صدام را هم اعدام كردند.
نمي توانم بگويم خوشحال شدم.
نمي توانم بگويم برايم فرقي نداشت.
نمي توانم بگويم ناراحت شدم.
در واقع هيچ حسي نداشتم.
مسلماً ديدن كسي كه به سمت مرگ مي رود خوشايند نيست. حتي اگر آن كس صدام باشد. اين اتفاق خوشحالي نداشت. حتي دليلي براي پخش سرود "خجسته باد اين پيروزي" از تلوزيون هم نمي ديدم.
چون صدام را اگر به فجيع ترين وضع ممكن هم مي كشتند دردي را از ما دوا نمي كرد.
صبح در راه رسيدن به محل كارم به راديو گوش مي دهم. كسي زنگ زده بود كه: بياييد با بخشيدن صدام بزرگواري خودمان را نشان بدهيم.
از مرگش خوشحال نشدم اما حرف اين هموطن هم به نظرم بسيار مضحك آمد. چه چيز را ببخشيم؟ كودكاني كه هيچ وقت لبخند پدر را نديدند؟ زناني كه خاطره شان از آغاز زندگي با مراسم خاكسپاري نزديكي غريبي دارد؟
از خون پدرانم، برادرانم و پسرانم چگونه بگذرم؟
خاطره سالهاي كودكي ام را كه با وحشت گذشته اند در عمق كدام چاه دفن كنم؟
همه داراييم را مي دهم، اگر بتوانيد صداي آژير قرمز را از ذهنم بيرون بكشيد! و تازه من كي هستم؟ دختركي كه در پايتخت بود، نه در شهرهاي مرزي.
همه اينها را مي بخشم اگر بدانم چگونه بايد كسي را كه به خودش اجازه داد به گوشه اي از خاك ميهنم تعدي كند ببخشم.
نه. از مرگش خوشحال نيستم. او در اين دنيا به هيچ طريقي نمي توانست جنايتهايش را جبران كند. نه در اين دنيا.
هيچ دادگاهي به اندازه كافي عادل نبود براي قضاوت اين پرونده. من دادگاه عادلتري را چشم انتظارم.