باد صبا

یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۶

عروسک

انگار هنوز هم از من دلخور است . سالها گذشته و من حالا جوان برازنده ای هستم ؛ با تحصیلات عالی و شغلی دهان پر کن !
سه سال پیش ماشینم را خریدم و خانه ام را هم تازگی ها سند زده ام.
عمه سالها است که متعجب از رفتار او، همه تلاشش را به کار بسته تا نظرش را به من جلب کند . من همیشه او را به اندازه خواهرم - نه ، خیلی بیشتر از نازنین - دوست داشتم . اما او هرگز به من اعتماد نداشت . یعنی داشت اما تا قبل از آنکه ....
دیگر نتوانستم خود را به او بباورانم ، دیگر عذر مرا نپذیرفت ، حتی نشنید . دیگر خدمت صادقانه مرا ، نگرانی های عاشقانه مرا - حتی آن روزها که برای درست شدن خوابگاهش بارها تا مشهد رفتم و برگشتم - ندید .حتی امروز که خواستگار شیفته اش هستم . گمانم از آن روز دیگر مرا ندید و گرنه این همه سال انکار کسی که در کنار آدم باشد امکان پذیر نیست .
کاش آن روز بچگی نمی کردم .از کجا باید می دانستم عاقبتش را ؟ من چه می دانستم که حمید تهدیدش کرده ؟ سراسیمه پیشم آمد و از من که سه سال از او بزرگتر بودم خواست تا گلبهار را قایم کنم . من هم قول دادم که مراقبش باشم، حمید آمد و شیطنت من باز هم به قلیان افتاد و خیلی زود راضی شدم کمی سر به سرش بگذاریم . صبح وقتی چشمهایش را باز کرد و سر عروسکش را از بالای تختش آویزان دید حتی جیغ هم نزد تا ما دو تا لااقل خیال کنیم دو فاتح کوچک هستیم که توانسته ایم جیغ یک دختر بچه لوس را در بیاوریم . فقط دیگر مرا نشنید...