براش دل مي‌سوزونن
تمامي بچه‌ها
......
زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهي به فکر ديروز
گاهي به فکر فردا
......
يه روز مي‌گفت که خيلي
براش آرزو داره
ولي حالا دخترش
زيرش، لگن مي‌ذاره
......
يه روز مي‌گفت: دوست دارم
عروسيتو ببينم
ولي حالا دخترش
مي‌گه به پات مي‌شينم
......
مي‌گفت: برات بهترين
عروسي رو مي‌گيرم
ولي حالا مي‌شنوه
تا خوب نشي نمي‌رم
......
وقت غذا که مي‌شه
سرنگ را بر مي‌داره
يک زرده‌ي تخم مرغ
توي سرنگ مي‌ذاره
......
گوشه‌ي لپ بابا
سرنگ رو مي‌فشاره
براي اشک چشمش
هي بهونه مياره
......
غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پيازه
بابا با چشماش مي‌گه:
خدا برات بسازه
......
هر شب وقتي بابا رو
مي‌خوابونه توي جاش
با کلي اندوه و غم
مي‌ره سرکتاباش
......
" حافظ" رو بر مي‌داره
راه گلوش مي‌گيره
قسم مي‌دهد حافظو
" خواجه! " بابام نَميره
......
دو چشمشو مي‌بنده
خدا خدا مي‌کنه
با آهي از ته دل
حافظو وا مي‌کنه
......
فال و شاهد و فال و
به يک نظر مي‌بينه
نمي‌خونه، چرا که
هر شب جواب همينه
......
اون شب که از خستگي
گرسنه خوابيده بود
نيمه شب، چه خوابِ
قشنگي رو ديده بود
......
تو خواب ديدش تو يک باغ
تو يک باغ پر از گل
پر از گل و شقايق
ميون رودي بزرگ
......
نشسته بود تو قايق
يه خرده اون طرف‌تر
ميان دشت و صحرا
جايي از اين‌جا بهتر…
......
بابا سوار اسبه
مگه مي‌شه محاله…
بابا به آسمون رفت
تا پشت يک در رسيد...
.................................
اشكال قافيه هاي بند آخر را به حساب من بذاريد
در پناه حق
هري پاتر

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

صبح است اول مهر
دل ميتپد ز شادي
از شوق كودكانه
شهرست پر هياهو
***
سازندگان فردا
در راه هر دبستان
بشكفته اند شادان
چون غنچه هاي خوشبو
***
شكوفه هاي شادي
صف در صف دبستان
مثل صف بنفشه
روئيده بر لب جو
***
هر يك به شوق و شادي
فرداي بهتري را
بر ما دهند مژده
چون خوش خبر پرستو

……………………………..
هميشه اول مهر همين حس رو داره.حتي اگه خيلي از سالهاي مدرسه دور شده باشيم.
امروز صبح كه ميخواستم سوار اتوبوس بشم راننده از من بليط نگرفت! راستش فرصت نشد براش توضيح بدم كه من بچه مدرسه اي نيستم!! بيشتر خندم گرفته بود : ))

هوالمحبوب
سلام.من يه اشتباه وحشتناك انجام دادم:(
اگه دو مطلب پايينتر رو ببينيد و قسمت نظرياتش رو نگاه كنين ميبينيد كه يكي از نظرات توسط مدير وبلاگ پاك شده!!!

من به تمام مقدسات سوگند ياد ميكنم كه اين كار عمدي نبوده.
من به تمام مقدسات سوگند ياد ميكنم كه اين كار عمدي نبوده.
من به تمام مقدسات سوگند ياد ميكنم كه اين كار عمدي نبوده.

قضيه از اينجا آب ميخوره كه كامپيوتري كه من تو محل كارم ازش استفاده ميكنم تا به اينترنت وصل بشم ، به شدت مشكلات گرافيكي داره.بطوريكه وبلاگمون اينجا بصورت تمام سفيد ديده ميشه!! خلاصه اينكه من داشتم همينطوري ميچرخيدم كه ديدم گويا يه جاي سفيد صفحه لينكه!! منم روش كليك كردم و وقتي فهميدم اون لينك پاك كردن نظرياته ، خيلي دير شده بود!
براي اثبات حسن نيتم اونچه كه از اون نظر تو ذهنم مونده مينويسم:

*يه سوال برام پيش اومده، اينكه شما از اين روزها به عنوان عيد ياد ميكنيد آيا واقعا احساس سر خوشي و شادماني و عيد رو داريد؟يا اينكه يه حس كليشه ايه؟
آيا اونها رو ميشناسيد و رفتارشون رو سرلوحتون قرار ميديد؟


راستش سوالهاي جدي مطرح شده.از اون سوالهايي كه قبلش بايد فكر كني بعد جواب بدي: ) و يه جورايي هم مستقيما به اعتقادات شخصي آدم مربوط ميشه.
وقتي فكر ميكنم ميبينم براي من يه همچين حسي كليشه اي نيست.اينو مطمئنم.
اما بايد احساس عيد رو تعريف كنيم تا بعد ببينيم آيا اين حس عيد هست يا نه.
ميگن هر روزي كه توش كار خطايي انجام نديم يه روز عيده.از طرفي يه روز مثل نوروز هم عيده.خب مطمئنا احساس اين دو تا با هم فرق دارن.
از نظر من هر روز زيبايي عيده.و در هر روز عيدي من براي همه دوستانم آرزوي مبارك بودن ميكنم.
اينم مطمئنم كه تو اين چند روز احساس شادماني ميكردم!
اما چيزي كه از همه اينا مهمتره اينه كه آيا من اين آدما رو ميشناسم؟؟؟
وقتي بچه بودم شنيده بودم كه ميگفتن كسي كه اسم اعظم خداوند رو بدونه بي برو برگرد جاش تو بهشته!! منم با خودم فكر ميكردم اين كه كاري نداره.من همه اسماي خدا رو حفظ ميكنم ، بالاخره يكيش اسم اعظمه ديگه!
بعدها فهميدم كه نه ، به اين سادگي ها هم نيست.منظور از دونستن اسامي خداوند اينه كه هر كدوم از اون اسما در وجود آدم به تجلي در بياد.يعني وقتي ميگيم خدا رحمانه ، خودمون هم جلوه اي از رحمانيت خدا باشيم.همينطور بگير تا همه هزار اسم خداوند.. .
حالا حكايت شناخته.آيا من امام حسين رو ميشناسم؟ در حد اينكه ايشون كي بودند و پدرشون كي بوده، يا اينكه چطور زندگي كردن و چطور مردن ؛ بله ميشناسم.
ولي آيا شناختن يعني اين؟
به نظر من اگر كسي واقعا اون بزرگوار رو بشناسه ، ميتونه با اطمينان بگه كه اين امام رو سر لوحه خودش در زندگي قرار ميده. ولي من نميتونم اينو بگم.
يه بار از يكي شنيدم كه ميگفت من هيچوقت اين جسارت رو نميكنم كه بگم شيعه علي هستم ، چون شيعه علي بودن به اين سادگي گفتنش نيست.من به همين افتخار ميكنم كه بگم من دوستدار علي هستم.
من هم به همين افتخار ميكنم كه زاد روز بزرگاني اينچنين رو عيد بنامم.
وگرنه “صلاح كار كجا و من خراب كجا. . .”

