باد صبا

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴

قصه‌ی دخترای ننه دريا

يکي بود يکي نبود.
جز خدا هيچ‌چي نبود
زير ِ اين تاق ِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.
عموصحرا، تُپُلي
با دو تا لُپ ِ گُلي
پا و دست‌اِش کوچولو
ريش و روح‌اِش دوقلو
چپق‌اِش خالي و سرد
دلک‌اِش درياي ِ درد،
دَر ِ باغو بسّه بود
دَم ِ باغ نشسّه بود:

ــ عموصحرا! پسرات کو؟
ــ لب ِ دريان پسرام.
دختراي ِ ننه‌دريارو خاطرخوان پسرام.
طفليا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پاکشون
خسته و مرده، ميان
از سر ِ مزرعه‌شون.
تن ِشون خسّه‌ي ِ کار
دل ِشون مُرده‌ي ِ زار
دسّاشون پينه‌تَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتي
کج‌کلاشون نمدي،
مي‌شينن با دل ِ تنگ
لب ِ دريا سر ِ سنگ.

طفليا شب تا سحر گريه‌کنون
خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس مي‌رونن
توي ِ درياي ِ نمور
مي‌ريزن اشکاي ِ شور
مي‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز مي‌خونن- :

"ـ دختراي ِ ننه‌دريا! کومه‌مون سرد و سياس
چش ِ اميد ِمون اول به خدا، بعد به شماس.

کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن.

از سر ِ تپه، شبا
شيهه‌ي ِ اسباي ِ گاري نمياد،
از دل ِ بيشه، غروب
چهچه ِ سار و قناري نمياد،




ديگه از شهر ِ سرود
تک‌سواري نمياد.

ديگه مهتاب نمياد
کرم ِ شب‌تاب نمياد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:
تو هوا وقتي که برق مي‌جّه و بارون مي‌کنه
کمون ِ رنگه‌به‌رنگ‌اِش ديگه بيرون نمياد،
رو زمين وقتي که ديب دنيارو پُرخون مي‌کنه
سوار ِ رخش ِ قشنگ‌اِش ديگه ميدون نمياد.

شبا شب نيس ديگه، يخ‌دون ِ غمه
عنکبوتاي ِ سيا شب تو هوا تار مي‌تنه.

ديگه شب مرواري‌دوزون نمي‌شه
آسمون مثل ِ قديم شب‌ها چراغون نمي‌شه.

غصه‌ي ِ کوچيک ِ سردي مث ِ اشک ــ
جاي ِ هر ستاره سوسو مي‌زنه،
سر ِ هر شاخه‌ي ِ خشک
از سحر تا دل ِ شب جغده که هوهو مي‌زنه.

دلا از غصه سياس
آخه پس خونه‌ي ِ خورشيد کجاس؟

قفله؟ وازش مي‌کنيم!
قهره؟ نازش مي‌کنيم!
مي‌کِشيم منت ِشو
مي‌خريم همت ِشو!

مگه زوره؟ به خدا هيچ‌کي به تاريکي‌ي ِ شب تن نمي‌ده
موش ِ کورم که مي‌گن دشمن ِ نوره، به تيغ ِ تاريکي گردن نمي‌ده!

دختراي ِ ننه‌دريا! رو زمين عشق نموند
خيلي وخ پيش باروبنديل ِشو بست خونه تکوند

ديگه دل مثل ِ قديم عاشق و شيدا نمي‌شه
تو کتابم ديگه اون‌جور چيزا پيدا نمي‌شه.

دنيا زندون شده: نه عشق، نه اميد، نه شور،
برهوتي شده دنيا که تا چِش کار مي‌کنه مُرده‌س و گور.

