دو تا موضوع بی ربط

ب- جابر الآن به اینجا آمده است
ج- پس الان روز است
حالا اگرازاتاق خارج شدید و دیدید همه جا تاریک است چه؟ اگر بررسی کردید و متوجه شدید که چند ساعتی می شود خورشید غروب کرده ، اما ده دقیقه نیست که جابر آمده ، چطور ؟ حال بیایید و به همه آنهایی که گزاره بالا را با جان خویش پذیرفته اند اثبات کنید که جابر این بار شب به اینجا آمده است . اگر همه بگویند که : " محال است ، حتی اگر خورشید هم غروب کرده باشد بازهم چون جابر به اینجا آمده ، حتماً روز است ! " شما چه حکمی می دهید ؟ کدام را می پذیرید ؟ عقل با آگاهی از درصد خطای گذازه الف به راحتی می پذیرد که صحت این قبیل گزاره ها خدشه ناک است . اما آیا می دانید اتصال به این قبیل گزاره ها چقدر از تاریخ را رقم می زند ؟ اجازه دهید منظور را با مثال عینی بیان کنم .
الف – بزرگانی را می شناسم که همیشه حق را به درستی می شناسند .
ب- آن بزرگان امروز در لشکر یزید شمشیر می زنند .
ج- پس لشکر یزید امروز بر حق است . حتی اگر شراب خواری یزید را به چشم دیده باشم و یا یقین کنم که بزرگان قوم از ترس یا به تطمیع ، در لشکر یزید به سر می برند .
به همین راحتی اهل سعادت یا شقاوت می شویم . می توان به راحتی حکم کرد تا زمانی که شناخت این قبیل گزاره ها را می دانیم ، مشکلی درشناخت حقیقت نخواهیم داشت . واضح بگویم: عوام اندیشان( آنانکه اندیشه عامی در سر دارند) حق را با اهل حق می شناسند . اما اهل تشخیص، اهل حق را با حق می شناسند . این همان کلام معصوم علیه السلام است که می فرماید : "حق را باید با حق شناخت" . چنین بود که اهل تاریخ ، روزی شمشیر برای یاری حسین ابن علی ها می ساختند و روز بعد آن را برای کشتن فرزندانش ازغلاف می کشیدند .
سؤال : چطور می شود دست نا اهلان را از خوبی ها و حقایق جدا کرد ؟
پاسخ : ن – م – ی – ش – و – د .
همین . تا ابد این چنین خواهد بود که جاهلان بر کرسی استادی تکیه می زنند و نا محرمان به لباس اهل امانت درمی آیند ودزدان به سیمای امین غافله ، دهانه شتررا در دست می گیرند . اما آیا می شود پای درس هیچ استادی ننشست و بر منبر همه روحانیون بی اعتنا بود و به هیچ راهداری اعتماد نکرد ؟ این دلیل خوبی نیست اما شما هم میدانید که توجیه بسیاری از کوتاهی های ما در یافتن حقایق است
***
بی ربط دوم :

سالها پیش با عده ای از دانشجویان برای بازدید از مناطق جنگی عازم شدیم . با رسیدن به محل تجمع دانشجویان – که تقریباً همه به هم شبیه بودند – دونفر جلب توجه کردند . جلو که رفتم متوجه شدم این دو نفر (که ظاهرشان با همه بچه های آنجا فرق داشت) معلوم نیست چطور ثبت نام کرده اند . تقریباًهمه مسئولین اردو با حضور این دو نفر مخالف بودند،اما معلوم نیست چرا نتوانستند مانع از حضور آنها شوند . بعدتر با توجه به فرصت زیادی که در مسیر تهران – اهواز داشتیم ، بیشتر با آنها آشنا شدم و از اینکه با توجه به سردی هوای جنوب در این روزها، هیچ لباس گرمی به همراه نداشتند اظهار تعجب کردم . فهمیدم که این دو، برای اینکه بفهمند واقعاً در جنگ چه گذشته به اردو آمده اند . از طرفی برای جلب رضایت خانواده به آنها گفته اند که به مشهد می روند. یادم هست که در تمام مسیر با توجه به نارضایتی علنی بعضی ها ، از چند نفر از قدیمی تر ها دائم سؤال می کردند . اتفاقاً یکی از دوستان که پایان نامه اش را به ارتباطات گروهی و تاثیر آن بر روال جنگ (یا چیزی در این مزمون) اختصاص داده بود همراه ما بود . آن دو نفرهمه استنادات و کتابهایی که دیگران به هر علتی به همراه داشتند ، به همراه نوارهای مستند از جنگ را مرور کردند . بی توجه به اینکه دراطراف آنها کسانی بودند که به ظاهر آنها ایراد می گرفتند و گاه کار را به تهمت و بی احترامی می رساندند . یک شب که به دو کوهه رسیدیم ، متوجه شدم آنها نیستند . نگران شدم . به دنبالشان گشتم و دیدم بیرون در حسینیه نشسته اند و از سرما می لرزند . پیش آنها رفتم و پرسیدم که چه شده و یادآوری کردم که شام را داده اند . دیدم گریه می کنند . به شدت و با صدای خفه . تعجبم بیشتر شد . فکر کردم تاثیر نوحه و دعای یک ساعت قبل است . از آنها خواستم بگویند که چه رخ داده . یکی شان بدون آنکه به من نگاه کند گفت : "مگر نمی شنوی ؟ صدای پاهایشان به خوبی می آید . شهادت میدهم که آنها زنده اند و هستند . در کنار ما ...."