راستش نميدونم دوستمون از اين همه حرفي كه زدم راضي شده يا نه؟ و آيا جوابش رو تونستم بدم يا نتونستم.ولي اميدوارم بخاطر اينكه نظرش رو اشتباهي پاك كردم منو ببخشه:)
.................................
من تصميم داشتم يه مطلب براي شروع سال تحصيلي بنويسم ولي همه چيز تحت الشعاع اين پاك كردن اشتباهي قرار گرفت!!

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۳

منتظر باش ، اما معطل نشو.
تحمل کن ، اما توقف نکن.
قاطع باش ، اما لجباز نباش.
صریح باش ، اما گستاخ نباش.
بگو آره ، اما نگو حتماً.
بگو نه ، اما نگو ابداً.

..................
اینم شیش خط که نگن من مطلب سه خطی مینویسم!!

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

امشب ساعت رسمي كشور يك ساعت عقب مي آيد . دو سه روزي است فكر مي كنم اين يك ساعت اضافه امشب را چه كار كنم . دست آخر نذر باد صبايش كردم، باشد كه در اين شب مبارك و با اين نذر اساسي ما نيز حاجاتمان را بگيريم .پس اين هفته دو نوبه در اين مرقومه داني خواهم نوشت . اين بارش را به دو نيت نوشتم . اول اداي نذر و دوم تبريك اعياد اين چند روزه ، خاصه اين كه فردا ولادت جد چهلم اين قلم است .
عطف به سخن پراكني هاي مرقومه قبلي و من باب بدست آوردن دل حضرت آي.كيو. كه آن كامنت تاريخي را برايمان گذاشته بود ، در اين مرقومه هم گزيده قسمت ديگري از مقاله هاي ((نام اين ژنرال را به خاطر بسپاريد)) را -البته با اجازه مرتضي سرهنگي- برايتان قلمي مي كنم .
.................................
نام اين ژنرال را به خاطر بسپاريد
اين سرهنگ هنوز زنده است: سرهنگ احمد زيدان
«...ايرانيان آمدند...». اين اولين جمله‏اي است که سرهنگ «احمد زيدان»، فرمانده‏ي نيروهاي عراقي در خرمشهر، روي ورقه‏ي تلفن‏گرام خود مي‏نويسد. اين تلفن‏گرام وقتي به فرماندهان او مي‏رسد که باران آتش راه را بر نيروهاي عراقي بسته است. نيروهايي که نوزده ماه پيش، روي ديوار خانه‏هاي خرمشهر نوشته بودند: «آمده‏ايم تا بمانيم». ...
در آخرين شب خرمشهر، اين سرهنگ ميدان نبرد را خالي مي‏کند؛ اما خيلي زود گرفتار ميدان مين مي‏شود و لرزش قدم‏هايش يکي از مين‏هاي خفته را بيدار مي‏کند. هيکل نيمه‏جان سرهنگ در ميدان مين باقي مي‏ماند و به خاطر شدت آتش، کسي جرأت نمي‏کند به او نزديک شود. سه ساعت بعد، در يک فرصت کوتاه، چند سرباز وارد ميدان مي‏شوند و سرهنگ را که بي‏هوش و غرق در خون است، با يک جيپ جابه‏جا مي‏کنند. راننده‏ي جيپ که يک سرباز است، بعد از طي مسافتي جيپ را نگه مي‏دارد و فحش و ناسزا را به جان سرهنگ مي‏کشد و او را مسبب همه بدبختي‏ها و تيره‏روزي‏هاي خود و هم‏قطارانش مي‏داند. سرباز راننده، جيپ و سرهنگ نيمه‏جان را به حال خود رها مي‏کند و به سويي مي‏گريزد. اما نيروهايي که در آن حوالي بودند جيپ و سرهنگ را مي‏يابند و او را به طرف اروندرود مي‏برند.
سرهنگ شبانه با يک قايق به جزيره‏ي ام‏الرصاص برده مي‏شود. ...
چند روز بعد، صدام فرماندهان خود را براي اعطاي نشان شجاعت به کاخ رياست جمهوري فرامي‏خواند؛ با فرماندهاني که با دست خالي از خرمشهر بازگشته‏اند.
احمد زيدان در اين ملاقات با عصا حضور پيدا مي‏کند. صدام خطاب به فرماندهانش - که حالا سربازي برايشان باقي نمانده است - مي‏گويد: «...من از مقاومت شما در خرمشهر راضي نيستم. اين مدال‏ها براي تسکين افکار عمومي است. آرزو مي‏کردم در خرمشهر کشته مي‏شديد و عقب‏نشيني نمي‏کرديد. آيا شما واقعا شايستگي دريافت نشان شجاعت را داريد؟ نه؛ اصلا نداريد. وجدان من آرام نخواهد شد، مگر اين‏که سرهاي له شده‏ي شما را زير شني تانک‏ها ببينم». (در اين حال، صدام از فرط عصبانيت ليواني که جلوي دستش بود چنان روي ميز مي‏کوبد که تمام تکه‏هاي آن در کف سالن پخش مي‏شود).
صدام با يأس و نااميدي ادامه مي‏دهد: «...اي واي؛ خرمشهر از دست رفت. چگونه آن را دوباره بگيريم؟»
در اين هنگام، سرتيپ ستاد «ساجت الدليمي» مي‏گويد: «قربان ببخشيد...»
صدام، در حالي که از خشم دندان روي دندان مي‏فشرد، نگاه تندي به ساجت مي‏کند و مي‏گويد: «ساکت باش بي‏شعور! ساکت باش ترسو! همه‏ي شما ترسو هستيد! همه‏ي شما مستحق اعدام هستيد! چرا عليه ايرانيان از سلاح‏هاي شيميايي استفاده نکرديد؟»
يکي از افسران در پاسخ صدام مي‏گويد: «قربان! در اين صورت سلاح شيميايي بر سربازان ما هم تأثير مي‏گذاشت. چرا که نيروهاي ايراني به نيروهاي ما خيلي نزديک بودند.»
صدام بلافاصله جواب مي‏دهد: «سربازان تو بميرند، مهم نيست. مهم اين است که خرمشهر در دست ما باقي بماند... اي حقير... اي پست...»وقتي سرتيپ ستاد «نبيل الربيعي» شروع به صحبت مي‏کند، صدام کفش خود را از پاي درآورده، به طرف سرتيپ نبيل پرتاب مي‏کند. محافظان او فوري کفش را به صدام برمي‏گردانند.
صدام در پايان سخنانش، با لحني که نفرت و خفت از آن مي‏باريد، مي‏گويد: «من در مقابل خودم چهره‏ي مرد نمي‏بينم. همه‏ي شما زن هستيد. غيرت زنان عراق از شما بيشتر است.»
بعضي از فرماندهان هنگام خروج از سالن گريه مي‏کردند؛ چون صدام براي سومين بار در اين جلسه به صورت آنها تف کرده بود. ...
پرونده‏ي اين سرهنگ، مانند ساير افسران اشغال‏گر بعثي، سياه و سنگين است. اين افسران در شهرها و روستاهاي اشغال شده‏ي ما از انجام هيچ جنايت و تجاوزي کوتاهي نکردند. سرهنگ احمد زيدان، حتي قبل از اين‏که وارد ميدان مين شود، دستور اعدام سه بسيجي اسير ما را صادر کرده بود. او بارها و بارها دستور اعدام گروهي اسيران ايراني را داده بود و حتي افسران ديگر را به اعدام‏ها و قتل‏عام مردم بومي ترغيب مي‏کرد و معتقد بود اين اعدام‏ها در بالا بردن روحيه‏ي افراد براي نبرد با ايرانيان مؤثر است. ...
......................................
شكر كه نذر ما هم ادا شد ببينيم حاجتمان كي روا مي شود . آسمان همه رقمش لطف دارد . چه آفتابي اش ، چه ابري اش ، چه نيمه ابري اش ، چه باراني اش .فقط رعد و برقش آدم را ياد عذاب الهي مي اندازد . عسي ربكم ان يرحمكم
اين اختصار نويسي رئيس آدم را دق مي دهد . نمي كند به قاعده سه خط مطلب تايپ كند . خوب است رئيس يك مرقومه داني پيزوري است ، اگر شهردار بود مي خواست چه كار كند . البته خوب به هر حال رئيس رئيس است ديگر ، كاريش هم نمي شود كرد .
در پناه حق
هري پاتر
هوالمحبوب
روزهای عزیزی رو میگزرونیم و روزهای عزیزی رو در پیش رو داریم.
تقارن این همه مناسبت شادی آفرین رو تبریک میگم.
در دعاهاتون ما رو هم فراموش نکنید.