نه اميدي ــ چه اميدي؟ به‌خدا حيف ِ اميد! ــ
نه چراغي ــ چه چراغي؟ چيز ِ خوبي مي‌شه ديد؟ ــ
نه سلامي ــ چه سلامي؟ همه خون‌تشنه‌ي ِ هم! ــ
نه نشاطي ــ چه نشاطي؟ مگه راه‌اِش مي‌ده غم؟ ــ:

داش آکل، مرد ِ لوتي،
ته خندق تو قوتي!
توي ِ باغ ِ بي‌بي‌جون
جم‌جمک، بلگ ِ خزون!

ديگه دِه مثل ِ قديم نيس که از آب دُر مي‌گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر مي‌گرفت:
آب به چشمه! حالا رعيت سر ِ آب خون‌مي‌کنه
واسه چار چيکه‌ي ِ آب، چل‌تارو بي‌جون مي‌کنه.
نعشا مي‌گندن و مي‌پوسن و شالي مي‌سوزه
پاي ِ دار، قاتل ِ بي‌چاره همون‌جور تو هوا چِش مي‌دوزه

ــ «چي مي‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکر ِ خدا؟...»

ــ «نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه
شالي از خشکي درآد، پوک ِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».

دخترايِ ننه‌دريا! دل ِمون سرد و سياس
چِش ِ اميدمون اول به خدا بعد به شماس.

اَزَتون پوست ِ پيازي نمي‌خايم
خود ِتون بس ِمونين، بقچه‌جاهازي نمي‌خايم.

چادر ِ يزدي و پاچين نداريم
زير ِ پامون حصيره، قالي‌چه و قارچين نداريم.

بذارين برکت ِ جادوي ِ شما
دِه ِ ويرونه‌رو آباد کنه
شب‌نم ِ موي ِ شما
جيگر ِ تشنه‌مونو شاد کنه
شادي از بوي ِ شما مَس شه همين‌جا بمونه
غم، بره گريه‌کنون، خونه‌ي ِ غم جابمونه...»



پسراي ِ عموصحرا، لب ِ درياي ِ کبود
زير ِ ابر و مه و دود
شبو از راز ِ سيا پُرمي‌کنن،
توي ِ درياي ِ نمور
مي‌ريزن اشکاي ِ شور
کاسه‌ي ِ دريارو پُردُر مي‌کنن.

دختراي ِ ننه‌دريا، تَه ِ آب
مي‌شينن مست و خراب.

نيمه‌عُريون تن ِشون
خزه‌ها پيرهن ِشون
تن ِشون هُرم ِ سراب
خنده‌شون غُل‌غُل ِ آب
لب ِشون تُنگ ِ نمک
وصل ِشون خنده‌ي ِ شک
دل ِشون درياي ِ خون،
پاي ِ ديفار ِ خزه
مي‌خوننن ضجه‌کنون:

" ـ پسراي ِ عموصحرا لب ِ تون کاسه‌نبات
صدتا هجرون واسه يه وصل ِ شما خمس و زکات!
دريا از اشک ِ شما شور شد و رفت
بخت ِمون از دَم ِ در دور شد و رفت.
راز ِ عشقو سر ِ صحرا نريزين
اشک ِتون شوره، تو دريا نريزين!
اگه آب شور بشه، دريا به زمين دَس نمي‌ده
ننه‌دريام ديگه مارو به شما پس نمي‌ده.
ديگه اون‌وخ تا قيامت دل ِ ما گنج ِ غمه
اگه تا عمر داريم گريه کنيم، باز کمه.
پرده زنبوري‌ي ِ دريا مي‌شه بُرج ِ غم ِمون
عشق ِتون دق مي‌شه، تا حشر مي‌شه هم‌دَم ِمون"


مگه ديفار ِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ

موش ِ ديفار، ننه‌دريا رو خبردار مي‌کنه:
ننه‌دريا، کج و کوج
بددل و لوس و لجوج،
جادو در کار مي‌کنه. ــ
تا صداشون نرسه
لب ِ درياي ِ خزه،
از لج‌اِش، غيه‌کشون ابرارو بيدار مي‌کنه:

اسباي ِ ابر ِ سيا
تو هوا شيهه‌کشون،
بشکه‌ي ِ خالي‌ي ِ رعد
روي ِ بوم ِ آسمون.
آسمون، غرومب‌غرومب!
طبل ِ آتيش، دودودومب!
نعره‌ي ِ موج ِ بلا
مي‌ره تا عرش ِ خدا;
صخره‌ها از خوشي فرياد مي‌زنن.
دخترا از دل ِ آب داد مي‌زنن:
" ــ پسراي ِ عموصحرا!
دل ِ ما پيش ِ شماس.
نکنه فکر کنين
حقه زير ِ سر ِ ماس:
ننه‌درياي ِ حسود
کرده اين آتش و دود!"


پسرا، حيف! که جز نعره و دل‌ريسه‌ي ِ باد
هيچ صداي ِ ديگه‌ئي
به گوشاشون نمياد! ــ
غم ِشون سنگ ِ صبور
کج‌کلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دل ِشون غصه‌تَرَک،
تو سياهي، سوت و کور
گوش مي‌دن به موج ِ سرد
مي‌ريزن اشکاي ِ شور
توي ِ درياي ِ نمور...



جُم جُمَک برق ِ بلا
طبل ِ آتيش تو هوا!
خيزخيزک موج ِ عبوس
تا دَم ِ عرش ِ خدا!
نه ستاره نه سرود
لب ِ درياي ِ حسود،
زير ِ اين تاق ِ کبود
جز خدا هيچ‌چي نبود
جز خدا هيچ‌چي نبود!

احمد شاملو - ۱۳۳۸
.........................
این شعر رو خیلی خیلی بچه بودم که مادرم برام میخوند ...

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۴

هوالمحبوب
سلام
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فـلــک میرویم، عــــزم تماشا که راست

روح سلطانی ز زندانی بجست....
.......................................
این روزها را تهران نبودم. برای همین کمی تا قسمتی از احوالات وبلاگستان بی خبرم.
ئه سرین بانو چه حرف خوبی زده و همینطور خاک .
من در خواب گرانی فرو رفته ام. در بین همه روزهای سال، 10 روز بر سر و صورت می زنم و فریاد می کشم که " وای حسین کشته شد ." ...و بعد دیگر هیچ.
می گویم "من" ؛ که نمی خواهم به تریج قبای کسی بر بخورد. این روزها همه ما زود زود بهمان بر می خورد!
من در خواب گرانی فرو رفته ام. من همه سال عباس و رقیه و علی اصغر را فراموش می کنم. آنها جلوی چشمان من هستند و من نمی بینمشان. صدای العطشی که در کل کاینات پیچیده است را من فقط 10 روز از سال می شنوم؛ آن هم نصفه نیمه!
مولوی خوب گفته است:
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانکه بد مرگیست این خواب گران
روح سلطاني ز زنداني بجست
جامه چه درانيم و چون خاييم دست
چونكه ايشان خسرو دين بوده‌اند
وقت شادي شد چو بشكستند بند
سوي شادروان دولت تاختند
كنده و زنجير را انداختند
روز ملكست و گش و شاهنشهي
گر تو يك ذره ازيشان آگهي
بر دل و دين خرابت نوحه كن
كه نمي‌بيند جز اين خاك كهن
ور همي‌بيند چرا نبود دلير؟
پشتدار و جانسپار و چشم‌سير؟
در رخت كو از مي دين فرخي؟
گر بديدي بحر كو كف سخي؟
آنك جو ديد آب را نكند دريغ
خاصه آن كو ديد آن دريا و ميغ
…………………………………………..
از رسول اكرم روايت شده كه روز قيامت خطاب مي شود: «كجا است زين العابدين؟» و مي بينم كه فرزندم علي بن الحسين جواب مي دهد و مي آيد.
راوي مي گويد: در محضر امام صادق (ع) بوديم كه از مناقب اميرالمؤمنين (ع) صحبت شد و گفته شد هيچ كس قدرت عمل اميرالمؤمنين را ندارد و شباهت هيچ كس به اميرالمؤمنين، بيشتر از علي بن الحسين نبوده است كه صد خانواده را اداره مي كرد. شبها گاهي هزار ركعت نماز مي خواند.» @