خبر دهید به یاران ، سوار آمدنیست...
سلام
يه چند روز به وبلاگ سرنزدم گويا خيلي شلوغ پلوغ بوده!!!!!
من از اولش هم با رئيس هماهنگ كرده بودم كه نميتونم تند تند به وبلاگ سر بزنم
ولي فكر نميكردم وبلاگ انقدر شلوغ بشه!! از اين به بعد بايد زود به زود بيام وگرنه از خبر هاي داغ جا ميمونم!
…………………………
چند روز پيش داشتم روزنامه ها رو ورق ميزدم ‍، در مورد لباس ملي چند تا مقاله ديدم كه برام حالب بود.
حتما ميدونيد كه مسئله طراحي و ارائه لباس ملي مدتيه در دستور كار مجلس شوراي اسلامي قرار گرفته و گروههاي مختلفي دارن رو اين طرح كار ميكنن.
راستش در مورد لزوم استفاده از لباس ملي نظر خاصي ندارم.چون اين مسئله هم ميتونه خيلي خوب باشه و هم ميتونه به يه ماجراي مسخره تبديل بشه.
چيزي كه فكر من رو مشغول كرد اين بود كه چرا بايد در بحبوحه يه سري جريانات اجتماعي يه سري تصميمات شتابزده و بدون برنامه ريزي گرفته بشه كه براي جبرانش نشه كاري كرد؟
طي 20 سال گذشته،به خصوص سالهاي اوليه انقلاب تمام سعي مسئولان و به تبع آنها رسانه هاي جمعي بر نفي همه گذشته تاريخي اين سرزمين بود.گذشته اي كه علي رغم داشتن نقاط كور و تاريك ، داراي شكوهمندي ها و نقاط اوجيه كه بي تفاوت بودن به اونا بي انصافيه.
به خوبي خاطرم هست كه سالهايي نه چندان دور آئين نوروز و تحويل سال نو شمسي و چيدن سفره هفت سين مكروه و حتي حرام دانسته ميشد به دليل اينكه آنرا به غلط رسمي به جا مانده از مردمي آتش پرست (!) ميدانستند!و من خانواده هاي مذهبي رو ميشناسم كه هنوز بر اين عقيده عبث خودشون پا فشاري ميكنن.اگر اصرار و استمرار مردم بر اجراي اين آئين باستاني نبود چه بسا تا امروز اثري از نوروز باستاني ايراني باقي نميموند.
خوب يادم هست كه تا همين 10 سال پيش، شب يلدا چيزي بود در داستانها و يا نهايتا در محافل خانوادگي.هنوز هم اون شبي كه براي اولين بار در تلوزيون ايران به شب يلدا اشاره شد و دكور برنامه رو با انار و آجيل و هندوانه زينت دادند كه يعني بله ، ما هم شب يلدا رو ميشناسيم!! يادم هست.
و حتما ماجراي هرساله چهارشنبه سوري رو هم همه ميدونيد.كه آقايان تازه بعد از 20 سال به اين نتيجه رسيدند كه اين مراسم باستاني ربطي با آتش پرستي ندارد و هرچه بيشتر بر انكار اون پا فشاري كنند،اصرار مردم بر انجام اون بيشتر ميشه و اون حوادثي كه نبايد، اتفاق ميافته.
تازه اينها نمونه هاي بارز و مشخص خط بطلان كشيدن بر آئينها و رسمها و اعتقادات عميق و تاريخي اين سرزمينه.چه بلايي بر سر جشن مهرگان اومد؟و يا جشن سده به كجا گريخت؟ چرا ايرانياني كه زماني شادمانترين و مهر آفرين ترين مردم اين كره خاكي بودند به ملتي تبديل شدند كه به افسردگي و داشتن مشكلات شخصيتي معروفند؟
و حالا بعد بيست و اندي سال به اينجا رسيديم كه جوان ايراني بي هويت و بي پشتوانه فرهنگي (!!)الگوي زندگي خودش رو در خارج از مرزهاي وطنش جستجو ميكنه! بله، بايد فكري كرد.طرح لباس ملي ميتونه كمك كنه به شرطي كه مثل خيلي از طرحهايي كه هممون ميدونيم به افتضاح ملي تبديل نشه.
در اخبار روزنامه ها آمده بود كه در اين پروژه (!) گروهي بر روي طرح لباس اقوام ايراني كار ميكنند.مگه قوم هاي ايراني لباس ندارند؟!اگر در اين مملكت لباس كسي بي عيب و ايراد باشه، همون لباس قوم و قبيله هاي مختلفه.البته شايد منظور گوينده خبر اين بوده كه لباس اقوام ايراني مورد بررسي قرار ميگيره تا طرح لباس ملي با توجه با آنها طراحي بشه،الله اعلم.
اين جور اخبار ترسناكه و سوال بر انگيز.مثلا من هنوز نفهميدم كه آيا پوشيدن لباس ملي اجباري خواهد بود يا نه؟و آيا اعمال زور ميتونه كمكي در حل بحران فرهنگي كشور باشه يا نه؟
زياد حرف زدم.شما هم نظر بديد.
…………………….
جهل ريشه همه بد بختيهاست.
خداوند در همه حال راهنماي ما باشد….آمين.
اعیاد بر همه مبارک:)

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

چند صباحي كه در مرقومه داني مان شپش چهار قاپ مي انداخت و مسلماني پيدا نمي شد كامنتي بگذارد ببيند در قيد حياتيم ، نيستيم ، اصلا خرمان به چند !! . آن روزها را دائم الذكر بودم كه دستي از غيب برون آيد و كامنتي بگذارد . اما باز نه دستي آمد و نه كامنتي . آخر مجبور شدم به بچه هاي دفترمان از جمله همين مهدي اضافه كاري بدهم كه بنشيند و براي نوشته ها نظر بگذارد . به هر حال مهم است كه آدمي زاد اعتماد به نفسش راحفظ كند . بماند كه اين مهدي عليه ما عليه را اگر به خاطر اين تعريف آخرش نبود ، به واسطه خزعبلاتي كه نوشته ، فسخ قراردادش مي كردم .
.......................................
اين هفته با كامنت رفيقمان خيلي حال كردم كه گفت ما دگم و خشكه مقدسيم . حال كردم كه چطور اينقدر زود ما را شناخت اين خداوندگار آي.كيو. . ظاهرا لو رفتيم . گفته بودم مي خواهم اين هفته قسمت اول ((روشهاي پيچاندن)) را قلمي كنم ، اما عجالتا براي اينكه دل اين عزيز راهم بدست آوريم ، سه چهار قسمتي را درباره جنگ مي نويسم كه اين دوستمان هم بتواند به آن دگم و خشكه مقدس ، حزب اللهي ، بسيجي ( از انواع خفن يا خون ) ،فاشيست ، متحجر ( از تيره غار نشين ) ، گروه فشار ، انصار حزب الله و ريشو را هم اضافه كند .(البته اين آخري (ريشو) را به دليل نبودن مدارك كافي نمي تواند به ما نسبت بدهد ، چون من كه ريش ندارم ، ما بقي هم اساسا ريش ندارند ) .
.................................
(((توجه : كور شود هر پرفسور دامبلدور يا هر لرد سياه يا هر كدام از اعوان و انصارشان اگر اين قسمت را بخوانند. ))) ‍‍‍‍
گفته بودم اين هفته را با جمعي از پروفشنال هاي عرصه ادبيات جلسه دارم . از همه جالب تر جلسه با مرتضي سرهنگي بود كه سالهاست درباره ادبيات دفاع مقدس و اسارت قلم مي زند .از كارهاي انجام شده توسط استاد سرهنگي دو هفته نامه " کمان " که یک نشریه تخصصی درباره ادبیات جنگ است را با همکاری هدایت الله بهبودی ، منتشر کرد . مجموعه ای ٨جلدی از خاطرات اسیران عراقی که پایه گذار ادبیات نظامیان عراقی اسیر در ایران است که تبدیل به ادبیات ضد جنگ شده است . سفر به قله ها ( مجموعه ای از گزارش های جنگی که توسط مرتضی سرهنگی ، هدایت الله بهبودی و سید یاسر هشترودی گردآوری شده . ) – پا به پای باران ( مجموعه ای ازگزارش های جنگی که به قلم سرهنگی و بهبودی است . ) و مجموعه مقالات ((نام اين ژنرال را به خاطر بسپاريد)) كه در زير بخشي از يكي از اين مقالات را براي شما مي آورم :
(( شايد اين ژنرال ـ ماهر عبدالرشيد ـ يكي از مشهورترين افسران بلند پايه ارتش عراق در جنگ با ايران باشد . او شهرت خود را بيش ازهر چيز و هر كس مديون " صدام " و شبه جزيره ( فاو )است .
خويشاوندي اين ژنرال با صدام پله هاي ترقي در ارتش عراق را جلو پاي او گذاشت و بالاترين پله كه او روي آن ايستاد پذيرفتن پسر كوچك صدام ـ قصي ـ به عنوان داماد خود بود . اما نقش دستگاههاي تبليغاتي عراق در بزرگنمايي لياقتهاي نظامي و فرماندهي او در جنگ با ايران كمتر از اين خويشاوندي قبيله اي نبود .
اما شهرت ماهر عبدالرشيد بعد از سقوط » فاو « به اوج خود رسيد . اين ژنرال مدعي شده بود فاو را از ايرانيان پس گرفته و به عنوان هديه ازدواج دخترش به صدام تقديم كند . فهرست ضربه هاي وارد شده بر پيكر ارتش عراق در فاو را به سادگي نمي توان تهيه كرد . سپاه هفتم عراق كاملا متلاشي شد و كسي از سرنوشت فرمانده اين سپاه » سرلشكر ستاد شوكت احمد عطاء‌ الجرشي « به همراه تعداد زيادي از افسرانش اطلاعي پيدا نكرد. او فرماده لشكر پنجم عراق بود . در هم كوبيده شدن گارد رياست جمهوري درنخلستانهاي فاو ، عراقي ها را در بهت و سوگواري هاي گسترده فرو برد و صدام در چنين شرايطي ازدواج پسرش را با دختر ماهر عبدالرشيد اعلام كرد .
در حالي كه توپها و تانكها براي لحظه اي در فاو از غرش نمي افتاد ‎‌، تمام امكانات عراق براي برپايي مراسم ازدواج پسر صدام بسيج شد . كارتهاي دعوت عروسي كه زيبا بود و نادر ،‌ميان سران و رجال حزب بعث توزيع شد . آنان در كارت دعوت خواندند : « زن اول عراق ،‌ ساجده خيراله ،‌ازدواج پسرش قصي را با دختر آقاي ماهر عبدالرشيد جشن مي گيرد. »
شيريني ها و كيك هاي اين مراسم با يك پرواز ويژه از فرانسه به بغداد آورده شد . سرتيپ ستاد عبداله شاهد فيصل در اين باره مي گويد :من در جشن ازدواج در باشگاه شكار حاضر بودم . در تمام عمرم چنين ريخت و پاشي نديده بودم . ساجده با لبخندي به تبريك مدعوين پاسخ مي داد . اين ازدواج در روزهايي صورت مي گرفت كه مردم عراق تابوت جوانانشان را روي شانه ها به سوي گورستان مي بردند .
درباره جسارتهاي اين ژنرال كافي است بدانيم كه به خاطر آماده نشدن يك سنگر در شلمچه كه او دستور ساخت آن را به يك ستوا نيار داده بود و تأكيد كرده بود تا يك ساعت ديگر بايد اين سنگر براي جان پناه او آماده شود با سلاح كمري خود جنازه آن ستوانيار بخت برگشته را درون آن سنگر ناتمام انداخت ... ))
....................................
سخني با هم قلمي ها ( به قول من ) يا هم خانه اي ها ( به قول آسمان ) يا بچه ها ( به قول رئيس ) يا ... ( به قول ساقي ) .
احترام امام زاده به متولي آن است و ما هم متولي باد صبا . راستش من آن وقتهايي كه مرقومه داني خواننده نداشت را بيشتر مي پسنديدم . آلاچيقي بود كه مي توانستيم لختي زير آن درنگ كنيم و فرصتي براي حرفهايي كه از دل بر مي آمد . خوش ندارم اين فرصت را از دست بدهم و براي حفظ صفاي اين خانه از همتان استدعاي كمك دارم .
در پناه حق
هري پاتر

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

سلام
وقتی تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم، اینروزها رو هم پیش بینی میکردم.آره ،آینه چون نقش تو بنمود راست،خود شکن آیینه شکستن خطاست.اما آیینه...نه هر چیز دیگه ای.
تا وقتی که من رئیس این وبلاگ هستم اجازه نمیدم هر حرفی توش نوشته بشه.هر کسی اجازه داره نظر بده و حرفش رو بزنه به شرطی که بلد باشه مثل آدم صحبت کنه و بدونه که اینجا با چاله میدون یه کم فاصله داره.نه من و نه هیچ کدوم از بچه ها با آزادی بیان تو این وبلاگ مخالف نیستیم ولی این به اون معنی نیست که به کسی اجازه بدیم نظرش رو هرجور که دوست داره بیان کنه.بی ادبانه صحبت کردن کار سختی نیست.
در ضمن اگر کسی فکر میکنه ما یه مشت آدم خشکه مقدسیم مجبور نیست این وبلاگ رو بخونه.چیزی که زیاده وبلاگه.اگرم فکر میکنید که حرفی برای گفتن دارید بسم الله،این گوی و این میدان.
راستی خواننده محترمی که خودشو دامبلدور میخونه معلومه که اصلا کتابای هری پاتر رو نخونده.چون اگر خونده بود میفهمید که لرد سیاه اسم مناسبتری برای ایشونه،نه دامبلدور

در نهایت باید بگم که ما آمادگی شنیدنه هر انتقادی رو داریم.