شهادت امام مظلوم حضرت سجّاد، زین العابدین را هم تسلیت میگم، به خصوص به هری.
…………………………………………..
سال جدیدی رو آغاز کردم. یک سال به شماره سالهای عمرم اضافه شد. یک قدم به انتهای مسیر نزدیکتر شدم.
یک زمانی فکر می کردم کسی که بالای 30 سالش باشد چقدر عمر کرده! حالا مدتیست که احساس می کنم مسیر روبرو کوتاهتر از مسیر طی شده است …
من ، اینجا، از پشت همین تریبون از همه دوستان عزیزی که تولدم رو تبریک گفتند تشکر میکنم!
ایشاللا تو شادیهاتون جبران کنم!

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۴

روز حشر

  پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: روز قیامت دخترم فاطمه محشور می شود در حالیکه لباسی خونین به همراه دارد. دست به ستونی از ستونهای عرش می زند و می گوید: ای خدای عادل، بین من و قاتل فرزندم حکم کن.
پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: قسم به پروردگار کعبه، خداوند برای دخترم حکم می کند.

بحار الانوار: ج 43 ص 220

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۴

من بي نيازم از همه ، تو بي نياز تر ...

خيلي وقت بود كه در ضمينه ي عاشورا شعري به اين زيبايي نشنيده بودم . تركيب بندي است با چهارده بند از قزوه ، كه اينجا سه بندش را برايتان آورده ام .
تركيب بند
با كاروان نيزه
علي‌رضا قزوه
...
بند اول
مي‌آيم از رهي كه خطرها در او گم است
از هفت منزلي كه سفرها در او گم است
از لا به لاي آتش و خون جمع كرده‌ام
اوراق مقتلي كه خبرها در او گم است
دردي كشيده‌ام كه دلم داغ‌دار اوست
داغي چشيده‌ام كه جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلي من العسل
نوشم ز شربتي كه شكرها در او گم است
اين سرخي غروب كه هم‌رنگ آتش است
توفان كربلاست كه سرها در او گم است
ياقوت و در صيرفيان را رها كنيد
اشك است جوهري كه گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
اين است آن شبي كه سحرها در او گم است
باران نيزه بود و سر شه‌سوارها
جز تشنگي نكرد علاج خمارها
...
بند دوم
جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
نشنيد كس مصيبت از اين جان‌گدازتر
صبحي دميد از شب عاصي سياه‌تر
وز پي شبي ز روز قيامت درازتر
بر نيزه‌ها تلاوت خورشيد، ديدني‌ست
قرآن كسي شنيده از اين دل‌نوازتر؟
قرآن منم چه غم كه شود نيزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر
عشق توام كشاند بدين جا، نه كوفيان
من بي‌نيازم از همه، تو بي‌نيازتر
قنداق اصغر است مرا تير آخرين
در عاشقي نبوده ز من پاك‌بازتر
با كاروان نيزه شبي را سحر كنيد
باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد
...
بند سوم
فرصت دهيد گريه كند بي‌صدا، فرات
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات
گيرم فرات بگذرد از خاك كربلا
باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهي اگر كنيد
در بر گرفته مويه‌كنان مشك را فرات
چشم فرات در ره او اشك بود و اشك
زان گونه اشك‌ها كه مرا هست با فرات
حالي به داغ تازه‌ي خود گريه مي‌كني
تا مي‌رسي به مرقد عباس، يا فرات
از بس كه تير بود و سنان بود و نيزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسيار مي‌كشم
آن يوسفم كه ناز خريدار مي‌كشم
...
..

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

12/11/1357