در پناه حق
باد صبا

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳

پنج نكته ي بي ربط
....................................
بنايم براين بوده كه براي قلمي كردن اين مرقومه ها هفته اي نيم ساعت بيشتر وقت نگذارم ، اما تايپ كردن اينها خيلي وقت مي برد ، آنهم براي مني كه تنها مطالبي را كه در عمرم تايپ كرده ام همين مرقومه ها بوده است . دانه دانه دگمه ها را پيدا كردن خيلي عذاب آور است . بدتر از همه آن دگمه هايي است كه بعضي وقتها گم مي شوند و شده براي پيدا كردن بعضي شان دگمه هاي كي برد را سه دفعه از سر تا ته شمرده ام .
از آن وقتي كه ياد دارم نوشتن را دوست داشته ام . و بدتر اين كه هم نوشتن را دوست داشته ام و هم خراب رفيق و معرفت و از اين دست مقولات بوده ام . در دبيرستان شده بود كه به واسطه ي لر گير آوردن دبير انشاء گاهي انشاي دوازده نفر از بچه ها را برايشان نوشته بودم آن هم در يك كلاس سي نفره . از آن نوبه كه بگذريم هرجلسه دست كم انشاي سه چهار نفر از رفقا روال بود. جاست فور مرام . آخر يكي از سالهاي دبيرستان معلم انشاي مان - كه البته بعدها از صدقه سريه درس دادن به ما نماينده ي مجلس شد - قضيه نوشته هاي مرا فهميد، و تنها كاري كه كرد براي اينكه خودش ضايع نشود اين بود كه خواهش كرد چون خطم بد است فقط براي بچه هاي خوش خط كلاش انشا ننويسم كه خيلي تابلو نشود !!
...................................
اين هفته با رضا امير خاني ( نويسنده ي رمان هاي من او ، از به ، ارميا و داستان سيستان و ... ) جلسه داشتم . قبل از ديدنش تصوري كه از او داشتم جسم جسيمي بود ، بسيار با كلاس و رينگ اسپرت ، از آنهايي كه تابستانها هم جليقه مي پوشد ، شمرده حرف مي زند ، كم مي خندد و ... اما هرچه از او تصوير مي كردم دقيقا برعكس درآمد . جسمي نه چندان تنومند ، مثل خودمان خاكي و خاكشير مزاج ، تند تند و سريع حرف مي زد ، بشاش و خوش رو بود و البته با بهره هوشي بالا ، كه پيشتر مشابه اش را در ميان صنف هنرمند جماعت نديده بودم . بسيار از سيد مهدي شجاعي تمجيد مي كرد و از سنت تاريخي ميان هنرمندان كه هيچ گاه همديگر را قبول ندارند گله مند بود .
طي هفته آينده هم جلساتي را با عليرضا قزوه ، عبدالجبار كاكايي ، محمد حسين جعفريان ، مرتضي سرهنگي و ... دارم . به گمانم هفته لذت بخشي باشد . هرچه باشد با اهالي ادب و هنر بودن بسيار بهتراست تا با جماعت اهل سياست و فرهنگ ،كه همه شب نيارمند از سخن هاي پريشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان است و فلان بضاعتم به هندوستان ... گاه گويي خاطر اسكندريه دارم كه هوايي خوش است و باز گويي نه كه درياي مغرب مشوش است ، گوگرد پارسي خواهم برد به چين و ...
...............................
.
.
.
.
.
.
.
.
.
(اين قسمت را نوشتم. خاطره زيبايي بود از يكي از سفرهايي كه به مشهد رفته بودم. اما چون يادم آمد كه با خودم عهد كرده بودم اين خاطره را براي كسي تعريف نكنم ، پاكش كردم. ببخشيد .)
............................
در مرقومه قبلي يك خبطي كردم و ماجراي حضرت جن گير را قلمي كردم . رئيس(كلانتر) و معاون كلانتر(آسمان ) آنچنان تشري زدند كانه همين فردا مي خواهم بروم دفترخانه و 1358 تا زن عقد كنم . والا به پير به پيغمبر كه من با تعدد زوجات رابطه خوبي ندارم كه هيچ ، اساسا مخالفم . اما اين چيزي بود كه حضرت يارو از روي سر كتابم !! گفت . آخريكي نيست به اين كلانتر و معاونش بگويد مسلمان مگر انسان مي تواند با تقدير محتومش مبارزه كند ؟! هر كسي پيشاني نوشتي دارد ، تقدير سياه من هم اينگونه رقم خورده است . چه مي توان كرد غير از سوختن و ساختن ؟؟؟
...........................
يك مژده هم بدهم به همه خوانندگان مرقومه داني مان، كه پيرو درخواست هاي مكرر اهالي باد صبا از مرقومه بعدي هر هفته بخشي را قلمي مي كنم تحت عنوان ((روشهاي پيچاندن )) . روشهاي مجربي است شامل تجربيات اين قلم و دوستان كه در مواقع ضروري، بخصوص هنگامي كه يك دختر يا خانواده اش يا والدين خودتان يا يك نفر بيكار كه مثلا مي خواهد باني خير بشود، زگيل مي شوند براي ازدواج، مي شود با اين روشها طرف را پيچاند . البته چون اين قلم از طايفه رجال است به دليل حفظ منافع صنفي از نوشتن روشهاي پيچاندن پسرها معذور است ، اما من باب حفظ اصل شنيدن صداي مخالف و براي ترويج فرهنگ جامعه چند صدايي ، اگر كسي از نسوان گرام خواست تا اين روشها را قلمي كند خوب اين قلم استقبال مي كند .
راستي عيد مبعث - بزرگترين عيد مسلمانان جهان- بر همه هم قلمي ها مبارك .
در پناه حق
هري پاتر

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

سلام بچه ها
اين هم يه ترانه زيبا از عليرضا قزوه تقديم به مهدي موعود (عج)
چراغوني
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
شيشه ي عمر شبو مي شکني داغون مي کني
شنيدم وقتي بياي از آسمون گل مي ريزه
کوچه باغا رو پر از بيداي مجنون مي کني
شنيدم وقتي بياي غصه هامون تموم مي شه
قحطي گريه مي آد ، خنده رو ارزون مي کني
آسمون به احترامت پا مي شه به اون نشون
که تو سفره ي زمين خورشيدو مهمون مي کني
دلامون خيلي گرفته س ، شبامون خيلي سياس
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۳

سلام
قبل از هر چیز اینو بگم که من مطلب قبلی رو برای این ننوشتم که دوستان منو تشویق کنن وپیش خودشون بگن عجب بچه خوبیه و این حرفها. فکر نمیکنم کار ما خیلی کار خاصی بوده باشه . خیلی ها هستند که کارای بزرگتر از این انجام میدن و صداشونم در نمیاد و درستش هم همینه. منم اینو میدونم که معمولا این کارها رو تو بوق و کرنا نمیکنن . ولی دنبال ایده های تازه میگردم ، دنبال دست کمک میگردم.
بعدا راجع به این مقوله بیشتر صحبت میکنیم.
..........................................................................
الان همین قدر وقت دارم که بگم من تا سه شنبه هفته بعد مسافرتم ، شیراز . به یاد همتون خواهم بود.
خیلی حیف شد که وقت ندارم این بحث مبسوط هری پاتر رو جواب بدم.
..........................................................................................
پیش پیش عید بزرگ مبعث رو هم تبریک میگم.

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

جن گير
...........................
ساعت هفت شنبه است و باز هم مرقومه ام را در جاده برايتان قلمي مي كنم .به گمانم تا كنون نصف مرقومه ها را در جاده قلمي كرده باشم . اصلا مي خواهم به جاي مرقومه بگويم جاده نامه !
خانواده مانده اند و من دارم با اتوبوس بر مي گردم . بعد از اردبيل و ماجراي دكتر كه گفته شد ، باز هم شانس مان گفت و اين نوبه كنار يك پيرزن فضول پروفشنال بايد بنشينم . تا مي آيد چشمم هم برود مي گويد :((خسته اي پسرم ، عيبي ندارد ، عوضش الان خانم منتظرت است )) . در اين چهار ساعت اين هشتادمين باري است كه اين جمله را تكرار كرده . عقل كردم لو ندادم كه مجردم والا تا الان دوسيه ي چهار پنج كرور دختر را براي مان باز كرده بود،خوب چيزي كه عوض دارد گله ندارد، به عوضش خانم مارپل شروع كرد به تفتيش ما كه زنت چند سالش است ؟ قد بلند است ؟ خانواده دار است ؟ شماره شناسنامه همساده شان چند است ؟ ...
اينجا بود كه قوه تخيل به كار آمد و شروع كردم به رطب و يابس بافتن كه بيست و يك سالش است . چهار سال است ازدواج كرديم ! دو تا پسر دارم ! زنم خيلي خوشگل است مثل دختر شاه پريان ( دي جي مون ها بخوانند نيكل كيدمن ) اما ازش بدم مي آيد ، ولي عوضش باباش خيلي پول دار است ، خيلي هم كارخانه دارد . تا حالا دوتا سكته قلبي كرده و يك سكته مغزي . اگر به اميد خدا بميرد تمام آن خيلي كارخانه به ما مي رسد ، ....
متحير بودم كه يك آدم چطور مي تواند اين همه خالي را يكجا ببندد . تقريبا با سرعت دو خالي بر ثانيه .مشي اين قلم همواره بر رعايت اين حكمت بوده كه:(( كم ببند ، هميشه ببند )) . اما اين يك نوبه را ناپرهيزي كرديم .
هر چه من سنگين تر مي بستم ، خانم مارپل كم نمي آورد كه هيچ ، علاقه اش هم به شنيدن زندگي ما بيشتر مي شد . فضولي هاي خاله خانم با بك گراند صداي جواد يساري كه از ضبط راننده بلند بود سيستم عصبي هربني بشري را مختل مي كند ، من كه مخم قفل كرد ، دي اند .
راستي به كسي كه دختري با مشخصات بالا پيدا كند مژدگاني تعلق مي گيرد
.................................................................
چند شب قبل با چند نفر از رفقا فيلم جن گير2 را مي ديديم . در بين فيلم مهدي گفت كه يك جن گير مجرب ! را در تهران مي شناسد . خوب آدم كور از خدا چه مي خواهد ، دو تا چشم بينا . از خدا خواسته فردا عصرش رفتيم خدمت حضرت جن گير . جاي همتان خالي خيلي خوش گذشت . تا شب روال خنده بود .
وقتي حضرت جن گير حرف مي زد يكسره ياد فيلم ديشب بودم . جالب تر كتاب هاي بالاي سرش بود ، احضار روح، علوم غريبه ،... . همان كتاب هاي درسي خودمان بود وقتي كه در هارگوارتز مشغول تحصيل بوديم . اين حضرت يارو بدجوري آدم را ياد خانم تريلاني مي انداخت .
نوبت من كه شد گفت كه تعداد همسرانم جفت است يعني يا 2 يا 4 يا6 يا 8 يا ... يا 102 يا 104 يا ... 1356 يا 1358 يا... . فقط بچه ها مواظب بودند من خيلي مسخره بازي در نياورم كه ان وقت حضرت يارو ممكن بود سوسكمان كند . بچه ها مشخصات يكي دو تا دختر را هم دادند كه معلوم شد بخت همشان بسته است و به اين راحتي ها هم باز شدني نيست . خلاصه برنامه خيلي مفرحي بود .
در راستاي اهداف خير خواهانه حضرت رئيس الكتاب ، پيشنهاد مي كنم كه اون ده تا بچه - يعني آرمين و آرش و حسين و رسول و علي و رضا و ايمان و ميثم و نرگس و فاطمه - را يك روز پيش اين جن گير ببريد ، باور كنيد به قاعده ده دوازده سال مي خندند .
در پناه حق
هري پاتر

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۳

هوالمحبوب

سلام
كامپيوترم درست شد‌!! هيپ هيپ هورا !!!!‌ اين هيجان انگيز ترين خبر در هفته هاي اخيره !!
واقعا تحمل دوري از كامپيوتر خيلي سخت بود.نميدونم اين خوبه كه ما اين همه به اينترنت وكامپيوتر عادت كرديم يا نه.
بعد از اون خبر هيجان انگيز (درست شدن كامپيوترم رو ميگم !) ميرسيم به باقي خبر ها. يه خبر جالب كه شايد شنيده باشين اينكه از 16 تا 20 شهريور نمايشگاه نان وشيريني و شكلات براي اولين بار در ايران ‍‌، در نمايشگاه بين المللي تهران برگزار ميشه. فكر كنم نمايشگاه خوشمزه اي باشه ولي نميدونم بازديد براي عموم آزاده يا نه. هركي اطلاعات دقيقتري داره به من هم بگه ، شايد رفتم.
………………………………………….
آرمين و آرش، حسين و رسول، علي و رضا ، ايمان و ميثم ، نرگس و فاطمه.
ده تا بچه. ده تا وروجك با نمك . ده تا فرشته .
ما با اين بچه ها رفته بوديم دنياي دايناسورها !!
فكر نميكردم اينقدر راحت با ما دوست بشن. يا شايد فكر نميكردم كه ما اينقدر راحت بتونيم باهاشون ارتباط برقرار كنيم. ولي همه چي خيلي ساده تر از اوني كه فكر ميكردم پيش رفت. زود با ما رفيق شدن و شروع كردن به حرف زدن و تعريف كردن و بازي كردن. يه جورايي انتظار داشتم با بقيه بچه ها فرق داشته باشن ، نميدونم. ولي مثل همه بچه هايي بودن كه تا حالا ديدم. ساده و صميمي و شفاف . مثل همه بچه هايي كه من هميشه به سادگيشون حسوديم ميشه. وقتي اولين نفرشون ، نميدونم كدومشون بود ، دستشو خيلي آروم تو دستم گذاشت ، يه حس عجيبي داشتم . ولي بعد عادي شد. انگار سالهاست كه ميشناسمشون. شايد به اين خاطر بود كه خودشون اصلا غريبي نميكردن.ما دست همديگه رو گرفتيم و راه رفتيم ،‌ حرف زديم ، از آرزوهامون گفتيم ، دويديم وخنديديم.
تو يه بعدازظهر گرم جمعه من احساس كردم تو زندگيم يه كار قشنگ انجام دادم.

اين فرشته هاي كوچولو تو خونه اي زندگي ميكنن كه ما بهش ميگيم :موسسه آغوش مهر؛ ولي خودشون به اونجا ميگن خونه ،‌ به همين سادگي.
از اين خونه ها چند تا ديگه تو اين شهر هست ؟؟ چند تا بچه تو خونه هايي مثل اين زندگي ميكنن؟؟ و آيا همشون ميتونن يه بعداز ظهر خاطره انگيز مثل اوني كه ما داشتيم داشته باشن؟؟
ما چقدر ميتونيم توي اين شادي سهيم باشيم . . . .
ما يه فكرايي داريم كه دوست داريم به تنشون جامه عمل بپوشونيم. كمكمون كنيد.

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۳

درود بر كسروي
............................
سه هفته كذايي هم گذشت ، با تمام دلخوشي ها و دل مشغولي هايش . دل خوشي هايي حقير و دل مشغولي هايي حقيرتر . غالب اين سه هفته را در سفر بودم ، ازابيانه بگير بيا تا اردبيل و دست آخر هم مشهد.
در اردبيل دو نفر از دوستان ايام قديم هم بودند . خيلي وقت بود نديده بودمشان . البته يكي شان را احتمالا ديگر هيچ وقت نمي بينم . يعني بنده خدا اگر كلاهش هم طرف ما بيافتد ،عمرا بي خيال كلاه مي شود . البته حقش بود بچه ننه . ما كه كاري نكرديم ، فقط در آفتابه اش مقداري بنزين ريختيم . بعد هم كه آمد بيرون با فندك دنبالش كرديم . قيافه اش موقعي كه التماس ميكرد خيلي بامزه بود ،به عواقبش مي ارزيد .
اردبيل در سوئيتمان دو هم اتاقي داشتم ، يك دكتر كه متخصص مسائل تربيتي و به خصوص ازدواج بود و يك آخوند خيلي باحال –از نوع بچه ميدون غار- . اين دكتر ما از گونه موجودات در حال انقراض بود كه خيلي با كلاسند ، يعني خيلي خيلي باكلاسند . دكتراي مسائل تربيتي داشت در گرايش (( دويدن روي اعصاب مردم)) بدتر از همه وقتي بود كه فهميد مجردم . ديگر مثل كنيز كفگير خورده يك بند غر مي زد كه مجردي چنين و چنان است . ما هم كه بي خيال كلاس و پرستيژ و مجردي و ... يكبند با حاجي جك مي گفتيم و صفا مي كرديم . اينجا بود كه باز نبوغ روحانيت معظم كار گشا شد و به ابتكار حاج آقا يكي از رفقاي سيگاري مان را آورديم توي اتاق ( همان كه توي آفتابه اش ...) . هشت نخ سيگار را در بيست دقيقه دود كرد و دكتر كه تمام لباسهايش بوي سيگار گرفته بود ، غرغر كنان سوئيتش را عوض كرد . آنشب تا صبح با حاجي به گعده نشستيم و به قاعده پنجاه سال خنديديم .
نمي دانم نفرين دكتر بود يا دوستمان(همان كه توي آفتابه اش ...)، كه صبح آنچنان تبي كردم كه براي كنترلش مجبور شدم (( كورتن )) تزريق كنم .
...............................
براي تان شعر علي معلم را قلمي كردم ، چرا كه ايشان را حكيمي مي دانم كه در عصر حاضر بر بنيان استوار مثنوي بنايي جديد ساخت است . بنايي كاملا بومي و استوار و نويي كه در پيش از اين هرگز ديده نشده است . سبكي كه شايد آينده گان بيش از ما آن را بشناسد . علي معلم حكيمي است كه شعر مي گويد . و به قول خودش (( شاعر اگر حكيم نباشد مزلف است )) و البته هركه زيبا مي نويسد حكيم نيست . هستند كساني كه زيبا مي نويسند اما حرفشان بر دل نمي نشيند . و باز هستند كساني كه پول مي گيرند و زيبا مي نويسند و زيبايي چيزي است كه به قامت ناسازشان وصله شده است.
كساني مانند ابراهيم نبوي كه روزگاري نه چندان دور در دولت هاي چپ و راست كار كرده اند . كساني كه آن روز كه سود در مسلماني بود با تسبيح و محاسن بلند پشت ميزهاي مدير كلي شان بودند ، فردايش كه باد سنج هايشان چرخيد وقرار شد آمريكا حمله كند ميز را ول كردند و قلم برداشتند به هجو انقلاب و تمام گذشته اي كه خود از سازندگان اصلي اش بودند .
از وقتي كه ناطق نوري وزير كشور شد تا زماني كه عبدالله نوري درهمين جايگاه نشست ، ابراهيم نبوي مديركل سياسي وزارت كشور بود . بادسنج كه چرخيد او هم شد طنزپرداز و منتقد تمام كارهاي گذشته خود . چند روز قبل در سايت ديدم مطلبي نوشته به هجو برخي از مقدسات . فردا را بايد منتظر بمانيم از كه پول بگيرد و چه كسي را مسخره كند .
و چه بد است نفاق . اي كاش اينان نيز مانند احمد كسروي بودند كه ابتدا لباس روحانيت رااز تن درآورد و بعد به دشمني دين پرداخت . پس درود بر كسروي .
و درود بر فرماندار نظامي تهران كه از گذشته خود اعلام برائت نكرد و حتي در لحظه اعدام هم جاويد شاه گفت .
...............................
حق با آسمان است بايد عيد را تبريك مي گفتم ، اما روز عيد نبودم ، چون عمر كم بود ، رفته بودم صفا كنم . خيلي هم خوش گذشت . فردا هم به اميد خدا عازم رامسرم براي انجام پاره اي امور ريلكس و غيره . خيلي از اين سه هفته خاطره دارم اما حس قلمي كردنش را ندارم ، بماند براي مرقومه اي ديگر. راستي در حرم امام رضا ياد همه هم قلمي ها بودم و همه تان را دعا كردم . به هر نحو با دو روز تاخير ((عيد همه هم قلمي ها و حومه مبارك )) .

در پناه حق
هري پاتر
سلام
اين شعر قسمتي از شعر استاد علي معلم دامغاني كه در دهه 60 سروده شده و به نظر من از زيبا ترين اشعار ادبيات انقلاب است كه تعابير زيباي از انقلاب ، وحدت امت اسلام ، امام و... داره. اگر قسمت هايي از شعر را نفهميدين خيلي ناراحت نشين ،اصولا اگر بيشتر از نصف شعرهاي استاد معلم را بفهميد خودش يه موفقيت بزرگ محسوب مي شه .
اگه من يه كاميون بخرم گنده پشتش مي نويسم :((عشق من ، علي معلم ))
كار صعب است در اين راه، بگويم يا نه؟
تواء مانند مه و ماه، بگويم يا نه؟
يال هنگامه‌ي اين شير بجنبانيدند
گيتي از واهمه شمشير بجنبانيدند
هفت اقليم جهان از تب ما لرزيده است
مردم ارزد به همان صبح، كه شب ورزيده است
دستبردي سره كرديم، غرامت با ماست
اگر از ره بنگرديم، كرامت با ماست
و گر از زمره بريدم، بريدن بي‌جاست
چاره‌ي تيغ دعا نيست، دميدن بي‌جاست
رسن و حنجره صعب است، هلا، برجا باش
انتقام سره صعب است، هلا، بر جا باش
رفع اين رخنه به گل نيست، خسارت ننگ است
كار گِل، كامه‌ي دل نيست، ‌اسارت ننگ است
كار صعب است در اين راه، بگويم يا نه؟
تواء مانند مهِ و ماه، بگويم يا نه؟
شرق از مرمره تا سند به پا مي‌خيزد
خلق از افريقيه تا هند به پا مي‌خيزد
خون تاجيك دگر جوش جنون خواهد زد
ازبك از آمويه پاپوش به خون خواهد زد
باشه در صخره‌ي كشمير فزون خواهد شد
ببري از بيشه‌ي بنگال برون خواهد شد
تركمن بر زبر باد سفر خواهد كرد
باز افغان به جهان عربده سر خواهد كرد
روم عثماني از آيينه برون خواهد تاخت
ترك شرواني از ارمن به ليون خواهد تاخت
اور و اربيل مپندار كه بي‌آيين است
كرد سالار امين است، صلاح‌الدين است
دوش نقشي به زمين آمد و نقشي برخاست
آذرخشي بدر خشيد و درفشي برخاست
صبح امكان محال است در عالم امروز
حشر رايات جلال است در عالم امروز
گيتي از اشتلم شيعه دژم خواهد شد
جيش سنّي و ابا‌ضيّه به هم خواهد شد
زيدي و مالكي افسانه‌ دِگر خواهد كرد
شافعي و حنفي ترك سمر خواهد كرد
هله رعد است، هلا برق به پا خواهد خاست
اُمت واحده از شرق به پا خواهد خاست
كار صعب است در اين راه، بگويم يا نه؟
تواء مانند مه و ماه، بگويم يا نه؟
***
چند پا بست دغاييد و شقاييد آخر؟
اين شماييد و شماييد و شماييد آخر
نيمه شب هلهله كرديد، خداتان دانست
خصم شيطان صفت از رنگ صداتان دانست
خود از اينان نه گريزي، نه گريزي داريد
مايه‌تان چيست؟ سپاسي و ستيزي داريد
مار كي‌ياز گژاغند شما خواهد شد؟
خصم از سجده خداوند شما خواهد شد؟
خصم، ابليس پليدي است كه هنجاريش نيست
صلح، تلبيس پليدي است كه ديدارش نيست
كار صعب است در اين راه، بگويم يا نه؟
تواء مانند مه و ماه، بگويم يا نه؟
بويناك است فضا، شادي كنّاسان بين
شو در اين وسوسه بازار به خناسان بين
هر چه بدريده سقا آب خنك دارانند
شوره پشتان كفن دزد، بنكدارانند
جانشان مبرز شرك است، ظلام اوبارند
تِوله‌ي لقمه لجامند، حرام اوبارند
عفن انباشته دارند به انبان‌هاشان
نيست، جز سيم‌سيا نيست به هميانهاشان
جوش كناس كنيسه است در اين سوق‌الكلب
سود سوداي دسيسه است در اين سوق‌الكلب
بيع دست خر عيساست، جهودان بيش‌اند
خود از اين سان ‌يد بيضاست، جهودان بيش‌اند
اي شما سوقه‌ي بازار! چه سودا كرديد؟
سوقيان كهنه فروشند، چه پيدا كرديد؟
عرضه‌ي يوسف دين نيست، خلاف آورديد
اي كم از پير‌زنان! لاف و كلاف آورديد
سوقيان خاج فروشند، شمايان حاجيد
رشته‌تان پنبه شد از جهل، عجب حلاّجيد
قبض و بسط و ره و روز و نو و روشن لافند
عرض نشخوار و يهود است، خران علافند
***
كار صعب است در اين راه، بگويم يا نه؟
تواء ماند مه و ماه، بگويم يا نه؟
نه، نمي‌گويم، فرسودن جان است اين گفت
در زمين پرده‌دري نيست، نهان است اين گفت
نه، نمي‌گويم پيداست، چرا مي‌گويم؟
!نفسم سوخت، كرانند، كه را مي‌گويم؟
پدرم گفت: چو گفتند نبايد نشنود
شرحه شرحه است صدا در باد شايد نشنود
چيزي اين‌جاست، بلي هست... و چيزي كم داشت
پدرم پير يلي بود، دلي خرّم داشت
كوره راه پدرم تا خود قائم مي‌رفت
شايد ايمان پدر بود كه دائم مي‌رفت
با وي از عربده‌ي باد نمي‌ترسيدم
كه نه از زيد و نه از زاد نمي‌ترسيدم
خارها همراه او سوسن و سنبل بودند
اسب‌هاي پدرم كره‌ي دلدل بودند
دشنه! در حضرت او دشنه‌گري كسبم بود
دشنه‌اي داشت پدر، تشته‌تر از اسبم بود
دشنه‌اي داشت دودم، يكسره همراهش بود
ذوالفقار پدرم دشنه‌ي كوتاهش بود
سال‌ها پيش بدان سني و صوفي مي كشت
كربلا بود زمين، شامي و كوفي مي كشت
آن دو دم را دم مرگش به دوتاري دادم
صبح فردا زره‌اش را به ازاري دادم
اسبش اما نريان بود، به توسن مي‌زد
جانب سنبله مي‌ديد، به سوسن مي‌زد
زمره گفتند خصي نيست، به رازش بستم
نريان اسب پدر بود، به گازش بستم
رام شد‌ رام، ولي اسب حرون‌تر خوشتر
حيف شد، راحله بي صبر و سكون‌تر خوشتر
حيف شد، ملعبه شد، رخش، شموسي بگذاشت
رام طفلان گذر ماند، عبوسي بگذاشت
ماديان‌هاي عروس‌اند، دلم مي‌گيرد
جوجه‌ مرغان خروس‌اند، دلم مي‌گيرد
مي‌دمد ماه، دوتارم كو؟ دلتنگم باز
جوش طفلان حرون است به ره، لنگم باز
كارها رفت ز ميراث پدر، مرد اين است
اسب، اين اسب خصي مانده به من، درد اين است
جگرم داغ ملامت نيست، كسبم دشنه است
باز بي‌نفت است فانوسم، اسبم تشنه است
اسب من باش كه طفلان سرا مي‌خندند
مي‌گشايند تو را، باز تو را مي‌بندند
محو سورند و سرورند به بازي طفلان
قبض و بسطي سره دارند مجازي طفلان
سگ ده را يله كردند، به كُشتي‌شان بين
قصد ايل و گله كردند، به پشتي‌شان بين
اسب من! چشمه عزيزي است كه پس مي‌گيرم
چاره‌گر دشنه‌ي تيزي است كه پس مي‌گيرم
دخترند اين يله‌گان، ايل پسر هم دارد
ايلخي چون برسد، كرّه‌ي نر هم دارد
زخم‌ ما ياوگيان را به ادب خواهد كوفت
آن كه شب پاست، دهل را به غضب خواهد كوفت